بازگشت

حر بن يزيد رياحي


حـرّ بـن يـزيـد بـن نـاجـيـة بـن قـعـنـب بـن عـتـاب الرّدف بـن هـرمـي بـن ريـاح يـربـوعي، [1] از اشراف و بزرگان قبيله خويش بود. [2] وي از طرف ابن زياد بـه فـرمـاندهي هزار سوار منصوب گشت و براي مقابله با امام حسين (ع) از كوفه خارج شـد؛ و در ذوحُسُم [3] هنگام ظهر برابر لشكر امام حسين (ع) قرار گرفت. امام (ع) پـس از نـوشاندن آب به سپاه و حيواناتشان فرمود: شما كه هستيد؟ گفتند: ما ياران عبيداللّه هستيم. فرمود: رهبر و فرمانده شما كيست؟ گفتند: حرّ. حضرت از او پرسيد: آيا بـه كـمـك مـا آمده اي يا براي دشمني با ما؟ گفت: براي مقابله و دشمني با شما. حضرت فرمود: لا حول ولا قوّة الاّ باللّه العليّ العظيم. [4] چون وقت نماز ظهر شد، امام (ع) بـه حر فرمود: تو با اصحاب خود نماز مي گزاري؟ گفت: خير، به شما اقتدا مي كنيم. [5] .

امـام (ع) نـمـاز را بـه جـا آورد، سـپـس بـه خـواندن خطبه ايستاد. پس از حمد و ثناي الهي فـرمـود: مـن بـه سـوي شـهـر شـمـا نيامدم مگر پس از آن كه نامه هاي شما به من رسيد. و فـرسـتـادگـان شـما آمدند و از من خواستند كه به سوي شما بيايم. حالا اگر به عهد و پـيـمـان خـود پـايـبند هستيد مي آيم و اگر دوست نداريد برمي گردم. حرّ گفت: من از اين نـامـه هـا هـيچ اطّلاعي ندارم و از نامه نويسان نيستم. [6] در همين گير و دار نامه عبيداللّه به حرّ رسيد، كه به او فرمان مي داد، حسين (ع) را در تنگنا قرار دهد و از او جدا نشود تا او را به كوفه برساند. [7] حرّ جريان را به امام (ع) گفت. امام (ع) لبخندي زد، [8] و گفت: اي پسر يزيد، مرگ به تو از اين پيشنهاد نزديك تر اسـت. [9] آنـگـاه رو به ياران خود كرد و فرمود: برخيزيد و سوار شويد، آنها سـوار شـدنـد و اهـل بـيـت نـيـز سـوار گـشتند. امام به همراهانش فرمود: بازگرديد! چون خـواسـتـند بازگردند، حر و همراهانش مانع شدند. امام حسين (ع) فرمود: مادرت در سوگت بـگـريـد! چـه قـصـدي داري؟ گـفـت: اگـر جـز شـمـا در ايـن حـال با من چنين سخني مي گفت از او درنمي گذشتم! ولي به خدا سوگند نمي توانم از مـادر شـما جز به نيكي ياد كنم. [10] امام (ع) فرمود: چه مي خواهي؟ گفت: شما را بـايـد نـزد عـبـيـداللّه بـبـرم! فـرمـود بـه خـدا سـوگـنـد بـه دنـبـال تـو نـخـواهـم آمـد. حـرّ گـفـت: بـه خدا سوگند، هرگز من نيز شما را رها نمي كنم. [11] و تـا سـه مـرتـبـه ايـن سـخـنـان ردّ و بدل شد. [12] حرّ گفت: من مأمور جنگيدن با شما نيستم. ولي مأمورم از شما جدا نـگـردم، تـا شـما را به كوفه برم. اگر شما از آمدن خودداري مي كنيد راهي را انتخاب كنيد كه نه به كوفه منتهي شود و نه به مدينه، تا من نامه اي براي عبيداللّه بنويسم و شـمـا نـامـه اي بـه يـزيـد يا عبيداللّه بنويسيد! شايد اين امر به سلامت و صلح منتهي گردد. [13] .

خـوارزمـي گـويد: امام (ع) به حرّ پيشنهاد مبارزه و جنگ داد و فرمود: اگر تو مرا كشتي، سرم را نزد ابن زياد مي بري؛ و اگر من تو را كشتم مردم از دست تو راحت مي شوند. حرّ گفت: من مأمور به جنگيدن با شما نيستم، من مأمورم از شما جدا نشوم، يا اين كه شما را نزد ابن زياد ببرم. به خدا سوگند من دوست ندارم (با گرفتار شدن به) چيزي از امور تـو خـدا مـرا مـبـتـلا كـنـد، و مـن چـون از ايـن مـردم بـيـعـت گـرفـتـم و سـرپـرسـتي آنها را قـبـول كـردم بـه سـوي تو آمده ام. من باور دارم تمام كساني كه وارد قيامت مي شوند اميد شـفـاعـت جـدّت را دارنـد، و مـن نـيـز بـيمناكم اگر با تو بجنگم زيانكارترين مردم دنيا و آخرت باشم. اي اباعبداللّه، من در اين شرايط توان بازگشت به كوفه را ندارم. شما راه ديـگـري در پيش گير تا من نامه اي به ابن زياد بنويسم و بگويم كه حسين (ع) با مـن هـمـكـاري نـكـرد و مـن نـيـز تـوان مـقـابـله بـا او را نـدارم. در هـر حـال مـن تـو را دربـاره خـودت نـصـيـحـت مـي كـنـم. امـام (ع) فـرمـود: مـثل اين كه خبر مرگ مرا مي دهي؟ گفت: آري چنين است! هيچ شكّي نيست. مگر اين كه از هر كجا آمده اي به همان مكان باز گردي. [14] .

طـبـري گـويد: حسين (ع) از ناحيه چپ راه «عذيب» و «قادسيه» حركت كرد، در حالي كه فـاصـله آنـهـا تـا «عـذيـب» سـي و هـشـت مـيـل بـود. حـرّ هـم بـا آن حـضـرت حـركـت مـي كرد. [15] چون به عذيب الهجانات رسيدند، چهار نفر از ياران حسين (ع) به همراه طِرِمّاح به آن حضرت پيوستند. حرّ خواست آنها را بازداشت كند و به كوفه برگرداند، ولي امـام (ع) به حمايت از آنها برخاست و گفت: اينها ياران من هستند و من همان گونه كه از خـود دفـاع مـي كـنـم، از آنـهـا نـيـز دفـاع خـواهـم كـرد. بـه هـر حـال حـرّ از آنـهـا دسـت برداشت. [16] امام حسين (ع) و همراهان از عذيب هجانات به طرف قصر بني مقاتل حركت كردند. حرّ هم به حركت ادامه داد تا به نينوا رسيدند.

در اين جا پيك ابن زياد رسيد. او به حرّ دستور داده بود كه حسين (ع) را در تنگنا قرار ده، او و يـارانـش را در بـيـابـانـي خـشـك و نـاامـن جاي ده. [17] حرّ نامه را براي آن حضرت خواند، امام فرمود: بگذار ما، در نينوا، يا غاضريه و يا در شفيه فرودآييم. گفت: مـن اين كار را نمي توانم انجام دهم، چون ابن زياد جاسوس قرار داده و ناظر بر كار من است.

زهـيـر بـه امـام حـسـيـن (ع) پـيـشنهاد كرد كه با حر و لشكريانش بجنگد، امام نپذيرفت و فرمود: من ابتدا به جنگ نمي كنم. [18] حسين (ع) رو به حر كرد و فرمود: اندكي مـا را بـه جـلو بـبـر و مـقـداري راه پـيمودند تا به سرزمين كربلا رسيدند. از آنجا حرّ و يـارانـش ‍ جـلوي او را گـرفـتـنـد و از ادامـه راه مـنـع كـرده گفتند: اينجا نزديك فرات است؛ [19] و در هـمـان مـكان فرود آمدند و خيمه ها را به پا كردند. در روز عاشورا حرّ از طرف عمرسعد فرماندهي قبيله تميم و همدان را به عهده گرفت، امّا در جنگ با امام حسين (ع) شركت نكرد و سرانجام به امام حسين (ع) پيوست. [20] داستان پيوستن او هم چـنـيـن اسـت: چـون در روز عـاشـورا امـام (ع) فـرياد برآورد: آيا فريادرسي هست كه به فـريـاد مـا رسـد و از خـدا جـزاي خـيـر بـطـلبد؟ و آيا كسي هست كه شرّ اين قوم را از حرم رسول خدا(ص) باز دارد؟ [21] .

حـرّ بـن يزيد رياحي با شنيدن فرياد امام (ع)، قلبش مضطرب و اشك از چشمان او جاري شـد. نـزد عمر بن سعد آمد و گفت: آيا با اين مرد مي جنگي؟ گفت: آري به خدا جنگي كه سرها از بدن جدا و دست ها قلم شود! حرّ گفت: نمي تواني اين كار را به مسالمت ختم كني؟ جـواب داد: ابـن زيـاد جـز جنگ به چيزي ديگر رضا نداد. [22] به روايت ديگري حرّ گفت: پيشنهاد امام (ع) را قبول كن. عمر گفت: اگر كار به دست من بود مي پذيرفتم ولي امـير تو نمي پذيرد. [23] آن گاه حرّ آمد و در كنار لشكر ايستاد و به يكي از بستگانش به نام قرة بن قيس كه با او بود گفت: امروز اسبت را آب داده اي؟ گفت: نه. گـفـت: نـمـي خـواهـي آبش دهي؟ [24] قرة بن قيس گويد: به ذهنم رسيد كه مي خـواهد به كناري رود و در نبرد شركت نجويد و دوست ندارد كه من ببينم. گفتم: آب نداده ام، اكـنـون مـي روم و آبـش مـي دهم، پس حر از آنجايي كه بود دور شد، به خدا سوگند اگر مرا بر كار خود آگاه كرده بود من هم با او مي رفتم و به امام (ع) مي پيوستم. حرّ اندك اندك به حسين (ع) نزديك مي شد. مهاجر بن اوس گفت: چه انديشه داري، مي خواهي بـه حسين (ع) حمله كني؟ حرّ جواب نداد. اندامش به لرزه افتاده بود، مهاجر گفت: در كار تـو سـخـت حـيـرانم. به خدا سوگند هيچ گاه تو را اين گونه نديده بودم. اگر سراغ دليـرتـريـن مرد كوفه را از من مي گرفتند، تو را معرّفي مي كردم. حرّ گفت: سوگند بـه خـدا خـودم را در ميان دوزخ و بهشت مي بينم، و من بهشت را برمي گزينم، هر چند كه مـرا پـاره پـاره كنند و بسوزانند. آن گاه اسب تاخت و آهنگ خدمت امام (ع) [25] كرد، در حـالي كـه دسـت بـر سـر نـهاده بود مي گفت: (بارخدايا به سوي تو بازگشته ام، تـوبـه مـرا بـپـذيـر كه من رعب و وحشت در دل دوستان تو و فرزندان پيامبر(ص) افكندم). [26] .

چـون خدمت امام (ع) رسيد، سپرش را واژگون كرد. [27] سلام داد و آن گاه عرضه داشـت: اي فـرزنـد رسـول خـدا(ص)! جـانـم فـدايـت بـاد، من كسي بودم كه بر تو سخت گـرفـتـم، و در ايـن مكان فرود آوردم، گمان نمي كردم كه اين گروه با تو چنين رفتار كنند.

به خدا سوگند اگر مي دانستم كه اين گروه با تو چنين رفتار مي كنند، هرگز دست به چـنـين كاري نمي زدم. من از آن چه انجام داده ام به درگاه خداي بزرگ توبه مي كنم. آيا تـوبـه من پذيرفته مي شود؟ امام (ع) فرمود: آري، خدا توبه تو را مي پذيرد، پياده شو. حرّ گفت: من سواره باشم براي شما بهتر است از پياده بودن. [28] .

بـرخـي از مورّخان نوشته اند كه حرّ گفت: چون من اوّلين كس بودم كه راه را بر تو سد كـردم، اجـازه فـرما نخستين شهيد راهت نيز باشم، شايد از كساني باشم كه در قيامت با جـدّت مـصـافـحـه مـي كـنـند. [29] مرحوم سيّد بن طاووس گويد: مقصود حرّ نخستين شـهـيـد در آن سـاعـات بـود وگـرنـه پـيـش از ايـن جـمـاعـتـي بـه شـهـادت رسـيـده بودند. [30] .

چـون حـرّ در مـيـان لشـكـريـان امـام (ع) قـرار گـرفـت و تـوبـه اش مـورد قـبـول واقـع شـد، از امـام حـسين (ع) اجازه خواست تا با لشكريان كوفه سخني بگويد: حضرت اجازه فرمودند، و حرّ در مقابل لشكر ابن زياد قرار گرفت و خطابه اي در دفاع از امام حسين (ع) و مظلوميت او و اهل بيتش ايراد فرمود، امّا هيچ گونه تأثيري در آن مردمان نـداشـت، و او را بـا تير هدف حمله قرار دادند. وي به خدمت امام بازآمد. [31] اجازه رزم گرفت و وارد ميدان شد و اين چنين رجز مي خواند:



اِنّي اَنَا الْحُرُّ وَمَأْويَ الضَّيْفِ

اَضْرِبُ في اَعْناقِكُمْ بِالسَّيْفِ



عَنْ خَيْرِ مَنْ حَلَّ بِلادِ الْخَيْفِ

اَضْرِبُكُمْ وَلا اَري مِنْ حَيْفِ [32] .



من حرّ و پناهگاه مهمانم

براي دفاع از بهترين شخص كه وارد مكّه شد

گردن شما را مي زنم

و در اين كار هيچ گونه ستم و بي عدالتي نمي بينم

خوارزمي گويد: حصين بن نمير، به يزيد بن سفيان گفت: اين حرّ است كه آرزوي كشتن او را داشـتـي. گـفـت: آري، هـمـين طور است؛ و حرّ را به مبارزه فراخواند. ولي هنوز خود را آمـاده نـكـرده بـود كـه بـا شـمـشير حرّ كشته شد. سپس ايوب بن مشرح خيواني تيري به طـرف اسـب حرّ افكند و آن را از پاي درآورد. حرّ بلافاصله از اسب پياده شد. و مانند شير بـا دشمن جنگيد، و شماري از آنان را به هلاكت رساند. پس از آن پيادگان بر وي تاختند و او را بـر زمـيـن افـكندند. ياران امام (ع) او را از معركه بيرون آورده، در حالي كه هنوز جـان در بـدن داشـت در جـلوي خـيـمـه اي كـه كـشـتـگـان را در آنـجـا جـمـع مـي كـردنـد گـذاشتند. [33] امام (ع) فرمود: اين كشتگان مانند پيغمبران و فرزندان پيغمبران هـستند. [34] آن حضرت غبار از چهره حرّ پاك كرد و فرمود: تو حرّي (آزاده اي) آن چـنـان كـه مـادرت تـو را «حـرّ» نـام نـهـاد. [35] و تـو در دنـيـا و آخـرت آزاده اي. [36] بـديـن سـان حـرّ در بـرابـر امـام (ع) بـه شـهـادت رسيد. [37] در زيـارت نـاحـيـه مـقـدّسـه از وي چـنـيـن يـاد شـده اسـت: اَلسَّلامُ عـَلي الحـُرِّ بـْنـِ الرِّياحِيّ. [38] .

بـرخـي مورّخان نقل كرده اند كه حرّ به امام حسين (ع) عرض كرد: هنگامي كه ابن زياد مرا به سوي شما فرستاد، چون از قصر بيرون آمدم، از پشت سرم آوازي شنيدم كه مي گفت: اي حرّ، شاد باش كه به خير رو آوردي! چون به پشت سرم نگريستم، كسي را نديدم. بـا خـود گـفـتـم: ايـن چـه بـشارتي است، حال آن كه من به پيكار حسين (ع) مي روم؟! و هـرگـز تـصـور نمي كردم كه سرانجام از شما پيروي خواهم كرد. امام حسين (ع) فرمود: به راه خير هدايت شدي. [39] .

صـاحب «روضة الشهداء» به نقل از مقتل امام اسماعيل مي نويسد: در آن زمان كه حرّ نزديك امـام آمد. گفت يابن رسول اللّه شب پدر خود را خواب ديدم كه نزد من آمد و گفت: اي حرّ در اين روزها كجا رفته بودي؟ گفتم رفته بودم كه راه را بر امام حسين (ع) بگيرم. پدرم فـريـاد زد و گـفـت: واويـلا! اي پـسـر تـو را بـا فـرزنـد رسول خدا(ص) چه كار؟ اگر طاقت آتش دوزخ داري برو و با او بجنگ؛ و اگر هم شفاعت رسول خدا(ص) و رضايت پروردگار و بهشت جاويدان را مي خواهي برو و با دشمنان او بجنگ. [40] .

آرامـگـاه حـرّ در سـمـت غـربي شهر كربلا در فاصله حدود هفت كيلومتري آن واقع است. بر مـرقـد مـطـهّر او ضريح كوچكي نصب و بر فراز آن گنبدي از كاشي رنگين بنا گرديده اسـت. گـفـتـه شـده اسـت كـه گـروهـي از بستگان حرّ از بني تميم پس از واقعه عاشورا جسدش را به آن محل برده و به خاك سپرده اند. [41] .

همچنين نقل مي كنند كه چون شاه اسماعيل صفوي عراق را فتح كرد و به كربلا مشرّف شد، نسبت به جلالت شأن حرّ و مرقد شريف او ترديد كرد. براي روشن شدن حقيقت دستور داد تـا قـبـر او را نـبـش كـنـند. چون آن را شكافتند، جسد حرّ را با لباس هاي خون آلود مشاهده نـمـودنـد، و آثـار جـراحـت را بر بدنش تازه يافتند و بر سر او ضربت شمشيري بود و دسـتـمـالي بـر آن جـراحـت بـسـتـه شـده بـود. شـاه دسـتـور داد آن دستمال را بگشايند و دستمالي ديگر به جاي او ببندند. [42] چون در كتب تاريخ و سيره نقل شده بود كه اين دستمال متعلق به امام حسين (ع) بود كه بر سر حرّ بست. امّا موقعي كه دستمال را از سر حرّ باز كردند، خون فوران نمود. به طوري كه قبر پر از خون شد. سر را با دستمال ديگر بستند ولي خون قطع نشد. به ناچار با همان دستمالي كـه از آنِ امـام حـسـيـن (ع) بـود بـسـتـنـد و خون قطع شد. شاه فقط قطعه كوچكي از آن را بـرداشـت... دسـتـور داد كـه بـارگـاه حـرّ را بـا شـكـوه و جلال بيشتري بسازند. [43] .


پاورقي

[1] جـمـهـرة انـسـاب العـرب، ص 227؛ ابـصـارالعين، ص 203، مرکز الدراسات الاسلامية لحرس الثورة.

[2] ابـصارالعين، ص 203، مرکز الدراسات الاسلامية لحرس الثورة. البته اين حرف سماوي بسيار بعيد به نظر مي رسد که درست باشد.

[3] کامل ابن اثير، ج 4، ص 46.

[4] الفتوح ابن اعثم، ج 5، ص 134.

[5] الفتوح، ج 5، ص 134؛ کامل ابن اثير، ج 4، ص 47.

[6] کامل ابن اثير، ج 4، ص 47.

[7] الفتوح ابن اعثم، ج 5، ص 136.

[8] مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ج 1، ص 332، انوارالهدي.

[9] کـامـل ابـن اثـيـر، ج 4، ص 47؛ مـقـتـل الحـسـيـن (ع) خوارزمي، ج 1، ص 332، انوارالهدي.

[10] الفـتـوح ابـن اعـثـم، ج 5، ص 138؛ کامل ابن اثير، ج 4، ص 47؛ مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ج 1، ص 332، انوارالهدي.

[11] الفـتـوح ابـن اعـثـم، ج 5، ص 138؛ کامل ابن اثير، ج 4، ص 47؛ مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ج 1، ص 332، انوارالهدي.

[12] ابصار العين، ص 205، مرکز الدراسات الاسلامية لحرس الثورة.

[13] کامل ابن اثير، ج 4، ص 48.

[14] مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ج 1، ص 333، انوارالهدي.

[15] تـاريـخ طـبـري، ج 5، ص 403، دارالمـعـارف؛ کامل ابن اثير، ج 4، ص 48.

[16] کـامـل ابـن اثـيـر، ج 4، ص 49 ـ 51؛ مـقـتـل الحـسين (ع)، خوارزمي، ج 1، ص 334، انوارالهدي، زندگاني امام حسين (ع)، سيد هاشم رسولي محلاتي، ص 363.

[17] کـامـل ابـن اثـيـر، ج 4، ص 51؛ مـقـتـل الحـسـين (ع)، خوارزمي، ج 1، ص 334، انوارالهدي.

[18] مـقـتـل الحـسـيـن (ع)، خـوارزمـي، ج 1، ص 334، انـوارالهـدي؛ کامل ابن اثير، ج 4، ص 52؛ طبري، ج 5، ص 409، دارالمعارف.

[19] مقتل الحسين (ع)، مقرم، ص 192، منشورات شريف رضي.

[20] تاريخ طبري، ج 5، ص 422، دارالمعارف.

[21] اَمـا مـِنْ مـُغـيـثٍ يـغـيثُنا لِوَجْهِ اللّهِ تَعالي؟ اَما مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّهِ؟ (الفتوح ابن اعثم، ج 5، ص 184؛ مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ج 2، ص 12، انوارالهدي.

[22] مـقـتـل الحـسـيـن (ع)، خـوارزمـي، ج 2، ص 12، انـوارالهـدي؛ کامل ابن اثير، ج 4، ص 64؛ مقتل الحسين (ع)، مقرم، ص 236، منشورات شريف رضي.

[23] همان.

[24] مـقـتـل الحـسـيـن (ع)، خـوارزمـي، ج 2، ص 12، انـوارالهـدي؛ کامل ابن اثير، ج 4، ص 64؛ مقتل الحسين (ع)، مقرم، ص 236، منشورات شريف رضي.

[25] تـاريـخ طـبـري، ج 5، ص 427، دارالمـعـارف؛ کامل ابن اثير، ج 4، ص 64؛ مقتل الحسين (ع)، مقرم.

[26] اَللّهـُمَّ اِلَيـْکَ انـبـْتُ فـَتـُبْ عـَلَيَّ فَقَدْ اَرْعَبْتُ قُلُوبَ اَوْلِيائِکَ وَأوْلادِ بِنْتِ نـبـِيِّکَ (نـفـس المـهـمـوم، ص 230؛ مـلهـوف، ص 160؛ مقتل الحسين (ع)، مقرم، همانجا).

[27] مقتل الحسين (ع)، مقرم، ص 236، منشورات شريف رضي.

[28] تـاريـخ طـبـري، ج 5، ص 427، دارالمـعـارف؛ مـقـتـل الحـسـيـن (ع)، خـوارزمـي، ج 2، ص 13، انـوار الهـدي، کامل ابن اثير، ج 4، ص 64؛ ملهوف، ص 160.

[29] مـلهـوف، ص 160؛ مـقـتـل الحـسـيـن (ع)، خوارزمي، ج 2، ص 13، انوارالهدي؛ الفتوح لابن اعثم، ج 5، ص 184.

[30] ملهوف، ص 160.

[31] کامل ابن اثير، ج 4، ص 64؛ مقتل الحسين (ع)، مقرم، ص 237، منشورات شريف رضي.

[32] مـنـاقـب ابـن شـهـرآشـوب، ج 4، ص 109؛ مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ج 2، ص 13، انوارالهدي.

[33] مـقـتـل الحـسـيـن (ع)، خـوارزمـي، ج 2، ص 14، انـوارالهـدي؛ مقتل الحسين (ع) مقرّم، ص 245، منشورات شريف رضي.

[34] مقتل الحسين (ع)، مقرّم، ص 245، منشورات شريف رضي.

[35] مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ج 2، ص 14، انوارالهدي؛ لهوف، ص 160.

[36] تـاريـخ طـبـري، ج 5، ص 428، دارالمـعـارف؛ مـقـتـل الحـسـيـن (ع)، خـوارزمـي، ج 2، ص 14، انـوارالهـدي؛ مقتل الحسين (ع)، مقرم، ص 245، منشورات شريف رضي؛ ملهوف، ص 160.

[37] لهوف، ص 160.

[38] اقبال، ج 3، ص 79؛ بحارالانوار، ج 45، ص 71.

[39] مثيرالاحزان، ص 59، نفس المهموم، ص 231.

[40] روضة الشهداء، ص 348، نشر نويد اسلام؛ رياض الشّهاده، ج 2، ص 120.

[41] دائرة المعارف تشيّع، ج 6، ص 205.

[42] تنقيح المقال، ج 1، ص 260.

[43] انـوار نـعـمـانـيـّه، ج 3، ص 265؛ تـنـقـيـح المقال، ج 1، ص 260؛ تراث کربلا، ص 115.