بازگشت

هاني بن عروة مرادي


هـاني فرزند عروة بن نمران بن عمرو بن قعاس بن عبد يفوث بن مخدش بن حصر بن غنم بن مالك بن عوف بن منبة بن غطيف بن مراد بن مذحج، ابويحيي المذحجي المرادي الغطيفي است. (ابصار العين، ص 139 مركز الدراسات الاسلامية لحرس الثورة).

هـانـي بـن عـروة مـرادي، از اصـحـاب رسـول خـدا(ص) و حضرت علي (ع) و از قاريان و بـزرگـان كـوفـه بـه شـمـار مـي رفـت. او سـخـت پـايـبـنـد تـشـيـّع بـود و در سـه جنگِ جـمـل، صفين و نهروان در ركاب حضرت اميرالمؤمنين (ع) جنگيد. هاني از بزرگان [قبيله] مراد بود و رهبري آنها را به عهده داشت و چنان بود كه هنگام سوار شدن چهار هزار سواره و هـشـت هزار پياده با او حركت مي كردند و هر گاه هم پيمانان خود از قبيله كنده را فرا مي خواند سي هزار نفر گرد او جمع مي شدند. [1] .

پـدرش عـروة، نيز از شيعيان بنام بود و همراه حُجر بن عدي قيام كرد. معاويه قصد كشتن او نـمود ولي با وساطت زياد بن ابيه نجات يافت. [2] بدين سبب پس از آمدن ابـن زيـاد بـه كـوفـه هـانـي بـه او گـفـت: چون پدرت به پدرم خدمت كرده اكنون قصد تلافي آن را دارم و آن اين است كه خانواده و اموالت را برداري و صحيح و سالم به شام بروي چون اولي تر از تو آمده است. [3] .

وي بـه سبب پناه دادن كثير بن شهاب مذحجي، [4] از سوي معاويه تهديد به قـتل شد. هنگام ورود به مجلس، معاويه وي را نشناخت. پس از پراكنده شدن مردم، معاويه نزد وي آمد و پرسيد: چه خواسته اي داري؟ وي گفت: من هاني بن عروه ام كه نزد شما آمده ام. گفت: امروز آن روزي نيست كه پدرت مي گفت:



اُرَجِّلُ جَمّيِي و اَجُز ذَيْلي

و تَحْميٍّ شكّتي اَفِقُ كُمَيْتُ



أَمْشِي في سَراة بَني غَطيف

اذا ما سَامِني ضيم اَبيتُ



«گـيـسـوان خـود را شـانـه مـي زنـم و دامـن كـشـان بـر اسـب راهـواري كـه اسـلحـه ام را حـمـل مـي كـند سوار مي شوم و با بزرگان [قبيله] غطيف رهسپار مي گردم. هر گاه چيزي ببينم كه از آن بدم بيايد از آن پرهيز مي كنم.»

هاني گفت: من امروز عزيزتر از آن روزم. معاويه گفت: به چه چيز؟ وي گفت به اسلام، گفت: كثير بن شهاب كجاست؟ وي پاسخ داد: نزد من در ميان سپاه تو است.

مـعـاويـه وي را مـأمـور رسـيـدگـي بـه خـيـانـت مـذحـجـي كـرد و گـفـت: قـسـمـتـي از اموال مسروقه را بگير و بخشي را به او ببخش. [5] .

هاني پس از آمدن شريك بن اعور همراه ابن زياد به كوفه، از آنجا كه با وي دوست بود او را بـه خـانـه خود برد. مسلم بن عقيل نيز پس از آمدن ابن زياد به كوفه از خانه مختار به منزل هاني وارد شد و او را از اندروني فرا خواند. چون هاني آمد مسلم برخاست و سلام كـرد، ولي هاني [از آمدن مسلم به خانه اش] خشنود نشد. مسلم گفت: آمده ام تا پناهم دهي و از مـن مـيزباني كني! گفت تكليف سختي مي كني. تو با اين كار مرا به زحمت انداختي، اگر وارد خانه ام نشده و به من اعتماد ننموده بودي دوست داشتم از من چشم بپوشي.

امـا احـتـرام كسي چون تو مانع از آن مي شود كه از روي ناداني پاسخ ردّ به تو بدهم. بـايـد از عـهـده ايـن كـار برآيم، وارد شو! پس او را به اندروني برد و جايي را به او اختصاص ‍ داد. [6] .

مسلم بن عقيل و شريك بن اعور [در منزل هاني] در يك اطاق بودند. شريك، هاني را براي يـاري مـسـلم تـشـويـق مـي كـرد. شيعيان در خانه هاني نزد مسلم مي آمدند و با وي بيعت مي كـردنـد و مـسـلم از آنها پيمان وفاداري مي گرفت. [7] در اين ميان هاني بيمار شـد و عـبـيـداللّه بن زياد به عيادت وي آمد. عمارة بن عبيد سلولي به هاني گفت: هدف از گـرد آمـدن مـا كـشـتـن ايـن ستمگر است، هم اكنون كه خداوند او را در دسترس تو قرار داده خـونـش را بـريـز! هاني گفت: نمي خواهم او در خانه من كشته شود. [8] پس از يك هفته شريك بيمار شد. با اين كه شيعه اي ثابت قدم بود ولي نزد ابن زياد و حاكمان ديگر مورد احترام بود. ابن زياد كس نزد وي فرستاد كه من امشب نزد تو خواهم آمد. شريك به مسلم گفت: اين بدكار امشب به عيادت من خواهد آمد وقتي نشست فرصت را از دست مده بيا و خونش را بريز و...

چـون شـب فـرا رسـيـد، عبيدالله بن زياد به عيادت شريك آمد. مسلم برخاست تا آنچه وي گـفـته بود انجام دهد كه هاني برخاست و گفت: نمي خواهم در خانه من كشته شود، گويا اين كار را بد مي دانست. شريك چون تأخير مسلم را در انجام آنچه گفته بود ديد، شعري را تكرار كرد، ابن زياد گفت: آيا هذيان نمي گويد؟ هاني گفت: خدا تو را قرين صلاح بـدارد! از سـحـرگاه تا كنون كارش همين است. چون ابن زياد رفت، شريك به مسلم گفت چـرا خـونـش را نـريـخـتي؟ مسلم گفت: به دو علت، يكي اين كه هاني خوش نداشت كه در خـانه او كشته شود و ديگر آن كه... هاني گفت: به خدا اگر او را كشته بودي، كافر، فاسق، گناه كار و حيله گري را از پاي در آورده بودي، ولي من دوست نداشتم در خانه ام كشته شود. [9] .

هـانـي پـيـش از آمـدن مسلم به خانه اش با ابن زياد رفت و آمد داشت و هر روز صبح و شام نـزد او مـي رفت. پس از آن، بر جان خويش ترسيد و خود را به بيماري زد و ديگر نزد او نـرفـت. ابـن زيـاد كـه از راه جـاسـوسـي غـلامـش، مـعـقـل [10] از جاي مسلم در خانه هاني با خبر شده بود، به خاصّانش گفت: چرا هـانـي ديـده نـمـي شود؟ گفتند: بيمار است. گفت: اگر مي دانستم به عيادتش مي رفتم، ولي شـنيده ام كه خوب شده است و هر روز بيرون خانه مي نشيند! آنگاه به اشعث، اسماء خارجه و عمرو بن حجاج، كه دخترش ‍ روعه همسرهاني بود، گفت:نزد هاني برويد و به وي بـگـويـيد: حق ما را فرو نگذارد، زيرا من دوست ندارم مردي چون او از بزرگان عرب، نـزد من تباه گردد. آنها سوي هاني آمدند و هنگام غروب كه هاني بر در خانه نشسته بود ضـمـن ديـدار از وي گـفـتـنـد: چرا به ديدار امير نمي آيي او از تو ياد كرده و مي گويد: «اگـر مـي دانـسـتـم كـه وي بيمار است به عيادتش ‍ مي رفتم» هاني گفت: كسالت مانع بـوده اسـت. گـفـتند شنيده است كه تو بهبودي يافته اي و هر روز عصر بر در خانه مي نشيني و چنين پندارد كه در رفتن نزد او كندي و سستي ورزيده اي، و سلطان چنين چيزي را تـحـمـل نـمـي كـنـد. تـو را سـوگـنـد مي دهيم كه هم اكنون با ما سوار شوي [تا بديدنش برويم.]

هاني جامه خواست و پوشيد و بر استر نشست. چون نزديك كاخ رسيد احساس ‍ خطر كرد و بـه حـسـان بـن اسماء بن خارجه گفت: اي برادرزاده به خدا من از اين مرد هراس و انديشه دارم، تو چه مي پنداري؟ گفت: عمو، به خدا من هيچ ترسي براي تو ندارم. هراس به دل راه مـده، تـو بـي گـنـاهـي، چـون هـاني بر ابن زياد وارد شد، گفت: «اَتَتكَ بِحائنٍ رِجُلاهُ» [11] با پاي خود به سوي مرگ آمدي. در حالي كه شريح قاضي نيز حضور داشت به سوي هاني نظر افكند و اين شعر را خواند:



اُريد حِباءَهُ[جباته] و يُريدُ قَتْليِ

عِذيرَكَ مِن خليلك مِن مُرادِ



مـن عـطـاي [زندگي] او را مي خواهم ولي او اراده كشتن مرا دارد، عذر خود را نسبت به دوست مرادي بياور.

ابن زياد در آغاز ورودش به كوفه هاني را گرامي مي داشت و به وي مهرباني مي كرد. [از اين رو] هاني گفت: اي اسير چه شده است؟ گفت: هاني! دست بردار! اين كار چيست كه در خـانـه ات بـه زيـان يـزيـد و هـمـه مـسـلمـانـان اقـدام مـي كـنـي؟ مـسـلم بـن عـقـيـل را بـه خـانـه بـرده و سـلاح و نـيـرو در خـانه هاي اطراف خود فراهم مي كني و مي پنداري كه اين كارها بر من پوشيده مي ماند؟ هاني گفت: من چنين كاري نكرده ام و مسلم بن عـقـيل نزد من نيست. گفت: چرا، چنين است. سخن در اين باره ميان آنها به درازا كشيد و هاني بـر انـكـار خـود بـاقـي بـود. درايـن هـنـگـام ابـن زيـاد غـلامـش، هـمـان مـعقل جاسوس را خواست، چون آمد، ابن زياد به هاني گفت: اين مرد را مي شناسي؟ گفت: آري و دانـسـت كه او جاسوس ابن زياد بوده و خبرهاي ايشان را به او داده است. لختي سر را به زير افكند و نتوانست چيزي بگويد. چون به خود آمد، گفت: سخنم را بشنو و باور كن كه به خدا دروغ نمي گويم. به خدا سوگند، من مسلم را به خانه خود دعوت ننموده ام و هـيـچ گـونـه اطلاعي از كار او نداشتم تا آن كه آمد و از من خواست به خانه ام بيايد. من شـرم كردم او را راه ندهم و از وي پذيرايي ننمايم. [روي رسم عرب نمي توانستم او را راه ندهم]؛ بدين جهت از او پذيرايي كردم و پناهش دادم و جريان كار وي چنان است كه به گـوش تـو رسيده و مي داني، اگر مي خواهي هم اكنون با تو پيمان محكمي مي بندم كه انديشه بدي نداشته باشم و غائله اي به راه نيندازم به نزدت آمده و دست در دستت نهم و چنانچه خواسته باشي گروي نزد تو بگذارم بروم و بازگردم،پيش مسلم رفته، و او را دسـتـور دهـم كه از خانه من به هر كجا مي خواهد، برود. ذمّه خود را از او بردارم آن گاه نـزد تـو بـازگردم. ابن زياد گفت: به خدا بايد او را نزد من آري! هاني گفت: نه به خدا قسم نخواهم آورد! چون سخن ميان آنها طولاني شد، مسلم بن عمرو باهلي، كه در كوفه، [هيچ مهاجر] شامي و بصري اي جز او نبود، برخاست و گفت: خدا كار امير را اصلاح كند. مـرا بـا وي در جـاي خـلوتـي تـنـهـا بـگـذار تا در اين باره با وي گفت و گو كنم. سپس برخاست و در گوشه خلوتي كه ابن زياد آنها را مي ديد با او گفت و گو پرداخت. چون صـداي آن دو بـلنـد مـي شد ابن زياد مي شنيد كه چه مي گويند. مسلم بن عمرو به هاني گـفـت: اي هـاني تو را به خدا سوگند خود را به كشتن مده و قبيله ات را دچار اندوه مساز! ايـن مـرد [مسلم بن عقيل] با اين گروه كه مي بيني پسر عمو است و اينها او را نمي كشند و زياني به وي نمي رسانند. پس ‍ او را به اينها بسپار؛ اين كار بر تو عار نيست، زيرا جـز ايـن نـيـسـت كـه وي را بـه سـلطـان سپرده اي. هاني گفت: به خدا اين كار موجب ننگ و سرافكندگي من است، من پناهنده و ميهمانم را به دشمن بسپارم، در حالي كه زنده و سالم ام، مي شنوم و مي بينم، بازويم قوي و ياورانم بسيار است! به خدا اگر تنها باشم و ياوري نداشته باشم او را به شما نمي سپارم تا در راه او بميرم. مسلم بن عمرو و او را سـوگـنـد مي داد و او مي گفت: به خدا هرگز وي را به ابن زياد نسپارم. ابن زياد سخن وي را شنيد و گفت: او را نزديك من بياوريد. چون نزديك بردند، ابن زياد گفت: يا بايد او را نزد من آوري يا گردنت را خواهم زد، هاني گفت: به خدا شمشيرهاي برنده در اطراف خـانـه تـو فـراوان گـردد. ابـن زيـاد گـفـت: واي بـر تـو مـرا از شـمـشيرهاي برّنده مي تـرسـانـي؟ هاني مي پنداشت كه قبيله اش به ياري وي برمي خيزند و به دفاع از وي مـي پـردازنـد. ابـن زيـاد گـفـت: او را نـزديك من آريد. چنين كردند، چون او نزديك شد، با چـوبدستي آن قدر به سرو صورتش زد كه بيني او شكست. هاني دست به شمشير يكي از سـربـازان ابن زياد برد ولي او اجازه نداد هاني آن را بگيرد. سپس عبيدالله به هاني گـفـت: پـس از آن كـه هـمـه خـارجـي هـا نـابـوده شده اند، خارجي شده اي؟ خون تو بر ما حـلال اسـت، او را بـكـشانيد و ببريد! او را كشاندند و به اتاقي افكندند و در را بستند. ابن زياد گفت: نگهباني بر وي بگماريد و چنين كردند.

حسان بن اسماء برخاست و گفت: بهانه خارجي گري را درباره هاني كنار گذار! به ما فـرمـان دادي كـه او را نـزد تـو آورديـم و آنگاه بيني و روي او را شكستي و خونش را به مـحـاسنش جاري كردي و قصد كشتن وي را داري؟ عبيدالله گفت تو اينجا هستي! دستور داد او را نيز مورد ضرب و شتم قرار داده، سپس رهايش كرده به زندان انداختند.

مـحـمد بن اشعث گفت: هر چه امير بپسندد چه به سود يا زيان ما باشد چون امير بزرگ و مِهتر ما است مابه آن خشنوديم.

عـمـرو بـن حـجـاج بـا شـنـيـدن ايـن خـبـر كـه هـانـي بـه قتل رسيده است، با قبيله مذحج كاخ ابن زياد را به محاصره درآوردند. او فرياد زد كه من عـمـرو بـن حجاج ام و اينها سواران (و جنگجويان) قبيله مذحج اند؛ ما از پيروي خليفه دست بـرنـداشـته و از مسلمانان جدا نگشته ايم [چرا بايد بزرگ ما هاني كشته شود؟] به ابن زيـاد گـفـتـنـد: قبيله مذحج بر در كاخ ريخته اند! ابن زياد به شريح قاضي گفت: نزد بزرگشان (هاني) برو و او را ببين و سپس ‍ بيرون رو و به آنها بگو كه او زنده است و كـشـتـه نـشده است. شريح، در حالي كه جاسوسي از غلامان ابن زياد براي او گماشته شـده بـود كـه آنـچـه مـي گـويـد ثـبـت كـند به اتاق هاني آمد و او را ديد. هاني با ديدن شـريـح گـفـت: اي خـدا! اي مـسـلمـانان! قبيله من هلاك شدند! كجايند ديندارن؟ كجايند مردم شـهـر؟ ايـن سـخـنان را مي گفت وخون بر محاسنش جاري بود كه صداي فرياد واغوثا از بـيـرون كاخ شنيده شد، گفت: به گمانم اين فرياد قبيله مذحج و پيروان مسلمان من است. اگر ده نفر نزد من بيايند مرا رها خواهند كرد و به شريح گفت: از خدا بترس! ابن زياد مرا خواهد كشت! شريح كه اين سخن را شنيد نزد قبيله مذحج آمد و گفت: چون امير آمدن شما و سخنانتان را درباره بزرگتان شنيد به من فرمان داد تا نزد او روم، من پيش او رفته و وي را ديدم. او به من فرمان داد تا شما را ببينم و به اطلاعتان برسانم كه او زنده است و ايـن كـه به شما گفته اند او كشته شده، دروغ است! عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: اكنون كه كشته نشده خدا را سپاس گزاريم و سپس پراكنده شدند.

عـبـداللّه بـن حـازم مـي گـويـد: بـه خـدا مـن فـرسـتـاده مـسـلم بـن عقيل بودم كه به قصر آمدم تا ببينم هاني چه شده است، چون ديدم او را زدند و به زندان افـكـنـدنـد، بـر اسـب خـويـش ‍ سـوار شـدم و نـخـسـتـيـن كـسـي بـودم كـه نـزد مـسـلم بـن عـقـيـل رفـتـه و خـبـرهـا را بـه وي دادم، ديدم زناني از قبيله مراد انجمن كرده و فرياد، يا عـبـرتـاه، يـا ثكلاه [12] سر مي دادند. من بر مسلم وارد شدم و خبر هاني را به وي دادم. بـه مـن فرمود در ميان پيروانش كه در خانه هاي اطراف خانه هاني پر بودند و شـمـار آنـهـا بـه چـهـارهـزار نفر مي رسيد، فرياد زنم. به منادي خود فرمود: فرياد يا مـَنـصـور اَمـِت (اي يـاري شـده بميران) را سر دهد. من فرياد زدم، «يا منصور اَمت» مردم كوفه يكديگر را خبر كردند. چيزي نگذشت كه مسجد و بازار پر شد و در ميان كاخ تنها سي تن نگهبان و بيست تن از سران كوفه بودند. ابن زياد سران كوفه را ديد، و آنان [بـا تـطـمـيـع و تـهديد] مردم را از دور مسلم پراكنده كردند. به گونه اي كه هنگام نماز مغرب فقط سي نفر با وي در مسجد نماز گزاردند و چون از مسجد بيرون آمد حتي يك نفر هم با وي نماند! در كوچه هاي كوفه حيران و سرگردان بود، تا آن كه طوعه وي را به خـانـه برد. پسر طوعه جريان را براي پسر محمد بن اشعث بازگفت و او موضوع را به ابن زياد گفت. ابن زياد دستور دستگير كردن مسلم و سپس به شهادت رساندن وي را داد.

پس از آن كه مسلم بن عقيل را به شهادت رساندند، محمد بن اشعث برخاست و درباره هاني نـزد ابـن زيـاد شـفـاعـت كـرد و چـنـيـن گفت تو رتبه و مقام هاني را در اين شهر مي داني و شخصيت او را در ميان تيره و تبارش مي شناسي. قبيله وي مي دانند كه او را من و رفيقم [اسـمـاء بن خارجه] نزد تو آورده ايم؛ تو را به خدا سوگند او را به من ببخش. چون من دشـمـنـي مـردم ايـن شـهـر و خـانـواده اورا بـراي خـويـش دوسـت نـدارم. ابـن زيـاد قول داد وساطت او را بپذيرد ولي پشيمان شد. و گفت: او را به بازار برده و گردنش را بزنيد.

هـانـي را بـه بازار چوبداران بردند.وي در حالي كه بازوانش را بسته بودند، فرياد مي زد: اي قبيله مذحج، امروز مذحجي براي من نيست، كجاست قبيله مذحج! چون ديد كسي به يـاري اش نـيامد، دست خود را كشيد و ريسمان را پاره كرد و مي گفت: آيا عصا يا خنجر يا سنگ و استخواني نيست كه انسان بتواند از خود دفاع كند؟ (مأمورين) به سرش ‍ ريختند و دوباره او را محكم بستند و سپس گفتند: گردنت را بكش (تا سرت را بزنيم) هاني گفت: من جانم را به آساني به شما نمي بخشم و در گرفتن آن شما را ياري نمي دهم. يكي از غـلامـان تـرك ابـن زيـاد به نام رشيد با شمشير گردن هاني را زد ولي كارگر نشد. هاني گفت: اِلي اللّه المَعاد، اَللّهمَّ اِلي رَحمَتِكَ وَ رِضوانِكَ» (بازگشت به سوي خداست؛ بار خدايا به سوي رحمت و خشنوديت [نظر دارم]) سپس شمشير ديگري به او زد و وي را بـه شهادت رساند [13] ، آنگاه جنازه اش را به دستور ابن زياد وارونه به دار كشيدند. [14] .

هـانـي در روز ترويه (هشتم ذي حجه) سال شصتم هجري به شهادت رسيد. سن وي را در هنگام شهادت، 83، 89 و نود سال نوشته اند. [15] .

عـبـداللّه بـن زبـيـر اسـدي در مـرثـيـه مـسـلم وهاني اشعار زير را سروده است. به نقلي فرزدق سروده و عبدالله بن زبير آن را نقل كرده است:



فَإِن كُنْتَ لا تَدْرينَ مَاالمَوتُ فَانْظُري

إِلي هانِيَ في السُّوقِ وَ ابْنِ عَقيلٍ



إِلي بَطَلٍ قَد هَشَمَّ السَّيفُ وَجْهَهُ

وَ آخَرَ يُهوي مِنْ جِدارِ قَتيلٍ



اَصابَهُما فَرْخُ البَفِيِّ فَاَصبَحا

أَحاديثَ مَنْ يَسري بِكُلِّ سَبيلٍ



تَري جَسَدا قَدْ غَيَّرَ المَوتُ لَونَهُ

وَ نَضْحَ دَمٍ قد سالَ كُلِّ مَسيلٍ



فَتيً كانَ أَجبي مِن فَناةٍحَيِيَّةٍ

وَ اَقطَعَ مِنْ ذي شَغْرَتَينِ صَقيلٍ



أَيَركَبُ أَسماءُ الهَماليجَ آمِنا

وَ قدْ طالَبَتُهُ مَذحِجٌ بِذُحولٍ



تَطيفُ حِفافَيه مُرادٌ وَ كُلُّهُم

عَلي رَقبَةٍ مِن سائِلٍ وَ مسؤ لٍ



فَإِنْ أَنتُمُ لَم تَثارُوا بِأَخيكُم

فَكُونوا بَغايا أُرضِيَتْ بِقَليلٍ [16] .



اگر نمي داني مرگ چيست به هاني و پسر عقيل در بازار بنگر.

بـه دلاوري كه شمشير بيني او را در هم شكسته است و به دلاوري ديگر كه از بلندي در حالي كه كشته شده به خاك افتاده است.

پيش آمد روزگار آن دو را فراگرفت و افسانه زبان رهگذران شدند.

جـنـازه يـي مـي بـيـنـي كه مرگ رنگ آن را دگرگون ساخته است و خوني كه در هر سوي روان است.

جـوانـي كـه بـا حياتر بود از زن جوان شرمگين، و برّنده تر بود از شمشير دو سرِجَلا داده شده!

آيـا اسـمـاء [بـن خارجه يكي از كساني كه هاني را نزد ابن زياد برد] آسوده خاطر سوار بـر اسـب هـا مي شود، در صورتي كه طايفه مذحج [كه با هاني از يك تيره بودند] از او خون هاني را مي خواهند.

و قـبـيـله مـراد [كه با هاني از يك تيره بودند] در اطراف اسماء گردش كنند و همگي چشم به راه اويند كه بپرسند يا پرسش شوند.

پـس اگـر شـمـا [اي قبيله مذحج و مراد] انتقام خون برادر خويش را نگيريد، [همچون] زنان بدكاري باشيد كه به اندكي راضي گشته اند!

چـون مـسـلم و هاني به شهادت رسيدند، ابن زياد سرهاي آنها را به هاني بن اَبي حَيّه و ادعـي و زبـير بن اَروحِ تميمي سپرد تا براي يزيد بن معاويه ببرد و به نويسنده خود عمر وبن نافع گفت: چنين بنويس، سپاس خدايي را كه حق اميرالمؤمنين را گرفت و دشمن او را كـفـايـت كـرد! بـه آگـاهـي امـيـرالمـؤ مـنـيـن بـرسـانـم كـه مـسـلم بـن عـقـيـل در خـانـه هـانـي بـن عـروه پـناهنده شد، جاسوس ها و ديده بان ها بر آنها گماردم و مـرداني در كمين آن دو نهاده و نقشه ها براي آنها كشيدم تا آنها را از خانه بيرون كشيدم و خـدا مـرا بـر آن دو مـسـلط كـرده گردنشان را زدم و سرهاي آن دو را توسط هاني بن حيّه و ادعـي و زبير بن اروح تميمي براي تو فرستادم؛ و اين دو نفر از فرمانبران و پيروان مـا و خـيـرخواهان بني اميه اند. اميرالمؤمنين هر چه از جريان كار هاني و مسلم بخواهد از آن دو جـويـا شـود، زيـرا اطـلاع كـافـي دارنـد و راسـتـي و پـارسـايي در اين دو مي باشد، والسّلام.

يزيد در پاسخ ابن زياد نوشت: تو همچنان كه من مي خواستم بودي. در كردار چون دور انـديـشـان رفـتـار نـمـودي و بـي بـاكـانـه چـون دلاوران پـُردل حـمله كردي و ما را از دفع دشمن بي نياز و كفايت كردي. گمان من درباره تو به يـقـيـن پيوست و انديشه من درباره تو نيك شد. من دو فرستاده ات را فراخواندم و از آن دو در پـنـهـانـي اوضـاع را پـرسـيـده و جـويـا شـدم. در انـديـشـه و فـضل چنان بودند كه نوشته بودي، پس درباره آنها نيكي كن. به من اطلاع داده اند كه حـسـيـن (ع) بـه سـوي عراق روي آورده، سپس ديده بانان و مردان مسلح بر مردم بگمار و مراقب باش به گمان به زندان بينداز و به تهمت بكش و يعني هر كه را گمان مخالفت بر او بردي بدون درنگ به زندان بيفكن و هر كه را نسبت مخالفت او با ما دادند اگر چه از روي تـهمت باشد بكُش. و پس از اين هر خبري شد براي من بنويس! وَالسّلامُ عَلَيكَ وَ رَحمَةُ اللّه. [17] .

خبر شهادت مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را فردي از طايفه بني اسد به نام بكر براي عـبـداللّه بـن سـليـمان و منذر بن مشمعل در منزلگاه زرود چنين بيان كرد: از كوفه بيرون نيامدم تا آن كه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه كشته شدند و آن دو را ديدم كه پاهايشان را گـرفـتـه و در بـازار مـي كـشـيـدنـد. عـبـداللّه بـن سـليـمـان و مـنـذر بـن مشمعل خبر را در منزلگاه ثعلبيه براي امام حسين (ع) چنين بيان كردند: آن گاه كه امام (ع) فرود آمد نزد وي رفته و سلام كرديم. پس از پاسخ عرض كرديم: خدا رحم كند، نزد مـا خـبـري اسـت، آشـكارا يا پنهان براي تو بيان كنيم. آن حضرت نگاهي به ما و ياران كـرد و فـرمـود: پرده اي ميان من و اينها نيست. به آن حضرت عرض كرديم: آن سواري را كـه ديـروز عصر با او روبه رو گشتي ديدي؟ فرمود: آري مي خواستم از وي (اوضاع) را بـپـرسـم. عرض كرديم: به خدا ما به خاطر تو از او خبرگيري كرديم و از پرسش شـمـا كـفـايـت مي كند، او مردي از قبيله ما بود: خردمند، راستگو و دانا. به ما خبر داد كه از كـوفه بيرون نيامده تا مسلم و هاني را كشته ديده كه پاهايشان را گرفته و بدنشان را در بـازار مـي كـشـيـدند. امام حسين (ع) فرمود: «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَيهِ راجِعونَ؛ رحمت خدا بر آنها باد!» و اين سخن را چندين بار تكرار كرد. [18] .

در منزل زباله نيز امام حسين (ع) نامه اي را كه پيك محمد بن اشعث و عمر بن سعد كه مسلم بـن عقيل به آنها گفته بود از جريان بيعت شكني و تنها گذاردن وي براي امام حسين (ع) بـنـويـسـنـد، بـيـرون آورد و خـوانـد و بـه خـبـر شـهـادت مـسـلم بـن عقيل و هاني يقين پيدا كرد. [19] .

زهير بن قين ضمن خطبه اي كه در روز عاشورا براي سپاه عمرسعد خواند يكي از جنايات ابن زياد را شهادت هاني بن عروه قاري قرآن برمي شمرد. [20] .

پيكر هاني چند روز بر زمين ماند و سپس همسر ميثم تمّار شبانگاه كه همه به خواب رفتند آن را بـه خـانـه بـرد و نيمه شب آن را كنار مسجد اعظم كوفه برده، با خون آن به خاك سـپـرد و ايـن مـوضـوع را كـسـي جـز هـمـسـر هـانـي كـه در كـنـار وي بـود نـمـي دانـسـت. [21] . بـنـابـرايـن قـبـر وي پـشـت مـسـجـد جامع كوفه روبه روي قبر مسلم بن عقيل آشكار مي باشد و داراي گنبد و بارگاه و مورد زيارت است. [22] .


پاورقي

[1] مـقـتـل الحـسـيـن (ع)، مـقـرم، ص 151، مـنـشـورات شـريـف رضي؛ ر.ک. اخبار الطوال، ص 233، مروج الذهب، ج 3، ص 59.

[2] ابصار العين، ص 140، مرکز الدراسات الاسلامية لحرس الثورة.

[3] فرسان الهيجاء، ج 2، ص 140.

[4] کـثـيـر بـن شـهـاب از طـرف مـعـاويـه والي خـراسـان شـد ولي امـوال زيـادي را بـرداشـت و بـه کـوفـه فـرار کـرد و در خـانه هاني بن عروه پنهان شد (فـرسـان الهـيـجـاء، ج 2، ص 139، 140؛ ابـصـار العـيـن، ص 140، مـرکـز الدراسات الاسلامية لحرس ‍ الثورة.).

[5] ابصار العين، ص 140، مرکز الدراسات الاسلامية لحرس الثورة؛ فرسان الهيجاء، ج 2، ص 139 ـ 140.

[6] اخبار الطوال، ص 233؛ تاريخ طبري، ج 5، ص 361 ـ 362، دار المعارف؛ ارشاد، شيخ مفيد، ص 2، ص 139 ـ 140، کنگره جهاني هزاره شيخ مفيد.

[7] اخبار الطوال، همانجا.

[8] تـاريـخ طـبـري، ج 5، ص 363، دار المعارف. به نقلي ديگر پس از آن که هـانـي بـن عـروة مـسلم بن عقيل را به خانه راه داد چون ابن زياد متوجه شد که هاني بيمار اسـت از آنـجـا کـه بـا وي دوسـت بود قصد عيادت او را کرد هاني به مسلم و يارانش گفت: آنگاه که ابن زياد نزد من آمد و نشست من مي گويم «آبم دهيد». شما بيرون بياييد و او را بکشيد. پس از آن که ابن زياد به عيادت هاني آمد و نشست هاني سه مرتبه گفت آبم دهيد، چرا تاخير مي کنيد ولو به قيمت جان من تمام شود. ابن زياد متوجه شد و برخاست و رفت. (تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 243).

[9] تاريخ طبري، ج 5، ص 361 ـ 363، دار المعارف.

[10] مـَعـْقـَل، غـلام ابـن زيـاد بـود کـه سـه هـزار درهم به وي داد و گفت: با اين پـول در پـي مـسـلم بـن عـقـيـل بـرو. اگـر يـاران وي را يـافـتـي ايـن پول را به آنها بده و بگو که اين پول را در جنگ با دشمن خرج کنند. تو چنان وانمود کن کـه گـويـا يـکـي از آنـهـا هستي و چون اين پول را به آنها دادي مورد اعتماد آنها قرار مي گـيـري و چـيـزي را از تـو مـخـفي نمي کنند و هر روز صبح و عصر نزد آنها برو. او به مـسـجـد اعـظـم کـوفـه آمد و توانست با مسلم بن عوسجه ارتباط برقرار کند و خود را به عـنـوان يـکـي از دوسـت داران اهـل بيت قلمداد نمايد. عاقبت مسلم بن عوسجه او را نزد مسلم در خـانـه هـانـي بـرد، مـعـقـل بـا پـرداخـت پـول و بـيـعـت بـا مـسـلم هـر روز قـبل از همه به خانه هاني مي رفت و بعد از همه بيرون مي آمد و سپس تمام گزارشات را براي ابن زياد مي برد. (تاريخ طبري، ج 5، ص 362، دار المعارف.).

[11] ضـرب المثلي است عربي نخستين کسي که اين سخن را گفت حارث بن جبلة يا عبيد بن ابرص بود کنايه از اين که: بپاي خود به سوي مرگ آمدي (ترجمه ارشاد شيخ مفيد، سيد هاشم رسولي محلاتي، ج 2، ص 46).

[12] استغاثه و دادرسي هنگام پيش آمد و مصيبت.

[13] تـاريـخ طبري، ج 5، ص 361 ـ 381، دار المعارف، ارشاد، شيخ مفيد، ج 2، ص 45ـ 64، کنگره جهاني هزاره شيخ مفيد.

[14] مناقب آل ابي طالب، ج 4 ص 102.

[15] تـاريـخ حـبيب السير، ج 2، ص 243، ابصار العين، ص 140 و 142، مرکز الدراسات الاسلامية لحرس الثوره.

[16] تـاريـخ طبري، ج 5، ص 379، 380، دار المعارف، ارشاد، شيخ مفيد، ج 2، ص 64، 65،کنگره جهاني هزاره شيخ مفيد، ناسخ التواريخ، ج 2، ص 105 ـ 106؛ ر.ک: اخـبـار الطـوال، ص 242، ابـصـار العـيـن، ص 142، مرکز الدراسات الاسلامية لحرس الثوره، فرسان الهيجاء، ج 2، ص 106 ـ 107.

[17] تـاريـخ طـبري، ج 5، ص 380 ـ 381، دار المعارف؛ ارشاد، ج 2، ص 65 ـ 66، کنگره جهاني هزاره شيخ مفيد.

[18] ارشاد، ج 2، ص 65 ـ 66، کنگره جهاني هزاره شيخ مفيد.

[19] اخبار الطوال، ص 247 ـ 248.

[20] تاريخ طبري، ج 5، ص 426، دار المعارف.

[21] وسيلة الدارين، ص 209.

[22] مراقد المعارف، ج 2، ص 359؛ آرامگاه هاي خاندان پاک پيامبر، ص 250.