بازگشت

مسلم بن عقيل


وي فـرزنـد عـقـيـل، عـمـوزاده و صـحـابـي گـرانقدر پيامبر(ص) و نوه ابوطالب، پدر گـرامـي علي (ع)، و كنيه اش ابو داود [1] بود. مادرش از زنان آزاد نَبْط و از خـانـدان «فـرزنـدا» بـه شـمـار مـي رفـت [2] و احـتـمـالاً نژادي ايراني داشت. [3] شـمـاري از مـورّخـان بـا اسـتـنـاد بـه روايـتـي مـرسـل [4] بر اين باورند كه مادر مسلم، امّ ولد (كنيز) بوده و علّيّه نام داشته اسـت. [5] طـبـري زادگـاه مـسلم را كوفه مي داند. [6] او از خانداني پـاك، شـجـاع و بـا فـضـيلت برخاست و زير نظر عموي گرامي اش، علي (ع)، و پسر عـمـوهـاي خـود امـام حـسـن (ع) و امـام حـسـيـن (ع) پـرورش يـافـت و از عـلم، تـقوي و ديگر فـضـائل آن بـزرگـواران بـهـره مـنـد گـرديـد. [7] رجـال نـويسان اهل سنت، مسلم بن عقيل را محدّثي تابعي شمرده و گفته اند كه صفوان بن مـوهـب از او حـديـث نقل كرده است. [8] وي فقيه و دانشمند بود. [9] از ابـوهـريـره نقل شده است كه گفت: از ميان فرزندان عبدالمطلب، او شبيه ترين فرد به پـيـامـبـر(ص) اسـت. [10] هـمـچـنـيـن وي را شـجـاع تـريـن فـرزنـد عـقـيـل خوانده اند. [11] مسلم بن عقيل پس از ورود به دوران جواني با رقيه و به قـولي ام الكـثـوم [12] ، دختر علي (ع)، پيوند زناشويي بست. [13] ابـن قـتـيـبـة ثـمـره ايـن ازدواج را دو پـسـر بـه نـام هـاي عـبـدالله و عـلي دانـسـتـه اسـت. [14] .

دربـاره شـمـار و نـام فرزندان مسلم اختلاف نظر وجود دارد. مورخان عبدالعزيز، ابراهيم، احـمـد، جـعـفـر، مـسـلم، عون، عبدالرحمن، محمد و حميده را نيز در شمار فرزندان مسلم آورده انـد. [15] بر اين اساس وي احتمالا همسران ديگري نيز اختيار كرده بود. مورخان و نسب شناسان معتقدند كه نسل مسلم پايدار نماند و منقرض ‍ گرديد [16] ؛ و همه فرزندان او در كربلا و كوفه به شهادت رسيدند. [17] .

مسلم بن عقيل در دوران خلافت علي (ع) در جنگ صفين حضور داشت و همراه امام حسن (ع) و امام حـسـيـن (ع) و عبدالله بن جعفر در ميمنه سپاه با دشمن به نبرد پرداخت. [18] در روزگار امامت امام حسن (ع) نيز از ياران با وفا و بر جسته آن حضرت به شمار مي رفت. [19] وي پـس از شـهـادت امـام حـسـن (ع) هـمـراه امـام حـسـيـن (ع) رهـسـپـار مـكـه شد. [20] .

نـامـه هـاي فـراوان و فـرسـتـادگان مردم كوفه، امام حسين (ع) را بر آن داشت كه براي اطمينان بيشتر كسي را به كوفه بفرستد تا درباره دعوت كوفيان تحقيق كند. از اين رو مـسـلم را فـرا خـوانـد و در نامه اي براي مردم كوفه چنين نوشت: «من برادر، پسر عمو و مـطـمـئن تـريـن فـرد خـانـواده ام را به سوي شما فرستادم و به وي دستور دادم تا نظر برگزيدگان و خردمندان شما را براي من بنويسد. پس، با پسر عموي من بيعت كنيد و او را تنها نگذاريد». سپس نامه را به مسلم داد و فرمود: «من تو را به كوفه مي فرستم، خداوند هر آنچه را كه مورد رضا و علاقه اوست براي تو مقدّر خواهد كرد و من اميدوارم كه بـا تـو در مـرتـبـه شهدا قرار گيريم، پس بر تقدير پروردگار خشنود باش.» نيز فـرمـود: «هـر گـاه بـه كـوفـه رسـيـدي نـزد مـطـمـئن تـريـن فـرد مـنـزل كن، از خاندان ابوسفيان بر حذر باش و مردم را به اطاعت من فرا خوان. اگر مردم را بـر بـيـعـت بـا مـن ثـابـت قـدم يـافـتـي بـي درنـگ مـرا آگـاه سـاز تـا طـبـق آن عـمل كنم. در غير اين صورت با سرعت باز گرد.» همچنين او را به تقوا، مدارا با مردم و كـتـمـان مـأمـوريـت خـود سـفـارش فـرمـود. پـس او را در آغوش گرفت و هر دو گريستند و يكديگر را وداع گفتند. [21] .

مسلم بن عقيل در نيمه ماه رمضان سال 60 هجري مخفيانه به سمت مدينه حركت كرد. قيس بن مـسّهر صيداوي، عبدالرحمن بن الكدن اَرحبي و عمارة بن عبيد سلولي نيز او را در اين سفر همراهي مي كردند. چون به مدينه رسيدند مسلم به مسجد پيامبر(ص) رفت و دو ركعت نماز گـزارد. سـپـس در دل شب نزد خويشاوندان خود رفت و آنان را وداع گفت. پس از آن دو نفر راهـنـمـا از مـردان قـبـيـله قـيس عيلان برگزيد تا آنها را از بيراهه حركت دهند و تا كوفه هـمـراهـي كـنند. آنها شبانه به سمت كوفه حركت كردند. در راه دو راهنما بر اثر تشنگي هلاك گرديدند و مسلم و همراهان به سختي خود را به نزديكي كوفه رساندند. مسلم به وسيله قيس بن مسهر نامه اي براي امام حسين (ع) فرستاد و آن حضرت را از رويداد مذكور آگـاه و از ايـشـان بـراي ادامـه مـسير كسب تكليف كرد [22] .

سپس به سمت كوفه حـركـت كرد و در پنجم شوّال [23] وارد شهر شد و در خانه مختار استقرار يافت. [24] .

بـا انـتـشـار خـبر ورود مسلم به كوفه، رفت و آمد شيعيان به خانه ابن مسيب آغاز گرديد مـردم بـه ديـدار مـسلم مي شتافتند و با او بيعت مي كردند. وي در ديدار گروهي از آنان، نامه امام حسين (ع) خطاب به مردم كوفه را قرائت كرد. مردم همگي از شوق ديدار امام (ع) گريستند.

آنـگـاه عابس بن ابي شبيب شاكري برخاست و پس از حمد و ثناي پروردگار گفت: من از جـانـب مـردم سـخـن نـمـي گـويـم و نـمـي دانـم كـه در دل آنـهـا چـه مـي گـذرد ولي تـو را از بـاطـن خود آگاه مي كنم. به خدا قسم هر زمان مرا بخوانيد اجابت خواهم كرد و تا لحظه مرگ در ركاب شما به جنگ با دشمنان بر مي خيزم و جـز پـاداش حـق چـيـزي نـمـي خـواهـم. سـپـس ‍ حـبـيـب بـن مـظـاهـر و بـه دنـبـال او سـعـيـد بـن عبدالله حنفي برخاستند و سخنان عابس را تأييد كردند. پس از آن مردم با مسلم بيعت كردند. [25] .

در آغـاز دوازده هـزار نـفـر از مـردم كـوفـه بـا وي بـيـعـت كـردنـد؛ و به زودي شمار بيعت كـنـنـدگـان بـه هـيـجـده هزار نفر رسيد. در پي آن مسلم نامه اي به امام حسين (ع) نوشت و حضرت را به كوفه دعوت كرد. [26] .

چـون خـبـر بـيـعـت مردم با مسلم بن عقيل به نعمان بن بشير، حاكم وقت كوفه، رسيد، به مسجد رفت و مردم را از فتنه انگيزي، ايجاد تفرقه و خون ريزي و مخالفت با يزيد بر حـذر داشت. ولي عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمي، از هم پيمانان بني اميه، برخاست و او را بـه ضـعـف و نـاتـوانـي متهم ساخت. سپس نامه اي به يزيد نوشت و او را از وقايع كوفه آگاه كرد. يزيد نيز با مشورت سرجون، غلام معاويه، عبيدالله بن زياد را روانه كـوفـه سـاخـت و امـارت آن شهر را بدو سپرد. همچنين به وي فرمان داد تا مسلم را همچون مـهـره [گـمـشـده] بـجـويـيـد و هـر گـاه او را يـافـت بـه قتل برساند و سرش را براي او بفرستد. [27] .

پس از ورود ابن زياد به شهر و انتشار سخنان تهديدآميز وي، مسلم شبانه از خانه سالم بن مسيب به خانه هاني بن عروه نقل مكان كرد. از اين پس كوفيان براي بيعت با مسلم به مـنـزل هـانـي مي رفتند. مسلم تصميم گرفت بر ضدّ ابن زياد قيام كند، ولي هاني گفت: تـعـجـيـل روا مدار [28] .

مسلم بار ديگر به وسيله عابس بن ابي شبيب براي امام حـسـيـن (ع) نـامـه اي نـوشـت و گـفـت: فـرسـتـاده بـه اهل خود دروع نمي گويد، هجده هزار [29] نفر از مردم كوفه با من بيعت كرده اند، هـر گـاه نـامـه ام را دريـافـت كـردي بـه سـرعـت حـركـت كـن، هـمـه مردم با تو هستند و در دل هـيـچ رغـبـتـي بـه خـانـدان مـعاويه ندارند [30] .

اين نامه، 27 روز پيش از شـهـادت مـسـلم بـن عـقـيـل در اواخـر ذي قـعـده [31] بـه دسـت امـام حـسـيـن (ع) رسيد. [32] .

از سوي ديگر ابن زياد براي آنكه فعاليّت هاي مسلم و يارانش را زير نظر بگيرد، غلام خـود مـعقل را به ميان مردم فرستاد. معقل به مسجد كوفه رفت و با مسلم بن عوسجه كه از يـاران نـزديـك مـسـلم بـن عـقـيـل بـود آشـنـا شـد و بـا راهـنـمـايـي او بـه ديـدارش نـايـل آمـد و رفـتـه رفـتـه در جـمـع دوسـتـان و نـزديـكـان پـذيـرفـتـه شـد. مـعـقـل مـبـلغ سـه هـزار درهـم نـيـز بـه ابـوثـمـامـه صـائدي كـه كـار جـمـع آوري امـوال و خريد سلاح را بر عهده داشت تحويل داد تا در آن كار صرف گردد. وي گزارش فعاليت هاي مسلم را پيوسته به اطلاع ابن زياد مي رساند. [33] .

ابـن زيـاد همچنين به شريك بن اعور كه در منزل هاني در بستر بيماري افتاده بود پيغام داد كـه بـه زودي بـه عـيـادتـش خـواهـد آمـد. در پـي آن شـريـك [34] ، مـسـلم بـن عـقـيـل را تـشـويـق كـرد تـا ابـن زيـاد را در خـانـه هـانـي بـه قـتـل بـرسـانـد؛ و براي اين منظور طرحي را تدارك ديد. او از مسلم خواست خود را در پشت پـرده اي پنهان سازد و هنگامي كه ابن زياد سرگرم گفت و گو باشد، با اشاره شريك به وي حمله كند و او را از پاي در آورد.

پس از ورود ابن زياد به خانه هاني، شريك با او سرگرم گفت و گو شد. اندكي بعد بـراي اجـراي نـقـشـه خـود آب طـلبيد ولي حركتي از مسلم مشاهده نكرد. او چند مرتبه ديگر خواسته خود را تكرار كرد و اين شعر را خواند:

ما تنتظرون بسلمي ان تحيّوها؟ در انتظار چيستيد كه به سلمي درود نمي گوييد؟

ولي مـسلم اين بار نيز دعوت او را اجابت نكرد. ابن زياد از هاني پرسيد: آيا او هذيان مي گـويـد؟ هـاني پاسخ داد: آري اين رفتار او از صبح شروع شده است. آنگاه ابن زياد با اشاره غلامش، مهران، كه موضوع را دريافته بود مجلس را ترك گفت. پس از رفتن ابن زيـاد، شـريك به مسلم اعتراض كرد و گفت: چه چيز تو را از كشتن باز داشت. مسلم گفت: نـخـسـت آنـكـه هـانـي راضـي نـبـود ايـن كـار در خـانـه او صـورت گيرد؛ و دوم آنكه سخن پيامبر(ص) را به ياد آوردم كه فرمود: «مؤمن غافلگيرانه نمي كُشد». [35] .

وقـتـي ابـن زياد به قصر خود بازگشت مالك بن يربوع تميص نزد وي آمد و نامه اي را كه از عبدالله بن يقطر [36] گرفته بود نشان داد. نامه از مسلم براي امام حسين (ع) فـرسـتـاده شده بود. مسلم در اين نامه، بيعت مردم كوفه با امام (ع) را به اطلاع آن حـضرت رسانده از ايشان خواسته بود تا در سفر به كوفه شتاب ورزد. [37] در پـي آن ابـن زيـاد گـروهـي را بـه دنبال هاني بن عروه فرستاد و او را به دار الاماره فرا خواند و چون آمد، خطاب به وي گفت: مسلم را در خانه خود پناه داده براي او سلاح و مردان جنگي جمع مي كني و گمان داري كه كارهاي تو بر ما مخفي مي ماند. [38] .

هـانـي بـن عـروة گـفت: خانواده ات را بردار و به شام برو و در آنجا زندگي كن، زيرا شـايـسته تر از تو و يزيد به اينجا آمده است. ابن زياد از پاسخ هاني سخت برآشفت و او را مـورد ضـرب و جـرح قرار داد و به زندان افكند. [39] خبر دستگيري هاني بـن عـروه، مـسلم را بر آن داشت تا كساني را كه با وي بيعت كرده بودند فرا بخواند و بر ضدّ ابن زياد قيام كند. [40] بدين منظور به عبدالله بن خازم فرمان داد تا در مـيـان شـيـعـيـان شـعـار «يـا مـنـصـور امـت» [41] را سـر دهـد. بـه دنـبـال آن چـهـار هـزار نفر [42] از هيجده هزار بيعت كننده با مسلم، گرد هم آمدند. مسلم بن عقيل عبيدالله بن عمرو كندي را بر قبيله كنده و ربيعه، ابوثمامه صائدي را بر تـمـيـم و هـمـدان و عباس بن جعده جدلي را بر گروه مدينه گمارد و خود نيز در قلب سپاه قـرار گـرفـت. پـرچـم سـبـز در دسـت مـخـتـار و پـرچـم سـرخ بـه دسـت عـبـدالله بـن نـوفـل بـود. [43] بـزرگـان و افـراد مسلح پيشاپيش حركت مي كردند. سپس در حـالي كـه شـعـار «يـا منصور امت» سر مي دادند به سمت دار الاماره به راه افتادند. خبر حـركـت مـسـلم بـه ابـن زيـاد رسـيـد. او كـه در مـسـجـد كـوفـه مـشـغـول سـخـنـرانـي بود و مردم را به اطاعت از يزيد و پرهيز از تفرقه افكني فرا مي خـوانـد، بـا شنيدن اين خبر به سرعت خود را به دار الاماره رساند و فرمان داد تا درها را بـبـندند. در داخل قصر سي نفر سرباز [44] و بيست نفر از بزرگان كوفه و خـانـواده ابـن زيـاد حـضـور داشـتـنـد. سـپـاهـيـان مـسـلم پـس از گـذشـتـن از مـسـجـد انـصـار [45] ، دار الامـاره را بـه محاصره خود در آوردند. ابن زياد همراه گروهي بـه بـالاي قـصـر رفتند. مردم با ديدن آنها به سويشان سنگ پراندند و به عبيدالله و پـدرش، زيـاد، ناسزا گفتند. [46] ابن زياد به كثير بن شهاب حارثي فرمان داد تـا هـمـراه پيروان مذحجي خود از «باب الروميين» خارج شود، و به ميان مردم برود و آنان را از گرد مسلم پراكنده سازد و از جنگ بترساند و از كيفر حاكم بر حذر دارد. همچنين به محمد بن اشعث فرمان داد تا همراه پيروان كندي و حضرموتي خود از قصر خارج شود و پرچم امان بر افرازد و مردم را به سوي آن فرا بخواند. وقتي ابن اشعث به نزديكي خـانـه هـاي بـنـي عـمـاره رسـيـد، مسلم بن عقيل، عبدالرحمن بن شرع شبامي را به سوي او فرستاد.

ابـن اشـعـث چـون جـمـعيت زيادي را در برابر خود مشاهده كرد عقب نشيني كرد [47] ولي همراه با كثير بن شهاب، قعقاع بن شور ذهلي و شبث بن ربعي [48] ، مردم را از پـيـوسـتـن بـه مـسـلم بـر حـذر داشـت. بـه دنـبـال آن گـروه زيادي از مردم به آنان پـيـوسـتند و داخل قصر شدند. كثير بن شهاب از ابن زياد خواست تا به جنگ مسلم بروند ولي او نپذيرفت. گروهي نيز با اصرار زنان و كودكان و خانواده هاي خود از حضور در جـنـگ مـنـصـرف شدند. مسلم بن عوسجه، حبيب بن مظاهر و برخي ديگر از ياوران مسلم به وسـيـله عـشـيـره خـود در خـانه مخفي گرديدند [49] .

عبيدالله بن عمرو بن عزيز الكـنـدي و عـبيدالله بن حارث بن نوفل و عبدالله علي بن يزيد كلبي به دست حصين بن نـمـيـر و كـثير بن شهاب دستگير و زنداني شدند [50] شب هنگام سپاه چهار هزار نفري مسلم به سيصد نفر تقليل يافت و پس از اقامه نماز تنها سي نفر در مسجد ماندند. مـسـلم بـن عقيل از مسجد بيرون آمد در ابتداي كوچه ده نفر از كوفيان را همراه خود ديد ولي بـا عـبـور از اولين خانه هيچ كس با وي نمانده بود [51] .

قيام مسلم در كوفه در روز سه شنبه هشتم ذي حجه سال شصت هجري واقع گرديد [52] .

او به تنهايي و سوار بر اسب و در حالي كه مجروح شده بود كوچه هاي كوفه را يكي پـس از ديـگـري طـي كـرد بـدون آنـكه از پايان كار آگاه باشد. چون به محله بني جبله رسـيـد، بر در خانه اي ايستاده زني به نام طوعه [53] بيرون خانه در انتظار فـرزنـدش نشسته بود. مسلم از وي تقاضاي آب كرد. طوعه مقداري آب آورد و به مسلم داد. مسلم آب را نوشيد و دوباره ايستاد. زن گفت اي برادر به خانه ات برو. مسلم سكوت كرد و چـيـزي نـگـفت. زن سخن خود را تكرار كرد ولي باز با سكوت مسلم مواجه گشت. طوعه گـفـت: سبحان الله برخيز و نزد خانواده ات باز گرد. مسلم گفت: من در اين شهر خانه و خـانـواده اي نـدارم. زن گـفـت: شـايـد تـو مـسـلم هـسـتـي؟ گـفـت: «آري، مـن مـسـلم بـن عـقـيـل ام، آيـا مـي تواني در حق من نيكي كني؟ من از خانواده اي شريف هستم و احسان تو را جـبـران خـواهـم كـرد، ايـن مردم مرا تكذيب كردند و فريب دادند». زن او را به خانه برد و محل استراحت و شام براي وي مهيا ساخت ولي مسلم چيزي نخورد. [54] .

از سـوي ديـگـر ابـن زيـاد حصين بن تميم را فرا خواند و به او فرمان داد تا سربازان خود را بر دروازه هاي شهر بگمارد و از خروج مسلم جلوگيري و خانه ها را بازرسي كند. همچنين براي دستگيري مسلم جايزه تعيين كرد. [55] .

تـا ايـنـجـا انـدكـي بـعـد از اسـتـقـرار مـسـلم در خـانـه طـوعـه، بـلال فـرزنـد وي كـه بـراي مـيـگـسـاري بـا دوسـتـان خـود بـيرون رفته بود به خانه بـازگـشـت و از حـضـور مسلم در خانه مطلع شد. او به رغم تأكيد مادر، موضوع را كتمان نـكـرد و صـبـح هـنـگـام نـزد عبدالرحمن بن اشعث رفت و راز خود را با وي در ميان گذاشت. عـبـدالرحـمن نيز نزد پدرش كه در قصر ابن زياد بود رفت و موضوع مخفي شدن مسلم در خانه طوعه را به اطلاع وي رساند. اندكي بعد ابن زياد نيز از موضوع با خبر شد و در پـي آن شـصـت يـا هـفـتاد و به قولي سيصد تن از سربازان ويژه [56] خود را همراه محمد بن اشعث رهسپار محل اختفاي مسلم كرد. سپاه ابن اشعث بر در خانه اجتماع كردند. مسلم از صداي اسبان و سربازان دريافت كه براي دستگيري او آمده اند. آنگاه اسب خود را آمـاده كـرد و بـر آن لجـام بـست، زره پوشيد و عمامه بر سر نهاد و شمشيرش را به دست گـرفـت؛ و تـبسّمي كرد و با خود گفت: اي نفس به سوي مرگ قدم بردار، چيزي كه راه نـجـاتـي از آن نيست. پس از آن رو به زن كرد و گفت: رحمت خدا بر تو باد و خداوند در بـرابـر نـيـكي تو پاداش خير عطا كند. طوعه به دستور مسلم در را باز كرد و او همچون شـيـري دژم در بـرابـر سـپـاه ابـن زيـاد ظـاهـر گـرديـد. سـربـازان ابـن زيـاد بـه داخل خانه ريختند. مسلم به آنها يورش برد و از خانه بيرون راند. جنگ سختي در گرفت و شـمـاري از سـربـازان ابن زياد كشته شدند. چون اين خبر به ابن زياد رسيد، به ابن اشـعـث پـيـغـام داد كه من تو را براي دستگيري يك نفر فرستاده ام، در حالي كه ضربه سـخـتـي بـر سپاهم وارد آمده است. ابن اشعث پاسخ داد: آيا مي داني ما را براي دستگيري شـيري دلاور و شمشيري بران كه در دست مردي شجاع و با اراده قرار دارد فرستاده اي؟ او از خـانـدان پـيـامبر(ص) است. ابن زياد پيغام فرستاد كه به او امان دهيد زيرا جز اين راهي براي دستگيري او نخواهيد يافت. [57] از اين رو ابن اشعث به مسلم گفت: تـو در امـانـي خـود را بـه كـشـتـن مده. مسلم گفت: نيازي به امان مكر پيشگان نيست؛ و در حالي كه اين چنين رجز مي خواند به نبرد با آنان پرداخت:



أَقْسَمْتُ لا أُقْتَلُ إِلاّ حُرَّا

وَ اِنْ رأيتُ المَوت شيئا نُكْرا



كُلُّ امرِيٍ يوما مُلاقٍ شَرّا

و يُخلط البارد سُخنا مُرّا



رُدّ شعاع الشمس فاستقرا

أَخافُ أَن أُكْذَبَ أَو اُغَرّا [58] .



قـسـم يـاد كرده ام كه سرافراز و آزاد كشته شوم، اگر چه مرگ را خوشايند نمي بينم. هر كس روزي ممكن است به شرّي برسد و هر سردي اي ممكن است با گرمايي گزنده به هم آميزد؛ چنان كه پرتو خورشيد، زايل مي شود و باز مي گردد. من از اين مي ترسم كه به من دروغ بگويند و يا فريبم بدهند.

ابن اشعث گفت: اين دروغ نيست و كسي تو را فريب نخواهد داد. اين گروه خواهان كشتن تو نيست. ولي مسلم به سخنان وي توجهي نكرد و به نبرد ادامه داد. ضعف و تشنگي سراسر وجـودش را فـرا گـرفته بود. سربازان ابن زياد بار ديگر با سنگ و تير به سويش يـورش بـردنـد. عـدّه اي نـيـز بـر بـام خـانـه رفـتـنـد و مشعل هاي آتش بر وي افكندند. مسلم گفت: واي بر شما همانند كفار بر من سنگ مي زنيد در حـالي كـه من از خانواده پيامبرانم واي بر شما آيا اين گونه حق پيامبر(ص) و خاندان او را رعـايـت مـي كـنـيـد؟ سپس با همه ضعفي كه در بدن احساس مي كرد به آنان حمله كرد و جـمـعـشـان را پـراكـنده ساخت و دوباره به عقب بازگشت و پشت به ديوار نهاده بار ديگر سـربـازان ابـن زياد به سوي او حمله ور شدند، ولي محمد بن اشعث بانگ برآورد و گفت رهايش كنيد تا با او سخن بگويم. سپس به مسلم نزديك شد و در برابرش ايستاد و گفت: اي پسر عقيل خود را به كشتن مده تو در اماني و خون تو بر عهده من است [59] .

مـسـلم گـفـت: آيـا گـمان مي كني كه دست در دست تو خواهم گذاشت در حالي كه قدرت در بدن دارم، و به خدا هرگز چنين نخواهم كرد.

سپس به وي حمله كرد و او را به عقب راند و بار ديگر به جايگاه خويش بازگشت و گفت: تـشـنـگـي بـر من غلبه كرده است. ابن اشعث خطاب به سربازان خود فرياد زد كه اين نـنـگ و سـسـتـي است كه در برابر يك نفر اين چنين ضعف نشان دهيد، همه با هم به او حمله كـنـيد! در اين هنگام مسلم نيز به آنان يورش برد. شمشير بكير بن حمران احمري به لب هاي مسلم اصابت و آنها را پاره كرد.

مسلم نيز ضربتي بر بكير زد و او را از اسب به زير افكند. سربازان ابن زياد از پشت بـه مـسـلم حـمـله كـردنـد و او را بـر زمـيـن زدنـد. سـپس سلاحش را گرفته و اسير كردند. عبيدالله بن عباس جلو آمد و عمامه مسلم را گرفت. اشك مسلم بر چهره روان گشت. عمرو بن عـبـيـدالله بـه مـسـلم گـفـت بـراي كـسـي كـه خـود بـه اسـتـقـبـال مـرگ مـي رود گريستن شايسته نيست. مسلم گفت: به خدا قسم گريه من براي مرگ نيست بلكه من براي حسين (ع)، خانواده اش و فرزندان خود كه بدين سو مي آيند مي گريم. مسلم بن عقيل به ابن اشعث گفت: تو از امان دادن من عاجزي، پس كسي را نزد حسين (ع) بـفـرسـت و بـگـو كه با اهل بيت خود باز گردد و فريب مردم كوفه را نخورد، اينها هـمان ياوران علي (ع) هستند كه بارها آن حضرت براي جدايي از ايشان آرزوي مرگ كرده بـود، مـردم كـوفـه بـه مـا دروغ گـفـتـنـد و براي دروغگو رأي و نظري نيست، ابن اشعث پـذيـرفـت و گـفـت دربـاره امـان دادن بـه تـو بـا ابن زياد صحبت خواهم كرد. پس از آن، سـخـنـان مـسـلم را در نـامـه اي نـوشـت و بـه دسـت ايـاس بـن عثل طائي سپرد و او را به سوي حسين (ع) روانه ساخت. آنگاه مسلم را به سمت قصر ابن زيـاد بـرد، در حـالي كه خون، چهره و لباسش را فرا گرفته و مجروح و بسيار تشنه بـود [60] بـيرون قصر عده اي از مردم از جمله عمارة بن عقبه، عمرو بن حريث، مـسـلم بن عمرو و كثير بن شهاب در انتظار ديدار ابن زياد نشسته بودند. كوزه آب سردي نيز در كنار درگاه به چشم مي خورد. مسلم رو به آنها كرد و گفت: قدري از اين آب به من بـدهـيـد. مـسـلم بـن عـمـرو گـفـت: مـي بـيني كه چقدر سرد است؟ به خدا قسم هرگز از آن نـخـواهـي چـشـيـد، مـگـر آن كـه پـيـش از آن، آب جـوشـان جـهـنـم را بـنـوشـي. مـسـلم بـن عـقـيل گفت: واي بر تو، كيستي؟ گفت: من فرزند كسي هستم كه حقّي را كه تو انكار مي كـنـي مـي شـنـاسـد و نـصيحت پيشوايي را كه تو با او دشمني مي ورزي مي پذيرد و در حالي كه تو با او مخالفت مي كني، از او اطاعت مي كند.

مـن مـسـلم بـن عـمـرو بـاهـلي هستم. مسلم بن عقيل گفت: چه چيز تو را چنين ستم پيشه و سنگ دل كرده است؟

اي فـرزنـد بـاهـله، تـو بـراي رفـتـن بـه جـهـنـم و نـوشـيـدن آب جـوشـان سزاوارتري [61] .

سپس ‍ مسلم به ديوار تكيه داد و نشست. عمارة بن عقبه غلامش را فرستاد و كـوزه آبـي آورد و قـدري بـه مـسـلم داد، مـسلم سه بار ظرف آب را بالا برد ولي هر بار ظـرف پـر از خـون شد. بار آخر دو دندان ثناياي مسلم در ظرف افتاد و او هرگز نتوانست آب بنوشد. آنگاه گفت: الحمدللّه، اگر اين آب روزي من بود آن را مي نوشيدم. سپس مسلم را به داخل قصر بردند. [62] .

مـسـلم بن عقيل در برابر ابن زياد ايستاد ولي سلام نكرد. نگهبان اعتراض كرد مسلم گفت: سـاكـت باش به خدا قسم او امير من نيست. آيا در حالي كه او قصد كشتن مرا دارد، من به او سـلام كـنـم؟ ابـن زيـاد گـفت: در هر صورت تو را خواهم كُشت. مسلم گفت: باكي نيست. زيرا پيش از اين، بدتر از تو بهتر از مرا كشته است [63] .

ابن زياد گفت: اي پـسـر عـقـيـل بـه كوفه آمدي و اجتماع مردم را پراكنده ساختي و وحدت كلمه آنها را به هم ريـختي و برخي را بر برخي ديگر شوراندي و فتنه بر پا كردي. مسلم گفت: هرگز چنين نيست. تو دروغ مي گويي به خدا قسم معاويه از سوي همه مردم انتخاب نشد. بلكه بـا حـيـله و تـزويـر بر وصّي پيامبر(ص) غلبه كرد و خلافت را از او گرفت. پسرش يـزيـد نـيـز هـمين گونه عمل كرد. تو و پدرت زياد بذر فتنه را كاشتيد و من اميدوارم كه خـداونـد شـهادت مرا به دست بدترين مخلوق خود قرار دهد. به خدا قسم من از اميرالمؤمنين حسين بن علي (ع) فرزند فاطمه، اطاعت و پيروي كرده ام؛ و ما براي خلافت از معاويه و يزيد و آل زياد شايسته تريم. زماني كه من به كوفه آمدم مردم عقيده داشتند كه پدرت زيـاد، بـرگزيدگان ايشان را كشته و خونشان را ريخته است و همانند كسري و قيصر در مـيـان آنـان زندگي كرده است. ما آمديم تا آنان را به عدالت فرمان دهيم و به سوي حكم قرآن بخوانيم. ابن زياد گفت: آيا زماني كه ما با مردم اين گونه رفتار مي كرديم تو در مدينه شراب نمي خوردي؟

مـسـلم گـفـت: مـن شـراب مـي خـوردم؟ بـه خدا قسم كه او مي داند تو راست نمي گويي و نـدانـسته سخن مي گويي و من چنان كه مي گويي نيستم، تو كه به ناحق و نابجا مردم را مي كشي و خونشان را مي ريزي و چنان به خوش گذراني مي پردازي كه گويي هيچ اتـفـاقـي نيفتاد، براي شراب خوردن شايسته تري. ابن زياد به مسلم دشنام داد و گفت: خـداونـد تـو را از رسـيـدن بـه آرزويت محروم ساخت، آرزويي كه سزاوار آن نبودي. مسلم پـرسـيـد: پـس چـه كـسـي شـايـسـتـه آن اسـت؟ گـفـت: يـزيـد. مـسـلم گـفت: خدا را در همه حـال سـپـاس مـي گـويـم و به حكم او رضايت مي دهم. ابن زياد پرسيد: به گمانت شما شايسته خلافتيد؟ مسلم پاسخ داد: گمان نمي كنم، بلكه يقين دارم. ابن زياد خمشگين شد و گفت كه او را به صورتي بي سابقه خواهم كشت مسلم گفت تو سزاوار بدعتي تو از كـشتار و شكنجه مردم و كردارهاي زشت دست نخواهي كشيد و هيچ كس جز تو براي اين امور شايسته نيست. [64] .

سـپـس مسلم به عمر بن سعد كه در مجلس حاضر بود رو كرد و گفت: اي عمر ميان من و تو نـسـبـت فـاميلي است. من خواسته اي دارم كه مايلم آن را خصوصي با تو در ميان بگذارم و تـو مـي بـايـسـت آن را بـر آورده سـازي. عمر نخست از پذيرش آن خودداري كرد ولي با اشـاره ابـن زياد همراه با مسلم به گوشه اي رفتند. مسلم گفت: در آغاز ورودم به كوفه هفتصد در هم از كسي قرض گرفته ام.

شـمشير، زره و اسبم را بفروش و آن را بپرداز [65] ، پيكرم را به خاك بسپار و كسي را نزد حسين (ع) بفرست تا او را باز گرداند. زيرا او اكنون به توصيه من بدين سو در حركت است. [66] .

ابـن زيـاد به ابن حمران [67] كه در جنگ با مسلم مجروح شده بود دستور داد تا براي تشفّي دل خود كشتن مسلم را بر عهده بگيرد. بُكير، مسلم را به بالاي قصر برد. و مـسـلم بـن عـقـيـل در آن حـال تـكـبير مي گفت و استغفار مي كرد و بر انبيا و ملائكه درود مي فـرسـتـاد و مـي گفت: خداوندا، ميان ما و اين گروه كه بر ما ستم روا داشتند، ما را تكذيب كردند و كشتند تو خود حكم بفرما، وقتي به بالاي قصر رسيدند بكير سر آن حضرت را از بـدن جـدا كـرد و پـيـكـرش را بـه بـيـرون قـصـر انداخت. سپس وحشت زده نزد عبيدالله بازگشت و گفت: هنگامي كه مسلم را به قتل رساندم ناگهان ديدم مردي سياه چهره و زشت در بـرابـرم ايـسـتـاده و انـگـشـتـان خـود را بـه دهان گرفته است، من با مشاهده آن بسيار ترسيدم! [68] .

مسلم بن عقيل در هشتم ذي الحجه سال 60 هجري در كوفه به شهادت رسيد [69] و سر مباركش را همراه با سر هاني بن عروه به شام فرستادند. يزيد دستور داد تا آنها را بـر سـر در يـكـي از دروازه هـاي شـهر دمشق آويختند [70] .

پيكرش ‍ را نيز در بـازار قـصـاب هـاي كـوفـه بـر روي زمـيـن كـشـانـدنـد و سـپـس در هـمـان جـا بـه دار آويـخـتـنـد [71]

سـه روز پس از شهادتش، عمر بن سعد بر او نماز خواند، كفن كرد و سپس در كنار دار الاماره به خاك سپرد [72] . به روايتي، مردم قبيله مذحج پـيـكـرش را در كنار دار الاماره كوفه به خاك سپردند [73] . گفته شده است كه ابـن زيـاد براي اينكه بتواند رفت و آمد شيعيان را زير نظر بگيرد و يا آنان نتوانند در سوگ مسلم عزاداري كنند اين محل را براي دفن وي تعيين كرد [74] .

خـبر شهادت مسلم به وسيله يكي از اهالي كوفه به نام بكر بن معنقه [75] در شـَراف [76] يـا ثـعـلبـيـه [77] بـه امام حسين (ع) رسيد. امام (ع) از شـنـيـدن آن بـسـيـار انـدوه گـيـن شـد و گريست [78] و سپس فرمود: «انالله و انـالليـه راجـعـون، رحـمـت خـدا بـر او بـاد.» و ايـن سـخـن را چند بار تكرار كرد. همچنين فـرمـود: از ايـن پـس زنـدگي بي معنا است و خيري ندارد [79] بستگان مسلم نيز به شدّت بر آشفتند و گفتند: انتقام مسلم را خواهيم گرفت [80] .

در شـعـبـان سـال 65 هـجـري بـه دسـتـور مـخـتـار ثـقـفـي، آسـتـانـه حـضـرت مـسـلم بـن عقيل (ع) بنا گرديد بر روي قبر، سنگي از مرمر نهاده گنبدي ساخته شد [81] .

اين ساختمان در شرق [82] مسجد جامع كوفه واقع شده و بارها مورد مرمّت و يا تـعمير اساسي قرار گرفته است. در سال 1385 ه‍ ساختماني جديد با گنبدي زراندود بر آن ساخته شد. اين آستانه اكنون به صورت چهار گوش و به مساحت 106 متر مربع و از سـه طـرف داراي رواق اسـت. رواق جـنـوبـي آن بـه قـبـر مـخـتـار متصل گرديده است و در مقابل حرم يك ايوان بزرگ قرار دارد، بر روي قبر نيز ضريحي نقره اي كار گذاشته شده است [83] در قسمتي از زيارتنامه مسلم مي خوانيم:السَّلامُ عـَلَيـْكَ أيـْهـَا الفادي بِنَفسِهِ وَ مُهْجَتِهِ اَلّشهيدُ الْفَقيهِ اَلمَظلُومِ الْمَغصُوبِ حَقُّهَ المـُنـتهِكِ حُرَمَتُهُ الَّسلامُ عَلَيْكَ يا فادي بِنَفسِهِ اِبْنَ عَمِّهِ وَ فَدي بِدَمِهِ دَمْهُ. السَّلامُ عَلَيْكَ يـا أوَّلَ الشُّهـَداءِ وَ امـام السُّعـداء...السُّلامُ عـَلَيـكَ يا وَحيدا غَريبا عَنْ اهلِهِ بَينِ الا عْداءِ بِلا ناصرٍ وَ لا مُجيبَ [84] .

سـلام بـر تـو اي جـان نـثـار، اي شـهـيـد فقيه و مظلوم، اي كسي كه حقّش غصب گرديد و حـرمـتـش ‍ شـكـسـته شد. سلام بر تو كه جانت را فداي پسر عموميت كردي و براي حفظ او خون دادي.

سـلام بـر تو اي اوّلين شهيد و اي پيشواي سعادتمندان، سلام بر تو كه ميان دشمنان، تنها و بي كس ‍ بودي و يار و ياوري نداشتي.


پاورقي

[1] الثقات، ج 5، ص 391.

[2] المـعـارف، ص 204، نـَبـْط، قومي از عجم مي باشند و به آنها، نَبْطي مي گويند. (الانساب، ج 5، ص 454).

[3] فرسان الهيجاء، ص 63.

[4] الشهيد مسلم بن عقيل، ص 69.

[5] مـقـاتـل الطالبين، ص 52 دار المعرفة. او را حَلَبه (لباب الانساب، ج 1، ص 376) و حبله نيز خوانده اند (تسمية من قتل مع الحسين (ع)، ش 18) خوانده اند.

[6] تاريخ طبري، ج 5، ص 469 دار المعارف.

[7] الشهيد مسلم بن عقيل، ص 81 و 83.

[8] الثقات، ج 5، ص 391؛ الاعلام، ج 7، ص 222.

[9] الشهيد مسلم بن عقيل، ص 109.

[10] التاريخ الکبير، ج 4، ص 266.

[11] المعارف ج 7، ص 204.

[12] الشهيد مسلم بن عقيل، ص 261.

[13] المحبّر، ص 56.

[14] المعارف، ص 204.

[15] المـعـارف، ص 204؛ العبر، ج 1، ص 48؛ دائرة المعارف الشيعية العامر، ج 17، ص 132.

[16] لباب الانساب ج 1، ص 376؛ جمهرة انساب العرب، ص 69؛ عمدة الطالب، ص 32.

[17] الشهيد مسلم بن عقيل، ص 262.

[18] مناقب آل ابيطالب، ج 3، ص 197.

[19] رجال الطوسي، ص 70.

[20] الامامة و السياسة، ج 2، ص 230.

[21] الفتوح، ج 5، ص 51 ـ 53.

[22] طـبـري مـي نـويسد: مسلم (ع) طي اين نامه از امام حسين (ع) خواست تا او را از ادامـه سـفـر مـعـذور دارد. حـضـرت در پـاسـخ وي، تـرس را عـامـل ايـن سـستي دانست و او را فرمان داد تا مأموريت خود را به انجام برساند، (تاريخ الطـبـري، ج 5، ص 354 ـ 355، دارالمـعـارف؛ الشـهـيـد مـسـلم بـن عـقـيـل، ص 137). ولي ايـن گـزارش از جـهـاتـي قابل خدشه است. زيرا اوّلاً با شخصيت شناخته شده مسلم و سابقه درخشان وي در جنگ ها و شـجـاعـت هـايي که از خود بروز داده است سازگاري ندارد. ثانيا چگونه ممکن است که امام حـسين (ع) شخص ضعيف و ترسويي را براي انجام چنين مأموريت مهمّي برگزيند و او را روانه کوفه سازد؟.

[23] مروج الذهب، ج 3، ص 49، 50.

[24] تـاريـخ الطـبـري، ج 5، ص 355، دارالمعارف؛ و نيز خانه سالم بن مسيّب (الفـتوح، ج 5، ص 56) و خانه مسلم بن عوسبه (البداية و النّهاية، ج 8، ص 154) و خانه هاني به عروه (الطبقات الکبري، ج 4، ص 31).

[25] الفتوح، ج 5، ص 56 و 57.

[26] البداية و النهاية، ج 8، ص 154.

[27] تـاريـخ الطـبـري، ج 5، ص 355 ـ 357، دارالمـعارف؛ الفتوح، ج 5، ص 61.

[28] الفتوح، ج 5، ص 68 ـ 69.

[29] و بـه قـولي 28 يا 30 هزار نفر با مسلم بيعت کردند (تاريخ ابن الوردي، ج 1، ص 163).

[30] تاريخ الطبري، ج 5، ص 375، دارالمعارف.

[31] الامام الحسين و اصحابه، ص 115.

[32] البداية و النهاية، ج 8، ص 170.

[33] مـنـاقـب آل ابـي طـالب، ج 4، ص 99؛ الارشاد، ج 2، ص 48، (کنگره جهاني هزاره شيخ مفيد.).

[34] و نـيـز گـزارش شـده کـه هـانـي بـن عـروة پـيـشـنـهـاد قـتـل ابـن زيـاد را بـه مـسـلم داد (العـقـدالفـريـد، ج 5، ص 127). هـم چـنـيـن نـقـل شده که وقتي هاني بن عروه بيمار گشته بود ابن زياد به عيادتش رفت. عمارة بن عـمـيـر سـلونـي گـفـت اجـازه دهـيـد تـا ايـن طـغـيـان گـر را بـه قتل برسانيم (نهاية الارب، ج 20، ص 397).

[35] تاريخ الطبري، ج 5، ص 363، دارالمعارف.

[36] در گـزارش بـلاذري آمـده اسـت کـه امـام حـسـيـن (ع)، عبداللّه بن يقطر را به کوفه فرستاد. ابن زياد او را دستگير و به شهادت رساند. (انساب الاشراف، ج 3، ص 379، دارالفکر).

[37] مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 100.

[38] همان.

[39] مروج الذهب، ج 3، ص 52.

[40] تاريخ الطبري، ج 5، ص 368، دارالمعارف.

[41] مـنـصـور، نـام بـزرگِ فـرشـتـگـانـي است که در بدر، پيامبر(ص) را ياري کردند. اين جمله شعار مسلمانان بود.

يـعـنـي اي يـاري شـده بـمـيـران (ر.ک الشـهـيـد مـسـلم بـن عقيل، ص 215).

[42] ابـن سـعد مي نويسد: مسلم همراه چهار صد نفر از شيعيان راهي قصر عبيدالله شد ولي تنها 60 نفر او را تا قصر همراهي کردند. (الطبقات الکبير، ص 66).

[43] البداية و النهاية، ج 8، ص 157؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 318.

[44] الامامة والسياسة، ج 2، ص 338.

[45] مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ج 1، ص 298، انوارالهدي.

[46] الارشاد، ج 2، ص 52، کنگره جهاني هزاره شيخ مفيد.

[47] همان.

[48] طـبـري مي گويد: ابن اشعث، قعقاع بن شور و شبث بن ربعي با ياران مسلم به شدت به نبرد پرداختند. (تاريخ الطبري، ج 5، ص 381، دارالمعارف).

[49] اعيان الشيعه، ج 4، ص 554.

[50] تاريخ الکوفه، ص 302 ـ 303.

[51] تاريخ الطبري، ج 5 ص 369 ـ 371، دارالمعارف.

[52] مروج الذهب، ج 3، ص 55.

[53] وي در ابـتـدا کـنـيـز اشـعـث بـن قـيـس بـود. پـس از آنکه آزاد گرديد با اُسيد حضرمي ازدواج کرد (تاريخ الطبري، ج 5، ص 371، دارالمعارف).

[54] همان.

[55] الکامل في التاريخ، ج 4، ص 32.

[56] الفتوح، ج 5، ص 92.

[57] الفـتـوح 7 ج 5، ص 94. (امـا طـبـق نـقـل طـبري، وقتي ابن اشعث، مسلم بن عقيل را به قصر ابن زياد برد به او گفت که به مسلم امان داده است. ابن زياد خشمگين شد و او را توبيخ کرد و گفت تو را براي دستگيري او فرستادم نه براي امان دادن به وي. (تاريخ الطبري، ج 5، ص 375، دارالمعارف).

[58] تاريخ الطبري، ج 5، ص 374، دارالمعارف.

[59] طـبـق نـقـل سـيـد عـبـدالحـمـيـد حـائري مـسـلم بـن عـقـيـل پـرسـيـد مـن در امـانم؟ ابن اشعث گفت: آري و جز عمرو بن عبيدالحميد سلمي، همگي سـخـنـان ابـن اشـعـث را تـأيـيد کردند سپس قاطري آوردند و مسلم را بر آن سوار کردند. (ذخيرة الدارين، ج 1، ص 274).

[60] تـاريـخ الطـبـري، ج 5، ص 373 ـ 375، دارالمـعارف؛ البداية، ج 8، ص 158.

[61] الفتوح، ج 5، ص 96.

[62] تـاريـخ الطـبـري، ج 5، ص 373 ـ 376، دارالمـعارف؛ الفتوح، ج 5، ص 92ـ 97.

[63] الفتوح، ج 5، ص 97.

[64] الفـتـوح، ج 5، ص 97 ـ 99؛ تـاريـخ الطـبـري، ج 5، ص 376 ـ 377، دارالمعارف.

[65] الفتوح، ج 5، ص 100.

[66] تاريخ الطبري، ج 5، ص 376، دارالمعارف.

[67] لباب الانساب، ج 1، ص 397.

[68] الفـتـوح، ج 5، ص 102 ـ 104. مقتل الحسين (ع)، خوارزمي؛ ج 1، ص 306، انوارالهدي.

[69] گـفـتـه شـده وي بـه دسـت راشد بن صرد بن عتبه به شهادت رسيد.(لباب الانساب،ج 1، ص 379).

[70] الفتوح، ج 5، ص 105 و 108.

[71] الفتوح، ج 5، ص 110؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 379، دارالمعارف.

[72] لباب الانساب، ج 1، ص 397؛ تاريخ الاسلام، ج 4، ص 146.

[73] مراقد المعارف، ج 2، ص 318.

[74] الشهيد مسلم بن عقيل، مقرم، ص 255.

[75] انساب الاشراف، ج 3، ص 379.

[76] العقد الفريد، ج 5، ص 128.

[77] الکامل في التاريخ، ج 4، ص 42.

[78] الفتوح، ج 5، ص 110.

[79] تاريخ الطبري، ج 5، ص 397 و 398، دارالمعارف.

[80] تاريخ الطبري، ج 5، ص 397، دارالمعارف.

[81] دائرة المعارف تشيع، ج 1، ص 111.

[82] رحله ابن جبير، ص 188.

[83] دائرة المعارف تشيع، ج 1، ص 111.

[84] مصباح الزائر، ص 103.