بازگشت

بازار معامله


همه ي اسلام در برابر همه ي كفر و شرك و نفاق ايستاده بود، شب، شب عاشورا، و زمين، ارض مقدس كربلاست، سرزمين حماسه هاي جاويدن و اسوه ي مقاومت و صبر.

امام با نگاه نافذش، اصحاب را كه گويي روحشان در حال عروج است و تاخير را روانمي دانند، از نظر مبارك گذراند و پس از حمد و ثناي پروردگار سبحان، فرمود: «به راستي و حقيقت من اصحاب و ياراني را باوفاتر و نيكوكارتر و برگزيده تر از اصحاب خود و اهل بيتي را پسنديده تر و خوب تر از اهل بيت خود نديدم. پس خداي بي نياز، شما را از من جزاي خير و پاداش نيكو دهد و سزاوار عنايت فرمايد. اينك بدانيد و آگاه باشيد كه من تا به امروز در حق اين مردم گمان ديگري داشتم و آنان را در طريق متابعت مي انديشيدم؛ وليكن آن انديشه و پندار، صورتي ديگر يافته و با اين وصف، هم اكنون ذمه ي خود را از گردن شما برمي دارم و به شما اجازه مي دهم كه به هر كجا مي خواهيد برويد.... اينك كه سياهي شب جهان را فراگرفته، از اين سرزمين دور شويد و در بلاد و شهرهاي خود پراكنده گرديد، زيرا اين مردم مرا طالب هستند و آنگاه كه به من دست يابند، به غير من كاري


ندارند.»

شيون ياران و برادران از هر سر بلند شد. انگار خيمه اشك شد بر زمين ريخت مادران و پدران كودك مرده اي را مي مانستند، كه بر سرو روي خود مي زدند و صداي ضجه شان تا لشكر شيطان مي رسيد. امام از طالبان آب و نان مي خواهد كه جمع عاشقان جانان را ترك كنند و با آنان وداع گويند، كه ظهر فردا جاني نيست الا در «عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ...»

قمر بني هاشم در حالي كه فكر تنها گذاشتن برادر و مولا، و فكر پاسخ به پيامبر و اميرالمومنين عليهم السلام تنش را به رعشه انداخته بود، با سوز و گداز عاشقانه فرمود: «به خدا قسم كه ما هرگز چنين كاري نخواهيم كرد. هرگز زندگاني پس از وجود مباركت را نخواهيم خواست... در ركابت مردانه مي جنگيم و كشته مي شويم.»

نور مرواريدهاي اشك و تشعشع پرتو معنوي آن دلباختگان كوي ولايت، خميه را در آن تاريكي فروغي تازه مي بخشيد. شايد حسين (ع) منتظر كسي بود كه از انتهاي مجلس با صورت پوشيده، برخيزد و بگريزد... اما همه مي گريستند و انديشه ي رفتن به ضجه و زاري شان وا مي داشت:



در آن نفس كه بميرم، در آرزوي تو باشم

بدان اميد دهم جان، كه خاك كوي تو باشم






به وقت صبح قيامت، كه سر ز خاك برآرم

به گفت و گوي تو خيزم، به جست و جوي تو باشم



به مجمعي كه درآيند شاهدان دو عالم

نظر به سوي تو دارم، غلام روي تو باشم



حديث روضه نگويم، گل بهشت نبويم

جمال حور نجويم، دوان به سوي تو باشم



امام پس از اندكي درنگ فرمود: «اي پسران عقيل! پسر عموهاي گرامي و فداكار من! شهادت برادر وفادارتان مسلم بن عقيل شما را كافي است. هم اكنون شما برويد، كه من به شما اجازه دادم تا از اين حادثه كه سرانجامي جز شهادت ندارد رهايي يابيد. من دوست ندارم كه شما خويشتن را به خاطر من، به خطر اندازيد.»!

چه مي توانستند بگويند؛ جز آن كه فرياد برآوند: «در اين صورت مردم به ما چه خواهند گفت، و ما چه جوابي براي آنها خواهيم داشت؟ آيا مي توانيم بگوييم كه ما پيشوا، سرور و عمويمان را در دست دشمن واگذاشتيم و همراه آنان نبرد نكرديم؟ نه تيري به سوي دشمن افكنديم، نه نيزه اي پرتاب كرديم و نه با شمشير بر پيكر پليدشان زخم وارد ساختيم. بگوييم نمي دانيم دشمن با خويشان ما چه كرد؟ نه، به خدا سوگند كه ما هرگز چنين كاري نخواهيم كرد؛ بلكه جان و مال و عيال و خانواده ي خود را فداي تو خواهيم نمود و در ركاب تو خواهيم جنگيد، تا به فوز شهادت نائل شويم.


برويم با اين انديشه كه زندگاني چند روزه ي خود را دريابيم!؟ اف بر زيستن پس از شهادت تو.» شب بود و تاريكي و ظلمت. لشكر عمر سعد را سكوت فراگرفته بود. ماه شرم داشت از تابش؛ كه انوار الهي خيمه ي عشق، جهان را درخشان مي نمود. فردا، يك زمان بود براي همه ي زمانها، تا ابد!

خورشيد خشم محرم مي تابد. از تابش خشمش و از بارش خونش، و وزيدن نسيم شهادتش، دلهاي افسرده، جاني تازه مي گيرد و مزرعه ي بي رمق زندگي انسانها از عشق و ايمان و حركت و تلاش، سر سبز و خرم مي گردد و انسانها كه «دهقان بذر وجود خويشتن» اند، كشتزار حيات را از علفهاي هرزه سستي و خمودگي و بي تفاوتي پاك مي كنند، دامن جان را در زير آبشار حيات آفرين «عاشورا» مي گيرند و سفره ي شهادت را براي پذيرش ميهمانان محرم، كه شهيدان هميشه ي تاريخ اند مي گسترند.

در محرم سال 61 هجري، در صحراي تفديده ي كربلا، كه زبده ي ايمان بود و مرج العذراي عشق، و محراب وسيع نياز، سيلي از خون جاري شد، اما با آن همه قتل عام و قساوت در «نينوا» هرگز


ناي حقيقت از «نوا» نيفتاد و توفان «طف» نخوابيد.

عبدالله نوجوان چهارده ساله، رشيد و رعنا، زيبا و دوست داشتني، شجاع و متين، بي آنكه مويي در چهره داشته باشد، با شمشيري برهنه و تيز در برابر امام بزرگوارش ايستاد و گفت:«اي آقا و مولاي من! آيا اذن جهاد به من نمي دهي؟» امام فرمود: «پسر من! فرزند عزيزم! بس است تو را با شهادت بابايت مسلم. دست مادرت ام كلثوم را بگير و از مهلكه خارج شو.»

عبدالله پاسخ داد: «عموجان! من چگونه جدت محمد صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمْ را ملاقات كنم، اگر تو را تنها بگذارم. قسم به خدا هرگز اجازه نخواهم داد اين كفار دون به سوي تو آيند. من در برابر تو كشته مي شوم، و خدا را با جسم خونين ملاقات خواهيم نمود.» عبدالله نزديك خيمه ها مي آيد تا با مادر و خواهر و برادران كوچكش وداع گويد. و مي رود تا اولين شهيد بني هاشم در عاشورا باشد:



مهلت چون و چرايي نيست مادر، الوداع

زان كه آن جانانه، بي چون و چرا مي خواندم



واي من گر در طريق عشق، كوتاهي كنم

خاصه وقتي يار، با بانگ رسا مي خواندم



مي روم آنجا، كه مشتاقانه با حلقوم خون

جاودان تاريخ ساز كربلا مي خواندم




عبدالله چون شير ژيان مي رفت و رجز مي خواند: «منم فرزند مسلم، منم شير بني هاشم، منم يار امام حسين عليه السلام، به خدا امروز با پدرم مسلم و با جوانمرداني كه در راه دين پيامبر كشته شدند، ملاقات خواهم نمود.» نبرد نوجوان در ميانه ي ميدان ديدني بود. در سه يورش جانانه ي او دهها فريب خورده ي دنيا به خاك مذلت افتادند. بدنش مجروح بود و زبانش خشك. اندكي ايستاد تا نفسي تازه كند. لبهايش آب را طلب مي كرد و نمي يافت.

برادرانش از درون خيمه، نگران و ناظر رزم او بودند. گرما شلاق وار، بر بدنش فرود مي آمد. دستش را بر پيشاني نهاد تا عرق صورت را بسترد، كه در اين لحظه عمروبن صبيح صيدا وي تيري رها كرد و دست و پيشاني نوجوان را به هم دوخت. نتوانست دست را حركت دهد و قلبش فرودگاه نيزه ي زيد بن رقاد گشت.

در حالي كه از اسب به زمين مي افتاد؛ از اعماق جان فرياد برآورد: «واي پدرم! پشتم شكست!»

وصل دوست و زيارت پدر را نزديك مي ديد. رو به آسمان كرد و گفت: «خدايا! اين جماعت ما را قليل و ذليل شمردند. خدايا! بكش اينها را، چنان كه ما را كشتند.».

زيد بر بالاي سرش رفت. تيري را كه بر قلبش زده بود بيرون آورد، اما هر چند سعي كرد، تير از پيشاني نوجوان بيرون نمي آمد. سرانجام، تير از ميان پيكان بيرون آمد و پيكان در پيشاني شهيد بني هاشم باقي ماند.


پس از شهادت عبدالله، بني هاشم به يكباره يورش بردند. امام بر آنها صيحه زد و فرمود: «عمو زادگان من! در مقابل مرگ و صبر استقامت به خرج دهيد كه به خدا سوگند پس از امروز روي ذلت و خواري را نمي بينيد.» امام با شهادت عزيزانش، هر زمان داغي تازه مي يافت. اينك چشمان اشك بارش شاهد شجاعت و رزم دلاورانه ي محمد اكبر فرزند يازده ساله ي پسر عمويش مسلم بود، كه با جسم كوچك و روح بزرگش، لرزه بر اندام سپاه هراس و فريب، انداخته بود. گرد و غبار عجيبي، از هجوم يكباره ي سپاه كوفه ميدان را فراگرفته بود و مانع از تشخيص غالب و مغلوب جنگ مي شد.

گردو غبار كه فرو نشست، لشكر كفر عقب نشيني كرد و اسب محمد بي سوار آمد.

امام بر بالاي پيكر غرقه به خون او آمد و دست به مناجات برآورد: «خدايا، قاتلين آل عقيل را بكش!» ام كلثوم در خيمه بر سر و روي خود مي زد. محمد اصغر و ابراهيم تن كوچك خود را بر چوبه ي خيمه مي زدند و مي گريستند و برادر، برادر سر داده بودند! ظهر عاشورا نزديك مي شد...