بازگشت

عبدالله بن عفيف ازدي


عـبـداللّه بـن عـفـيـف اَزْدِي غـامـِدِي والِبـي، از شـيـعـيـان عـلي (ع) بـود كـه در جـنـگ جـمـل و صـفـيـن هـمـراه آن حـضـرت شـركـت داشـت. وي كـه چـشـم چـپـش را در جـنـگ جـمـل و چـشم راستش را در جنگ صفين از دست داده بود، پيوسته تا شب در مسجد اعظم كوفه سرگرم نماز بود و پس از فراغت از نماز به خانه بازمي گشت.

روزي نـداي نـمـاز جـمـاعت داده شد و مردم در مسجد اعظم كوفه اجتماع كردند. ابن زياد به مـنـبـر رفـت و گفت: سپاس خداي را كه حق را آشكار و اميرالمؤمنين، يزيد، و پيروان او را ياري نمود و دروغ گوي پسر دروغ گو، حسين بن علي، و شيعيان او را كشت.

هنگامي كه عبداللّه سخن ابن زياد را شنيد برخاست و گفت: اي پسر مرجانه! دروغ گو و پـسـر دروغ گـو تـو و پـدرت و آن كـسي كه تو را والي كوفه كرد و پدر او هستيد. اي پـسـر مـرجـانـه آيـا فـرزنـدان پـيـامـبـران را مـي كـشـيـد و سـخـن راسـتـگـويـان را مـي گوييد؟! [1] .

ابن زياد خشمگين گرديد و گفت: گوينده چه كسي بود؟

عـبـداللّه گـفـت: مـن بـودم اي دشـمـن خـدا! فـرزنـدان پـاك [رسـول خـدا] را كـه خـداونـد آنها را از هرگونه آلودگي پاك و منزّه گردانيده مي كشي و بـه گـمـانـت هـنوز مسلماني! به دادم برسيد! كجايند فرزندان مهاجر و انصار كه از اين ناپاك، كه رسول خدا(ص) او و پدرش را لعن كرد، انتقام بگيرند. [2] .

ايـن سخن بر خشم ابن زياد افزود و رگ هاي گردنش باد كرد و گفت: [3] وي را نـزد مـن آوريد. مأموران به سوي وي شتافتند و دستگيرش نمودند. عبداللّه شعار اَزْد، «يـا مـبـرور» را سـر داد. عبدالرحمن بن مخنف كه در مجلس نشسته بود، گفت: واي بر غير تو، خود و قوم ات را به كشتن دادي. در آن زمان هفتصد جنگاور اَزْدِي در كوفه بودند، عدّه اي از جـوانـمـردان اَزْد بـرخـاسـتـنـد و عـبـداللّه را نـجـات دادنـد و نـزد خـانـواده اش ‍ بردند. [4] .

ابـن زيـاد فـرمـان داد: بـرويد اين نابيناي ازدي را، كه خداوند دلش را همانند چشمش كور گـردانـد، نـزد مـن بـياوريد. جمعي بدين منظور رفتند. چون خبر به طايفه ازد رسيد جمع شدند و قبيله هاي يمن به آنها پيوستند تا مانع دستگيري عبداللّه شوند. چون خبر اجتماع آنها به ابن زياد رسيد قبيله هاي مُضَر را به همراهي محمد بن اشعث به جنگ آنها فرستاد. جـنگ سختي بين آنها برپا شد و گروهي از اعراب كشته شدند، تا آن كه طرفداران ابن زيـاد بـه خـانه عبداللّه رسيدند. درب خانه را شكستند و وارد شدند. دختر عبداللّه فرياد زد: پـدر، دشمن به تو نزديك شده است، مواظب باش، عبداللّه گفت: نترس، شمشيرم را بده. دختر عبداللّه شمشير را به وي داد و او به دفاع از خود پرداخت در حالي كه چنين مي گفت:



اَنَا بْنُ ذِي الْفَضْلِ عَفِيْفِ الظّاهِرِ

عَفِيفُ شَيْخِي وَابْنُ اُمِ عامِرِ



كَمْ وارعٍ مِنْ جَمْعِكُمْ وحاسِرِ

وَبَطَلٍ جَدَّلْتُهُ مُفادِرِ



من پسر مرد با فضيلت و پاكم، نام پدرم عفيف و زاده ام عامر است؛

از گروه شما چه بسيار از مردان جنگاور دلاور، با زره و بي زره را به خاك افكندم.

دخـتـر عـبـداللّه مـي گـفت: اي پدر كاش من مرد بودم و در كنار تو با اين مردم زشتكار كه كشندگان عترت پيامبرند مي جنگيدم.

سـپـاه از هـر طرف بر عبداللّه هجوم آوردند و او آنها را از خود دور مي كرد و هيچ كس ‍ نمي تـوانـسـت بر وي پيروز شود. از هر طرف كه حمله ور مي شدند دخترش مي گفت: پدر از اين طرف آمدند، تا آن كه بر فشار حمله خود افزودند و از هر سو وي را محاصره كردند، عبداللّه شمشير خود را مي چرخانيد و مي گفت:

اُقْسِمُ لَوْ يَفْسَخُ لي عَنْ بَصَري

ضاقَ عليكم مَوردي ومَضدَري [5] .

سوگند ياد مي كنم! اگر چشم داشتم راه دسترسي به من بر شما تنگ مي شد.

بـرخـي آورده انـد: بـا آن كـه او نـابـيـنا بود پنجاه سوار و بيست و سه پياده را از پاي درآورد! [6] .

دشمنان پيوسته با وي جنگيدند تا آن كه وي را دستگير نموده نزد ابن زياد بردند. چون ابن زياد وي را ديد گفت: سپاس خداوندي را كه تو را خوار گردانيد!

عبداللّه گفت: اي دشمن خدا، به چه چيز خدا مرا خوار كرد؟



واللّهِ لَوْ فُرِّجَ لي عَنْ بَصَري

ضاقَ عَلَيكُمْ مَوْرِدِي وَمَصْدَري



به خدا سوگند! اگر چشم داشتم راه دسترسي به من بر شما تنگ مي شد.

ابن زياد گفت: اي دشمن خدا درباره عثمان چه مي گويي؟

عبداللّه او را دشنام داد و گفت: اي غلام بني علاج و اي پسر مرجانه! تو را با عثمان چه كار؟ خوب يا بد و اصلاح يا افساد كرده باشد، خداوند وليّ خلق خويش است و ميان آنها و عثمان به عدل و حق حكم خواهد كرد، وليكن تو از خودت و پدرت و از يزيد و پدرش از من بپرس.

ابن زياد گفت: از تو چيزي نخواهم پرسيد تا آن كه تو را به كام مرگ فرو افكنم.

عـبداللّه پس از حمد و ثناي الهي گفت: پيش از آن كه تو از مادر متولد شوي من از خداوند درخـواسـت شهادت را به دست ملعون ترين و مغضوب ترين افراد مي نمودم، ولي آن وقت كـه چـشـمـم را از دسـت دادم نـومـيد گرديدم و اينك سپاس مي گويم خداوندي را كه پس از نوميدي مرا به مقصودم رساند و به من نشان داد كه دعاي گذشته ام به اجابت رسيده است. [7] آن گـاه قـصـيـده اي 29 بـيـتـي را در مدح امام حسين (ع) و ترغيب مردم به يـاري و خـونـخـواهـي آن حـضـرت (ع) و نـكـوهـش بـنـي امـيـّه بـا فـصـاحـت كامل خواند. آن قصيده چنان زيبا و جالب بود كه ابن زياد سراپاگوش شد، در حالي كه هـر بـيـت آن تـيـري بـر قـلبش بود. چون اشعار وي به پايان رسيد، [8] ابن زيـاد دستور داد او را گردن زدند و بدنش

را در مكاني به نام «سَبْخه» [9] و به نقلي در مسجد به دار آويختند. [10] .

در «منتخب طريحي» آمده است: كسي كه در مجلس حاضر بود چنين گفته است: در آن هنگام آتـشـي از كـاخ ابـن زيـاد به بيرون شعله كشيد كه ابن زياد از ديدن آن بيمناك شد و از تخت پايين آمد و به يكي از خانه هايش رفت. [11] .


پاورقي

[1] تـاريـخ طبري، ج 5، ص 458 ـ 459، دارالمعارف؛ ر.ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 413 ـ 414، دارالفـکـر؛ ارشـاد، ج 2، ص 117، کـنگره جهاني هزاره شيخ مفيد، الکـامـل فـي التـاريخ، ج 4، ص 83؛ تذکرة الخواص، ص 232 ـ 233؛ الملهوف، ص 203 ـ 207. بحارالانوار، ج 45، ص 119.

[2] الملهوف، ص 203 ـ 204.

[3] همان.

[4] تـاريـخ طبري، ج 5، ص 458 ـ 459، دارالمعارف؛ ر.ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 413 ـ 414، دارالفکر.

[5] المـلهـوف، ص 203 ـ 207؛ ر.ک. بـحـارالانـوار، ج 45، ص 119 ـ 121؛ نـاسـخ التـواريخ، ج 3، ص 65 ـ 72 در ناسخ ابيات ديگري آورده است که خلاصه آن چـنـيـن اسـت: و کـيـنه دل را شفا مي دادم، با اين حال اگر تک تک به جنگ من مي آمديد، همه شـمـا را نـابـود مـي کـردم. واي بـه حـال يـزيـد و پـسـر زيـاد در روزي کـه خـدا حاکم و پيامبر(ص) و علي (ع) خصم آنها باشند.

[6] ناسخ التواريخ، ج 3، ص 68؛ ر.ک. فرسان الهيجاء، ج 1، ص 248 ولي مـي تـوان گـفت: کشتن 73 نفر به وسيله يک نابينا از نظر عقلي بسيار بعيد است. علاوه بر آن منبع معتبر هم ندارد.

[7] الملهوف، ص 203 ـ 207؛ ر.ک. بحارالانوار، ج 45، ص 119 ـ 121.

[8] ناسخ التواريخ، ج 3، ص 70 ـ 71؛ فرسان الهيجاء، ج 1، ص 249.

[9] انساب الاشراف، ج 3، ص 414، دارالفکر؛ تاريخ طبري، ج 5، ص 459؛ دارالمـعـارف؛ المـلهـوف، ص 207؛ ارشاد، ج 2، ص 117، کنگره جهاني هزاره شيخ مفيد، بحارالانوار، ج 45، ص 121.

[10] الکامل في التاريخ، ج 4، ص 83.

[11] المنتخب، طريحي، ص 466؛ ناسخ التواريخ، ج 3، ص 72.