بازگشت

عبدالله بن مسلم بن عقيل


عـبـدالله، فـرزنـد مسلم بن عقيل و مادرش رقيّه دختر حضرت علي (ع) است. وي از اصحاب امـام حـسـيـن (ع) بـود [1] كـه در كـربـلا در سـن چـهـارده سـالگي به شهادت رسـيـد. [2] آورده انـد، كـه پـس از شـهـادت يـاران امـام حـسـيـن (ع) اهـل بـيـت آن حـضرت (ع) با يكديگر وداع نمودند و نخستين كسي كه به ميدان رفت و به شـهـادت رسـيـد، وي بـود. [3] ولي بـرخـي علي اكبر(ع) را به عنوان نخستين شهيد بني هاشم و شهادت عبداللّه را پس از وي آورده اند. [4] .

بـه روايـتـي ديـگـر عـبـداللّه نـزد امـام حـسين (ع) آمد و اجازه ميدان طلبيد، آن حضرت (ع) فـرمـود: هـنـوز از شهادت مسلم زمان زيادي سپري نگشته و مصيبت وي از خاطره ها فراموش نـشـده اسـت، بـه تـو اجـازه مـي دهـم كـه دست مادر خويش را گرفته از اين صحنه دشوار بـيـرون بـروي. عـبـداللّه عـرض كـرد: پـدر و مـادرم بـه فـدايـت! مـن آن كسي نيستم كه زنـدگـي دنياي پست را بر حيات جاوداني ترجيح بدهم، تقاضاي من اين است كه اين جان نـاقـابـلم را بـراي قـربـاني ات بپذيري! آن حضرت (ع) كه صاحب كرم و كرامت بود، تقاضاي وي را پذيرفت و عبداللّه عازم ميدان شد [5] و اين رجز را مي خواند:



اَلْيَوم اَلْقي مُسْلِما وَ هُوَ اَبيِ

وَ فِتْيَةٌ بادُوا عَلي دِيْنِ النَّبِي



لَيْسَ بِقَوْمٍ عُرِفُوا بالْكَذِبِ

لكِنْ خِيْارٌ وَ كِرامُ اَنْسَبِ



مِنْ هْاشِمِ الساداتِ اَهْلِ الحَسَبِ [6] .

امـروز پدرم مسلم و جوانمرداني را كه بر دين پيامبر(ص) از دنيا رفتند ملاقات مي كنم. آنـهـا مـردمـانـي نـبـودنـد كـه بـه دروغ شناخته شده باشند، بلكه نيكاني بزرگزاده از سادات خاندان بزرگ بني هاشم بودند.



وي در سـه مـرحـله نـود و هـشـت نـفر را به هلاكت رساند و سپس به دست عَمْرو بنِ صُبَيْحِ صَيداوي و اسد بن مالك به شهادت رسيد. [7] .

در كـيـفـيـت شـهـادت وي آورده اند كه عمرو بن صبيح تيري به سوي وي پرتاب كرد، او دست خويش را بر پيشاني نهاد؛ آن تير آمد و دست و پيشاني را به هم دوخت كه نتوانست از هـم جـدا كـنـد، تـيـر ديـگري به قلب وي زد و قلب وي را بشكافت [8] ، فردي ديگر نيزه اي به قلب وي زد و او را به شهادت رساند. [9] .

ابن اثير ذيل حوادث سال 66 هجري و قيام مختار و كشتن قاتلان امام حسين (ع) مي نويسد: مـخـتـار گروهي را براي دستگيري زيد بن ورقا جنبي [جباني، جهني] فرستاد. او كسي بود كه مي گفت: «من جواني را با تير زدم كه دست خود را بر پيشاني نهاد تا تير به آن نـخـورد دسـت وي را بـه پـيـشـاني اش دوختم كه نتوانست دست خويش را از پيشاني جدا سازد. آن جوان عبداللّه بن مسلم بن عقيل بود؛ و آن گاه كه تير بر وي زدم چنين گفت: بار خدايا اينها ما را اندك يافتند و خوارمان شمردند، اينها را بكش همان گونه كه ما را كشتند! تـيـر ديـگـري بـه وي زدم و او را به قتل رساندم. وقتي نزد وي آمدم از دنيا رفته بود. تيري كه بر شكمش زده بودم برگرفتم، آن تيري كه بر پيشانيش بود حركت دادم كه بيرون آيد، ولي پيكان آن در پيشاني بماند و چوب تير را بيرون آوردم».

چـون يـاران مـخـتـار بـراي دسـتـگـيـري او آمـدنـد، شـمـشـيـر بـه دسـت بـيـرون آمـد. ابـن كـامـل (فـرمـانـده آن گـروه) گـفـت: بـا شمشير و نيزه او را نزنيد، بلكه با تير و سنگ بـزنـيـدش؛ و بـديـن تـرتـيـب او را نـاتـوان و دسـتگير كردند و سپس زنده زنده در آتش سوزاندند. [10] .


پاورقي

[1] رجـال شـيـخ طـوسـي، ص 76؛ ر.ک. تـاريـخ طـبـري، ج 5، ص 469، دار المعارف؛ مقاتل الطالبيين، ص 94، دار المعرفة؛ تذکرة الخواص، ص 229.

[2] تنقيح المقال، ج 2، ص 217 ـ 218.

[3] تـسـليـة المجالس و زينة المجالس، ج 2، ص 302؛ بحارالانوار، ج 45، ص 44؛ نفس المهموم، ص 286 ـ 287.

[4] انـسـاب الاشـراف، ج 3، ص 200، دار التـعـارف؛ مـنـاقـب آل ابي طالب، ج 4، ص 114.

[5] نـاسـخ التـواريـخ، ج 2، ص 317؛ نـيـز ر.ک. اکليل المصائب، ص 185.

[6] تسلية المجالس، ج 2، ص 302؛ بحار الانوار، ج 45، ص 32.

[7] مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 114.

[8] تـاريـخ طـبـري، ج 5، ص 469، دار المـعـارف؛ ر.ک. الاخـبـار الطـوال، ص 257؛ انـسـاب الاشـراف، ج 3، ص 200، دار التـعـارف؛ مـقـاتـل الطـالبـيـن، ص 94، دار المـعـرفـة؛ اعـلام الوري، ص 241، تـنـقـيـح المقال، ج 2، ص 217 ـ 218.

[9] الارشـاد، ج 2، ص 107، کـنـگـره جـهـانـي هزاره شيخ مفيد؛ اعلام الوري، ص 242.

[10] الکـامـل فـي التـاريخ، ج 4، ص 243؛ ر.ک. تاريخ طبري، ج 6، ص 64، دار المعارف.