بازگشت

حبيب بن مظاهر اسدي


حـبـيـب بـن مـظـاهـر [1] از خـانـدان بـنـي اسـد اسـت و از اصحاب پيامبر اكرم (ص) [2] و از ياران اميرالمؤمنين (ع) و امام حسن (ع) و امام حسين (ع) [3] به شمار مي آيد.

حـبيب از پارسايان شب و شيران روز بود كه همه شب قرآن را ختم مي كرد. او در تمام جنگ هـاي امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع) شـركت جست [4] و در رديف شرطة الخميس آن بزرگوار قـرار داشـت. [5] وي نـزد امـام عـلي (ع) از مـوقعيت ويژه اي برخوردار بود. و از يـاران خـاص و حـواريـون و شـاگـردان خـاص و حـامـلان عـلوم آن حـضـرت بـه شـمـار مي آمد. [6] .

صـاحـب رجـال كـشـي (اخـتـيـار مـعـرفـة الرجـال) بـه نـقـل از فـضـيـل بـن زبـيـر گـفـت وگـويـي را از حـبـيـب بـا مـيـثـم تـمـار نـقل مي كند كه نشان دهنده آگاهي حبيب از علم «بلايا و منايا» [7] است. حبيب به مـيـثم مي گويد: گويا مردي را مي بينم كه در الزرق خربزه مي فروشد... و در راه محبت اهل بيت (ع) به دار آويخته مي گردد؛ و بالاي دار شكم او را پاره مي كنند. ميثم تمار نيز حبيب را از كيفيت شهادت وي در آينده آگاه ساخت و گفت: گويا مرد سرخ رويي را مي بينم كـه گيسواني دارد و در راه فرزند پيامبر(ص) به شهادت مي رسد. سر او را از تن جدا سـاخـتـه در كـوفـه مـي گـردانـند آن گاه از هم جدا شدند. در اين هنگام رشيد هجري از راه رسيد و وقتي كه از گفت وگوي آنان آگاه گشت، گفت: خداي رحمت كند ميثم را، فراموش ‍ كـرد بـگـويـد كـه بـراي آورنـده سـر حـبـيـب صـد درهـم بـيـشـتـر جـايـزه تـعـيين مي كنند. فـضـيـل بـن زبير و ديگران كه اين گفت وگو را شنيده بودند، گويند: ديري نپاييد كه تـمـام آن چه اين سه بزرگوار پيش بيني كردند به وقوع پيوست: ميثم [تمار] بر در خـانه عمرو بن حريث به دار آويخته شد، حبيب شهيد گرديد؛ و سر او را از تن جدا كردند و به كوفه آوردند. [8] .

حـبـيـب از راويان و ناقلان حديث است. وي از حضرت امام حسين (ع) پرسيد كه شما پيش از آفـريـنـش آدم چـه بـوديـد؟ فرمود: ما اشباهي از نور بوديم كه دور عرش ‍ مي چرخيديم و فرشتگان را تسبيح و تحميد و تهليل [9] مي آموختيم. [10] .

وي و شـمـاري از اهـل كـوفه همچون سليمان بن صرد خزاعي و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شـدّاد از نـخستين كساني بودند كه امام حسين را به كوفه فراخواندند. [11] پس از رسـيـدن نـامـه هـاي كـوفـيـان بـه امـام (ع) وي پـسـرعـمـو و نـايـب خـاص خـود مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد. پس از ورود مسلم به كوفه شيعيان بر آن حضرت گرد آمدند. نـخـسـتين كسي كه اظهار وفاداري نمود عابس بن ابي شبيب شاكري بود، و پس از او حبيب بـرخـاسـت و ضـمـن تـأيـيـد كـلام عـابـس چـنـيـن گـفـت: «رحـمت خدا بر تو باد. آنچه در دل داشـتي با كوتاه ترين سخن بيان كردي. سپس افزود: «به خداي يكتا سوگند من هم بر همين رأي و عقيده ام كه او بيان كرد. [12] .

حـبـيـب و مـسـلم بـن عـوسـجـه از كـسـانـي بـودند كه براي آن حضرت بيعت مي گرفتند و عـاشـقـانـه و بـا تـمـام وجـود از آن بـزرگـوار پشتيباني مي كردند. [13] پس از شهادت مسلم بن عقيل (ع) و بي وفايي مردم كوفه قبيله حبيب و مسلم آن دو را پنهان كردند. بـنـا بـه نـقـلي هـنـگـامـي كـه خـبـر شـهـادت مـسـلم بـن عـقـيـل (ع) بـه امـام (ع) رسيد، آن حضرت در حالي كه عازم كوفه بود نامه اي را براي حبيب نوشت و او را به ياري خود فراخواند. [14] ولي اين موضوع در منابع معتبر نيامده است.

حبيب پس از آن كه از ورود امام به كربلا آگاه گشت، شبانگاه به طور پنهاني همراه مسلم بـن عـوسـجـه رهـسـپـار كـربـلا گـرديـد. روزهـا را مـخـفـي مـي شـد و شـب هـا راه مـي پيمود. [15] سرانجام در كربلا به محضر امام حسين (ع) رسيد. [16] .

پس از آن كه لشكر عمرسعد رو به فزوني نهاد، حبيب با كسب اجازه از امام (ع) ميان قبيله بني اسد شتافت و ضمن سخنراني مفصلي از آنان درخواست ياري نمود. وي سخنان خود را چـنـيـن آغـاز كرد «من براي شما بهترين ارمغان را آورده ام و درخواست مي كنم كه به ياري فـرزنـد پـيامبر(ص) بشتابيد. چه آن كه وي با گروهي از دليرمردان باايمان ـ كه هر كـدامـشـان بـرابـر هـزار نـفـرند و از فرمان او سرپيچي نمي كنند و با تمام هستي از آن بـزرگـوار دفـاع مـي نـمـايـند تا مبادا كوچك ترين آسيبي از دشمنان به وي برسد ـ هم اكـنـون در محاصره عمرسعد با بيست و دو هزار تن قرار گرفته است. شما از خويشان و نـزديـكـان مـن هـسـتـيـد بـه پـنـد مـن تـوجـه كـنـيـد تـا بـه شـرافـت دنـيـا و آخـرت نايل آييد. سوگند به خدا هر كس ‍ از شما در راه فرزند پيامبر(ص)، آگاهانه شهيد شود در اعلي عليين همدم پيامبر خواهد بود. [17] .

نخستين كسي كه به حبيب پاسخ مثبت داد و اظهار وفاداري كرد عبداللّه بن بشر بود. وي و شـمـاري ديـگـر گـرد حـبـيـب جـمـع شدند تا به لشكر امام بپيوندند ولي ازرق بن حرب صـيـداوي بـا چهارهزار نفر به آنها حمله ور شد و آنان را پراكنده ساخت حبيب به نزد امام (ع) بازگشت و واقعه را خبر داد. [18] .

عصر تاسوعا آن گاه كه امام حسين (ع) از دشمن مهلت گرفت كه تا فردا صبر كنند، حبيب در مقام موعظه و پند به آنان چنين گفت:

به خدا بد قومي هستند آنان كه فرداي قيامت در حالي در پيشگاه خداوند حاضر شوند كه فـرزنـد پـيغمبر او را با كسان و خاندان وي و بندگان سحرخيز و ذكرگوي اين شهر را كشته باشند. [19] .

شب عاشورا حبيب با يزيد بن حُصَين [20] مزاح مي كرد. يزيد گفت: حالا چه وقت شـوخي و خنده است؟ پاسخ داد كه چه وقتي بهتر از اكنون سزاوار خنده و مزاح است. به خـدا سوگند ديري نخواهد پاييد كه نيروهاي دشمن با شمشير به ما حمله خواهند كرد و ما در بهشت حورالعين را در آغوش خواهيم گرفت. [21] .

بنا به نقلي، شب عاشورا وقتي حبيب از هلال بن نافع شنيد كه حضرت زينب (س) از اين كـه مـبـادا فـردا ياران وفادار نمانند و امام (ع) را تنها بگذارند نگران است، اصحاب را جـمـع كـرد هـمـگـي نـزد خـيـمـه حـضـرت زيـنـب (س) گـرد آمـدنـد و از صـمـيـم دل اظـهـار وفـاداري و اخـلاص نـمـودنـد تـا مـگـر نـگـرانـي را از دل آن بانوي بزرگوار برطرف سازند. [22] .

صـبح روز عاشورا آن گاه كه امام حسين (ع) لشكر خود را آراست، جناح راست را به زهير و جـنـاح چـپ را بـه حـبـيـب و قـلب را بـه بـرادرش حـضـرت ابـوالفضل سپرد. يسار، غلام زياد بن ابيه، و سالم، غلام عبيداللّه بن زياد، هر دو به مـيـدان آمـدنـد و هماورد طلبيدند. حبيب و برير از جاي برخاستند كه به جنگ آن دو بروند، ولي امـام (ع) اجـازه نـداد. آن گـاه عـبـيداللّه بن عمير كلبي به سوي آنان شتافت پس از مـعرفي خود آنان حبيب و زهير و برير را به جنگ فراخواندند ولي عبيداللّه پس از جنگي نمايان هر دو را به قتل رساند. [23] .

روز عـاشـورا هنگامي كه امام (ع) آغاز به خواندن خطبه نمود، شمر فرياد زد: خدا را بر يـك حـرف پرستش مي كنم (يعني با شك و ترديد خدا را مي پرستم) اگر بدانم چه مي گـويـي؟! حـبـيـب پـاسـخ داد: سـوگـنـد به خدا مي بينم كه تو خدا را بر هفتاد حرف مي پرستي و من هم شهادت مي دهم كه در اين گفتارت كه سخن او را نمي فهمي صادق هستي، چـون نـمـي دانـي وي چـه مـي گـويـد، چـه آن كـه خـداونـد بـر قـلب تـو مـهـر زده اسـت. [24] .

در واپـسين لحظه هاي عمر مسلم بن عوسجه امام حسين (ع) همراه حبيب بر بالين وي آمد حبيب گـفـت: بـر مـن نـاگوار است كه مي بينم از پاي درآمده اي مژده باد تو را بهشت. مسلم با صدايي ضعيف گفت: خداوند تو را به خير بشارت دهد.

حـبـيـب گـفـت: اگـر نـمـي دانستم كه تا ساعتي ديگر نزد تو مي آيم دوست داشتم كارهاي خـويـش را بـه مـن وصـيت كني تا حق ديني و خويشاوندي خود را ادا كرده باشم. مسلم، با اشـاره به امام گفت: خدايت رحمت كند تو را وصيت مي كنم به اين شخص. تا جان در بدن داري از او دفـاع كـن و تـا پـاي جـان از نـصـرت او دسـت بـرمـدار. گـفـت: سـوگـند! به پروردگار كعبه چنين كنم و آنچه را كه گفتي انجام دهم. [25] .

ظـهـر عـاشـورا هـنـگـام نماز ظهر كه فرا رسيد، امام فرمود: از لشكر بخواهيد دست از جنگ بـردارنـد تـا نـمـاز بـگـزاريـم. حـصـيـن بـن تـمـيـم بـانـگ بـرآورد كـه نـمـاز شـمـا قـبـول نـخـواهـد شـد. حـبـيـب در پـاسـخ گـفـت: اي الاغ [26] پـنـداشـتـي كـه نماز آل پـيـامـبـر(ص) قـبـول نـمـي شـود ولي نـمـاز تـو قـبـول مي شود. [27] پس با هم درگير شدند. حبيب بر سر اسب حصين زد، اسب رم كرد و حصين را بر زمين انداخت ولي ياران وي از راه رسيدند و او را نجات دادند.

آن گاه حبيب به ميدان شتافت و چنين رجز خواند:



اُقْسِمُ لَوْ كُنّا لَكُمْ أَعْدادا

أَوْ شَطْرَكُمْ وَلَّيْتُمْ الاَكْتادا



يا شَرِّ قَوْمٍ حَسَبا وَآدا

وَشَرَّهُمْ قَدْعُلِمُوا أَنْدادا



وَيا أَشَدَّ مَعْشَرٍ عِنادا [28] .

بـه خـدا سـوگند اگر ما به شمار شما يا نيمي از شما بوديم گروه گروه فراري مي شـديـد اي بـدتـريـن مـردم از نـظر نسب و ريشه و نيرو! دانسته شد كه از لحاظ پستي و دنائت، همه مانند هم هستيد.



و اي گروهي كه از تمام مردم عناد و دشمني تان بيشتر و شديدتر است.

رجز ذيل را نيز به او نسبت داده اند.



أَنَا حَبيبٌ وَأبي مُظَّهَرْ

فارِسُ هَيْجاءٍ وَلَيْثُ قَسْوَرْ



وَفي يَميني صارِمٌ مُذَكَّرْ

وَفيكُمُ نارُ الجَحيمِ تُسْعَر



أَنْتُمُ أَعَدُّ عُدُّةً وَأَكْثَرْ

وَنَحْنُ في كُلِّ الاُمورِ أَجْدَر



وَأَنتُمُ عِنْدَ الوَفاءِ أَغْدَر

لَنَحْنُ أَزْكي مِنْكُمُ وَأَطْهَرْ



وَنَحْنُ أَوْفي مِنْكُمُ وَأَصْبَرْ

وَنَحْنُ أَعْلي حُجَّةً وَأَظْهَرْ



حَقّا وَأَتْقي مِنْكُمُ وَأعْذَرْ

المَوْتُ عِنْدي عَسَلُ وَسُكَّرْ



مِنَ البَقاءِ بَيْنَكُم يا خُسَّر

أَضْرِبُكُم وَلا أَخافُ المَحْذَرْ



عَنِ الحُسَيْنِ ذِي الفِخارِ الاَطْهَرْ

أنْصُرُ خَيْرِ الناسِ حينَ يُذْكَرْ [29] .



من حبيبم و پدرم مظاهر است: يكه سوار عرصه نبرد و جنگ فروزان؛

در دستم شمشيري برنده است كه در ميان شما آتش، شعله ور مي سازد؛

شما مجهزتر هستيد و فزونتر ولي ما در تمام كارها از شما سزاوارتريم؛

شـمـا هنگام وفا نمودن [به عهد خود] عهدشكني مي كنيد ولي ما از شما پاك و پاكيزه تر هستيم؛

ما از شما با وفاتر و بردبارتر هستيم با دليلي برتر و آشكارتر؛

مـا بـرحـق هـسـتـيـم و نـزد خـدا مـعـذور، مـرگ نـزد مـن هـمـانـنـد شـهـد و عسل است؛

بـه جـاي مـانـدن مـيان شما، اي زيانكاران، ضربتي سخت بر شما فرود آورم و از چيزي هراس ندارم؛

حـسـيـن را يـاري مـي كـنـم، آن كـه داراي فخر بوده و پاكيزه مي باشد همان كه از او به عنوان بهترين مردم ياد مي شود.

پـس كـارزار سـخـتـي نـمـود. مـردي از بـنـي تـمـيـم بـر حـبيب حمله ور شد و حبيب او را به قـتـل رسـانـد. ديـگري با نيزه به حبيب حمله كرد و او را بر زمين انداخت خواست كه از جاي برخيزد، ولي حصين بن تميم از راه رسيد و با ضربت شمشير، حبيب را نقش بر زمين كرد. سـپـس از اسـب پـيـاده شـد و سـر مـبـارك حبيب را از تن جدا ساخت. حصين بن تميم با آن مرد تـمـيـمـي دربـاره ايـن كـه كدام يك حبيب را به شهادت رسانده است مشاجره نمود. سرانجام مصالحه نمودند و توافق شد كه آن تميمي سر مبارك حبيب را به حصين بن تميم بدهد تا بـه گـردن اسب خود آويزان كند و ميان لشكر جولان دهد تا همه بفهمند وي نيز در شهادت حبيب شركت داشته است. سپس آن تميمي سر مبارك حبيب را به گردن اسب خود آويزان كرد و به كوفه آمد و آن را نزد ابن زياد برد. [30] [در كوفه]قاسم فرزند نوجوان حـبـيـب از وي تـقـاضـا كـرد كـه سـر پـدر را بـه وي بـدهـد تا مگر او را دفن كند ولي او نـپـذيـرفت. قاسم در پي انتقام خون پدر برآمد. تا آن كه سرانجام هنگام حمله مصعب به بـاجُمَيرا، [31] در حالي كه قاتل پدرش در خواب نيمروزي فرو رفته بود به چادر وي يورش برد و او را به قتل رساند. [32] .

مزار حبيب جدا از ساير شهدا با ضريحي پوشيده از نقره در حرم امام حسين (ع) مي باشد.


پاورقي

[1] نـام پدر حبيب را مظهّر (الخلاصه، ص 61) و مطهر نيز گفته اند. (البدايه و النهايه، ج 8، ص 180.

[2] الاصابة، ج 2، ص 142؛ برخي حبيب را تابعي دانسته اند (اعيان الشيعة، ج 4، ص 554).

[3] رجال شيخ طوسي، ص 38 و ص 67.

[4] ابصارالعين، ص 56، مکتبة بصيرتي.

[5] رجال برقي، ص 4.

[6] سفينة البحار، ج 2، ص 26.

[7] بلايا و منايا: اجل و گرفتاري هاي آينده.

[8] رجال کشي، ص 78.

[9] تـسـبـيـح يـعـنـي سـبـحـان اللّه گـفـتـن و تـحـمـيـد بـه مـعناي الحمدللّه گفتن و تهليل به معناي لا اله الا اللّه گفتن مي باشد.

[10] بحارالانوار، ج 60، ص 311.

[11] تاريخ طبري، ج 5، ص 352، دارالمعارف.

[12] تاريخ طبري، ج 5، ص 355، دارالمعارف.

[13] ابصار العين، ص 57، مکتبة بصيرتي.

[14] اسرار الشهاده، ص 396.

[15] شـايـد خـيـلي بـا تـأنـي و نـيـز از بـي راهـه مـي رفـتـنـد کـه ايـن چـنـيـن معطل شدند.

[16] ابـصـارالعـيـن، ص 102، مـرکـز الدراسـات الاسـلامـية لحرس الثورة؛ اعيان الشيعه، ج 4، ص 554.

[17] الفتوح، ج 5، ص 159.

[18] همان.

[19] انـسـاب الاشـراف، ج 3، ص 184، دارالتـعـارف؛ تـاريـخ طـبري، ج 5، ص 416.

[20] در پـاورقـي رجـال کـشـي، ص 79 گـويـد در حـاشـيـه بـرخـي از نـسخه هاي رجال کشي به جاي يزيد بن حصين برير آمده است و در طبري ج 4، ص 321، چاپ اعلمي اين جريان به عبدالرحمن بن ربه و برير بن حضير نسبت داده شده است.

[21] رجال کشي، 79.

[22] الدمعة الساکبة، ج 4، ص 274.

[23] تاريخ طبري، ج 5، ص 429، دارالمعارف.

[24] ارشاد، ج 2، ص 98، کنگره جهاني هزاره شيخ مفيد.

[25] همان، ج 3، ص 103.

[26] در برخي از منابع به جاي حمار «خمّار» آمده است. (نفس المهموم، ص 244).

[27] تاريخ طبري، ج 4، ص 334 (چاپ اعلمي).

[28] تاريخ طبري، ج 5، ص 439، دارالمعارف؛ عبرات، ج 2، ص 40.

[29] دائرة المـعـارف الحـسـيـنـيـّه، ج 5، ص 166 ر.ک بـه تاريخ طبري، ج 5، ص 439، دارالمعارف.

[30] تاريخ طبري، ج 5، ص 439، دارالمعارف.

[31] بـا جـُمـَيـرا بـا بـاء مفرده و جيم مضموم و ميم مفتوح و الف مقصوره جايگاهي در سـرزمـيـن موصل که مصعب بن زبير در جنگ با عبدالملک مروان لشکرکشي نمود آن گاه که وي از شام به قصد جنگ با مصعب بيرون شد.

[32] تاريخ طبري، ج 5، ص 439، دارالمعارف.