بازگشت

شامگاه ثعلبيه






داستان اين دو طفل بي پدر

هست از هر قصه اي جانسوزتر




گرماي شديد صحراي سوزان شمال حجاز، نفسش را به شماره انداخته بود. عرق از سروريش مي باريد. اسب سپيدش با آن كه خسته و تشنه به نظر مي رسيد، رهوار در بيابان بي انتها، تن به اراده ي سوار خويش داده بود. منزل بي آب و علف زرود [1] مكاني نبود كه او اجازه ي فرود به كاروان دهد. تنها صدايي كه در آن وادي خشك به گوش مي رسيد، صداي به هم خوردن زنگوله ي شتران خسته بود. گاه نيز گريه ي كودكي بي تاب و تشنه و يا زوزه ي بادي مرموز و گرم، سكوت صحرا را در هم مي شكست.

دست فراسوي چشم نهاد تا سايبان و پناهي باشد در مصاف با لهيب خورشيد. گويا شتر سواري مي آمد. اسبش را نگه داشت. فاصله ي شتر سوار با او كمتر شده بود. سوار با صورتي ملتهب از باد پرسوز، و چفيه ي كرباسي تا پهناي چشم، از سمت كوفه مي آمد. دوست داشت از سوار اطلاعاتي در مورد چند و چون اوضاع شهر كسب كند، اما مرد شتر سوار با ديدن رئيس كاروان، از بي راهه، راه به سوي


مكه كج كرد.

ميركاروان، سوار را با چشمانش تا افق دور دست-كه صحراي آتش گرفته بود- تعقيب كرد، شايد از هر وله ي گريز يا شرم باز ايستد. اما از شتاب سوار پيدا بود كه قافله و قافله سالار را شناخته است؛ از مواجهه شدن با كاروان هراس دارد و مي كوشد همراه آنان نشود.

اسب شيهه اي بلند كشيد و دست بلند بزرگ كاروان، حركت پاي انسانها و اشتران را سرعت داد.

دو مرد، بر سرعت اسبان خود افزودند تا به شتر سوار غريب برسند. گرد و غبار، صحرا را فراگرفته بود و آن دو هر چند دقيقه يك بار، صورت آكنده از غبار راه را، با گوشه ي چفيه پاك مي كردند. انگار ماسه ها روان شده بودند و شتر سوار را به سوي چشمه ي آب مي بردند. زمين تشنه ي قطره اي آب بود و له له مي زد. در نبرد انسان و آفتاب، غيرت و تعصب مدد مي كرد آدمي را، و صحرا بخار مي كرد هر اثري از نم و يم را، بي هيچ ترحم و گذشتي.

شتر سوار نگاهي به پشت سر افكند و ترسي شديد تمام اعضاي وجودش را فراگرفت. دل خوش كردن به شجاعت


اجداد و حمايت اقوام، اندك قدرتي به جانش بخشيد، اما به يادآوري راهزنان و قبايل بدوي، انديشه ي هولناك اسارت يا مرگ، ذهنش را انباشت.

مهار شترش را گرفت و ايستاد. سعي كرد چهره ي خويش را طبيعي و خونسرد نشان دهد يا وانمود كند كه نمي هراسد. نقاب از رخ برداشت و منتظر ماند تا ببيند دست سرنوشت، با او چه مي كند.

دو مرد جوان به او رسيدند. يكي چهار شانه، با قدي بلند و ريشي پرپشت؛ و ديگري متوسط القامه، با چهره اي عبوس اما مصمم؛ با ريشي جو گندمي و صورتي سيه چرده از هرم آفتاب. وضع ظاهري لباسهايشان نشان مي داد كه عرب حجازي نيستند و از تنعم و ثروت عراقيان زراندوز بهره اي دارند.

دو مرد سلام كردند.

شتر سوار در حالي كه اندكي بر اعصاب خود مسلط شده بود، پاسخي گرم و صميمي و نيكوتر داد.

يكي از آن دو گفت: «گويا از شهر كوفه مي آيي؟»-كوفه؟!

ديگري ادامه داد: «آري؛ ما تو را ديديم كه از راه كوفه مي آمدي. در منزل زرود با ديدن كاروان، راهت را كج كردي و از بيراهه رفتي.»

انكار او چيزي را عوض نمي كرد. با خودش گفت:


«نكند از اهل كاروان باشند؟ شايد بلد صحرا.... شايد از راهزنان.... يا حتي جاسوسان يزيد....»

رشته ي افكارش را، صداري مرد جوان پاره كرد:

- نگفتي نامت چيست و از چه قبيله اي هستي؟

مرد با ترس و لرز ناشي از غلبه ي هيبت آن دو، پاسخ داد: «بكر اسدي هستم، از قبيله ي آشنا و مشهور بني اسد. شما... شما چه نام داريد و در كدام عشيره زيست مي كنيد؟»

- من منذربن مشمعل اسدي هستم. اين هم دوست عزيزم عبدالله بن سليمان است و نزد همه قبيله، شناخته شده هستيم. ما حج امسال را زودتر به پايان برديم و به كاروان توفان، كه آينده اي بس روشن و درخشان پيش روي دارد، پيوستيم....

و بي آنكه به مردم شتر سوار مهلت حرفي دهد، در حالي كه به چهره ي او دقيق شده بود، پرسيد:«خوب از اوضاع شهر كوفه چه خبرهايي داري. مي گويند اين شهر كه مركز خلافت اسلامي بوده، اينك آماده ي قيام است و خروش عليه استبداد حاكم....»

شتر سوار مهار شترش را رها كرد و سرش را به زير افكند. شايد از ترس بي دليل خويش شرم داشت و يا در ذهنش پاسخي براي سوالات آن دو مي جست.

پس از لحظه اي تامل گفت: «آشنايان من! خوشحالم كه شما را زيارت كردم. عذر مرا بخواهيد كه خستگي سفر، مرا


از توفيق شناخت شما محروم ساخت. و اما از كوفه خبر خواستيد. اين روزها همه سخن از كوفه مي گويند، اما چه اخباري...»

دقايقي بعد، مرد شتر سوار در اعماق صحرا گم شد. باد سوزان كويري اثر پاهاي خسته ي شتر را مي زدود و خورشيد كم كم بي فروغ مي شد.

پاسي از شب گذشته بود و ثعلبيه [2] منزل عاشقان كوي حق، اينك محفل دلاوران بني هاشم. خيمه ي بزرگي كه در ميان خيمه هاي كوچك بر پا شده بود، معطر از عطر معنوي روحاني حاضران بود و چند مشعل و شمع فروزان، انتظار فردا را مي كشيد.

كانون شير دلان قبيله ي بيداري، مردي پنجاه و هفت ساله بود، با چهره اي زيبا و محاسني پرپشت، كه تارهاي سپيدي در آن هويدا بود و صلابت و استواري در سيمايش موج مي زد.

دو مرد، اجازه ي ورود خواستند. صاحب كاروان به احترام


آنها برخاست و سلامشان را به گرمي پاسخ داد و نزد خود نشاندشان. يكي از آن دو گفت: «خبرهايي داريم از شهر كوفه. اگر امر فرماييد در خفا و محرمانه بگوييم...» نگاه دقيق او به حاضران مضطرب و منتظر-و شايد گوش به زنگ خروج از خيمه-نفسها را در سينه حبس نمود.

- اينها ياران من هستند! صاحبان راز و اسرار. من از اصحاب خود چيزي را پنهان نمي كنم. خبري كه داريد آشكارا بگوييد.

همه ي چشمها و نگاهها، حركت لبهاي آن مرد را زير نظر داشت.

- آن مرد شتر سوار را ديروز ديديد؟

- آري و من مي خواستم از او پرسش بكنم.

- ما رفتيم و او را ديديم. مردي راستگو و خردمند بود و از كوفه مي آمد.-خبر چه داشت؟-مي گفت حاكم زورمداري چون عبيدالله، اينك شيعيان حق گوي كوفه را به خاك و خون مي كشد.

سكوت، فضاي خيمه ها را فراگرفته بود و هاله اي از غم و اندوه و اضطراب بر گرده ي اصحاب سنگيني مي كرد.-آري، مرد شتر سوار...


نمي توانست و شايد نمي خواست بقيه ي سخن را بگويد. اما جمعيت انگار يكپارچه مي خواستند به حرفش ادامه دهد.-... با چشمان خويش جسد مطهر مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را ديده، كه پايشان را با ريسمان بسته اند و در بازار كوفه، بر روي زمين مي كشند. حسين عليه السلام سه بار فرمود: انّا للّه و انّا اليه راجعون. اشكها به ياري دل، گسيل شده بود. كسي پيدا نمي شد كه چشمش دريايي نباشد. مرواريدهاي تابناك چشمان حسين (ع) چهره اش را زيباتر مي نمود. خبر تلخ بود و دردناك و اين براي خيليها مي توانست آخر راه باشد و يا اول بازگشت.

چشمان حسين (ع) در جستجوي برادران مسلم بود. با صلابت و نفوذ كلام فرمود:«اي فرزندان عقيل! برادران مسلم! پسر عموهاي گرامي من! چه مي خواهيد بكنيد؟!» همه بي تامل و يك صدا گفتند: «به خدا بازنمي گرديم تا انتقام خون برادر را بگيريم، يا چون او از شربت شهادت سيراب شويم».

دو مرد كه اصرار داشتند حركت سرخ را از كاروان بگيرند، گفتند: «يابن رسول الله! شما در كوفه طرفدار و هواخواهي نداريد. بهتر اين است كه از همين جا، مراجعت كنيد و تا وقت است بازگرديد. همين مردم پدر بزرگوارتان را به شهادت رساندند. غائله ي صفين و نهروان را هم اينان به راه


انداختند و برادر عزيزتان را سم مهلك دادند. به شما و پدر و برادر و نماينده و پسر عمتان، خيانت كردند. وفا و غيرت در وجود اينان بي معناست!»

تاثر حسين عليه السلام و بغض گلويش، همه را گرياند و با مهابت فرمود:«زندگي پس از شهادت اين عزيزان ارزشي ندارد.»

ام كلثوم [3] در حالي كه درهاي سرشك از ديده مي سترد، به استقبال برادر و امام خويش آمد. حسين عليه السلام فرمود: «خواهرم! بگو فرزندان مسلم بيايند.»

پنج كودك و نوجوان، با لحن شيرين عربي مدني، بر عموي خويش سلام كردند. حميده دختر يازده ساله ي مسلم، كنار پاي عمو نشست. امام، دستي بر سر او كشيد و نگاهي پر از مهر و لطف به پسران نماينده ي عزيزش نمود. پسراني با لباسهاي رنگي و مرتب و عمامه هاي كوچكي بر سر! امام زير لب اشعاري در مذمت دنيا قرائت فرمود! حميده گفت: «عموجان!» حسين عليه السلام پاسخ داد: «جان عمو!»


حميده با نگاهي مرموز و مضطرب گفت: «هيچ روزي مثل امروز اين قدر با من مهرباني نمي كردي و دست بر سر من نمي كشيدي. قربان خاك پاي عمويم شوم، مگر بابايم مسلم شهيد شده؟» امام حسين (ع) ديگر تحمل نكرد و بي اختيار گريست. در حالي كه قطرات اشك را از چهره ي ملكوتي و گلگون حميده مي سترد، فرمود: «خدا رحمت كند مسلم را، كه او به سوي روح و ريحان خدا شتافت و تحيت و رضوان خدا بر او باد.» ام كلثوم به شدت مي گريست. امام از او خواست رو به روي يتيمان پسر عمويش شيون و زاري نكند؛ اما مصيبت دردناك و عظيم بود. آن شب حسين عليه السلام و كاروان و ماه تابان، مي گريستند.

نيمه هاي همان شب، عده ي زيادي اردوگاه را ترك كردند. فهميدند كه همراهي با خداجويان عارف، يعني شهادت و جان باختن و پرواز به سوي ملكوت! ديگر مال و منال و جاه و مقام و اسم و رسم، كلام بي معنايي ست. درنگ نكردند و فرزند زهرا سلام الله عليها را تنها گذاشتند....



پاورقي

[1] ريگزاري است در راه مکه معظمه، ميان ثعلبيه و خزيميه.

[2] شهري بوده در نيمه راه مکه که در آن زمان آباد بوده است.

[3] ام‏کلثوم، خواهر امام حسين عليه‏السلام و همسر مسلم بن عقيل.