بازگشت

آوردگاه عشق و ايثار


پـس از گـفـت وگـوهـاي امـام حـسـين (ع) با حرّ و فرماني كه وي مبني بر فرود آوردن آن حـضـرت در نـقـطـه اي بدون آب و آبادي از ابن زياد دريافت كرد، سپاه كوچك امام (ع) در كربلا اردو زد. [1] .

از آن سـوي عـبـيـداللّه زيـاد، عـمـر سـعـد را كـه بـا يك سپاه چهار هزار نفري عازم دستبي [2] بـراي جـنـگ تـرك و ديـلم بـود، مـأمـور جـنـگ با حسين (ع) كرد، و او در نخيله [3] ـ نـزديـك كوفه ـ اردو زد. گروه هاي كمكي گروه گروه به او مي پيوستند. برخي گزارش ها حكايت از نارضايي نيروهاي اعزامي دارد، به طوري كه گفته شده است از هـر هزار نفر بيش از سيصد يا چهارصد نفر به مقصد نمي رسيدند. [4] پس از اعـزام عـمـر سـعـد بـه كـربـلا نيز، عبيداللّه افراد را در گروه هاي بيست تا صد نفره از نخيله اعزام مي كرد. [5] .

ايـن در حـالي بـود كـه تـنها اقدام امام (ع) براي جلب نيروي كمكي ناموفق ماند. حبيب بن مـظـاهـر از حـضرت اجازه خواست كه برود و از يكي از طوايف بني اسد، ساكن در نزديكي كـربلا، براي ياري آن حضرت دعوت كند. مردان قبيله نيز پذيرفتند و عازم پيوستن به اردوگاه حسيني گشتند. ولي سپاه عمر سعد راه را بر آنان بستند. تنها واكنش امام (ع) در برابر اين واقعه اين بود كه فرمود: «سپاس فراوان خداي را». [6] .

پـس از آن كـه دو سـپـاه رويـاروي گـشـتـند، امام (ع) چندين نوبت با فرمانده سپاه اموي، عـمرسعد، به گفت وگو پرداخت. متن اين گفت وگوها، از عمق فاجعه اي خبر مي دهد كه در تاريخ اسلام روي داده بود؛ و مسلمانان چنان فريفته دنيا شده بودند كه حاضر بودند ز براي رسيدن به مال و منال و پست و مقام دنيا، فرزند پيامبر خدا(ص) را سر ببرند!!

امـام حـسـيـن (ع) در نـخـسـتـيـن گـفـت وگوي خويش با عمرسعد از وي خواست با توجه به شـنـاخـتي كه از منزلت والاي ايشان دارد، از جنگ با او دست بردارد. ولي او عنوان كرد كه ممكن است عبيداللّه زياد خانه اش را ويران سازد. حسين (ع) فرمود كه او خود برايش خانه مـي سـازد. عـمـر گـفـت كـه امـلاكش را مي گيرد و امام فرمود كه بهترش را به او مي دهد. گـويـا عـمـرسـعـد متقاعد شد كه از جنگ دست بردارد و در نامه اي خطاب به عبيداللّه زياد عـنـوان كـرد كه حسين (ع) حاضر است به [حجاز] باز گردد و نيازي به درگيري نيست. عبيداللّه نيز از اين قضيّه خشنود گشت، ولي شمر كه نزد وي حاضر بود، هشدار دارد كه بايد تا حسين در دسترس قرار دارد كارش را يكسره كند، وگرنه چنانچه دور شود ديگر بر او دست نخواهد يافت. [7] .

بـا ايـن پـيـشـنهاد شمر، عبيداللّه تغيير رأي داد و ضمن نامه اي خطاب به عمرسعد از او خـواسـت كـه يـا با حسين بجنگد و يا آن كه فرماندهي سپاه را به شمر واگذار كند. عمر سعد از نامه و پيغام شمر ناخشنود گرديد و او را نكوهش كرد. ولي شمر بار ديگر از او خواست كه يا با امام بجنگد و يا آن كه فرماندهي سپاه را بر عهده او نهد. عمرسعد كسي نـبـود كـه بـتـواند به آساني از مقام كناره بگيرد و گفت كه او خود، اين كار را به انجام خواهد رساند. [8] .

سـرانـجام عمرسعد سپاه اموي را به جنبش درآورد و به سوي اردوگاه حسيني حمله ور شد. امـام (ع) كـه چـنين ديد به برادرش، عباس، مأموريت داد تا نيّت دشمن را كشف كند، عبّاس مـأمـوريـت خويش را به انجام رساند و معلوم شد كه دشمن آهنگ حمله دارد. امام (ع) كه چنين ديـد به وي فرمود كه از آنان بخواهد شب را مهلت دهند تا با خداي خويش به راز و نياز بپردازند. [9] .

پـس از كـسـب مـوافقت دشمن، امام (ع) نخست يارانش را فراخواند وپس از حمد و ثناي الهي خطاب به آنان چنين فرمود:

«من، هيچ اصحابي را از اصحاب خويش بهتر و شايسته تر و هيچ خانداني را نيك تر و بـرتـر از خـانـدان خـويـش سـراغ نـدارم. خـداونـد به شما پاداش نيك دهد. اكنون كه شب فـرارسـيـده اسـت بـرخيزيد و آن را مركب راهوار خود سازيد (از تاريكي آن استفاده كنيد و بـرويـد). هـر كدامتان دست يكي از مردان مرا بگيرد و در اين تاريكي شب پراكنده شويد. مـرا با اين قوم بگذاريد كه ايشان جز مرا نمي خواهند. و چنانچه بر من دست بيابند و مرا بكشند، از پي شما نخواهند آمد.» [10] .

پاسخ مشترك همه ياران اين بود كه ما هرگز از شما دست برنمي داريم و جان خويش ‍ را در راهتان فدا مي كنيم.

فـرزنـد عـلي (ع) و يـارانـش شـب عـاشورا را با دعا و نيايش سپري كردند و پيوسته در ركـوع و سجده، سرگرم تلاوت قرآن بودند. به روايتي گروهي از سپاه دشمن نيز در آن شب به امام (ع) پيوستند. [11] .

حـسـين (ع) با آن كه يقين داشت او و يارانش همه كشته خواهند شد، براي مقابله با دشمن از هيچ اقدامي فروگذار نكرد و همه اصول شناخته شده نظامي را به كار بست. آن حضرت فـرمـان داد كه پشت خيمه ها خندق كنده آن را پر از هيزم كنند و آتش بزنند؛ و بدين وسيله امـكـان حمله از پشت را از دشمن گرفت. [12] به فرمان حسين (ع) خيمه ها را نزديك بـه هـم بـرپـا سـاخـتـنـد و سـپـاه كـوچـك حـسـيـنـي [13] در برابر آنها صف كشيد. فـرمـانـدهـان دو جـنـاح راسـت و چـپ تـعـيـيـن گـشـتـنـد و پـرچـم به عبّاس بن علي (ع) داده شد. [14] .

از آن سـوي عـمرسعد با تكيه بر شمار فراوان سپاه خويش قصد داشت كه با يك تهاجم سـراسـري، سـپـاه حـسـيني را دستخوش كشتار و تاراج كند. ولي تدابير نظامي فرزند رسول خدا(ص) و پرورده دست امير مؤمنان، علي (ع)، مانع اين كار گرديد و دشمن متوقف ماند. در اين هنگام جنگ تبليغاتي ميان طرفين آغاز گرديد و سخن هاي تندي ميان آنان ردّ و بدل گرديد. [15] .

هـنـگـامـي كـه امـام (ع) در صـدد بـرآمـد تـا بـا سـپـاه شـرك و نـفاق اتمام حجّت كند و راه هرگونه عذري را بر آنان ببندد، ولوله و غوغا به راه انداختند و به وي اجازه سخن گفتن نـدادند. ولي حضرت گروه اراذل و اوباش را وادار به سكوت كرد و خطاب به آنان چنين فرمود:

«هـلاكـت و انـدوه بـر شـمـا بـاد اي جـمـاعـت! آيـا زماني كه سرگشته و حيران، ما را به فـريـادخـواهي فراخوانديد و ما شتابان و آماده به فريادتان رسيديم، شما شمشيرهاي خـود را بـر مـا كـشـيـده سـرهامان را نشانه گرفتيد؟! و آتش ‍ فتنه را ـ كه دشمن ما و شما فـراهم آورده است ـ بر ما افروختيد؟! بدون آن كه آنان عدلي را در ميان شما آشكار كنند و آرزويـي را از شـمـا برآورند. بجز حرام دنيا و زندگي پستي كه طمع داريد و بدون آن كه از ما گناهي سر زده يا انديشه اي سست شده باشد!

واي بـر شـمـا! اگـر مـا را نـمـي خـواسـتـيـد و تـنـها مي گذارديد، پس چرا ـ در حالي كه شمشيرها در نيام و سينه ها آرام و انديشه ها پا نگرفته بود ـ فتنه را فراهم كرديد. بله، آتـش فـتـنـه را هـمـچـون انـبوه ملخ ها شتابان بر ما افروختيد و يكديگر را همچون انبوه پروانگان بدان فرا خوانديد.

روي تان زشت باد كه شماييد سركشان امت و اشخاص ناباب طوايف و دورافكنان قرآن و پـيـروان شـيـطـان و هـواداران گـناه؛ و شماييد تحريف كنندگان قرآن و خاموش كنندگان سـنـّت رسـول خدا(ص) و كشندگان اولاد پيامبران و نابودكنندگان خاندان اوصيا! و نسب سـازان زنازادگان و آزاردهندگان مؤمنان و فريادرسان رهبران استهزاگري كه قرآن را پاره پاره كردند.

شـمـا بـر پـسـر حـرب و پيروانش تكيه مي كنيد و ما را تنها مي گذاريد؟! آري، به خدا سوگند، تنها گذاردن (و نيرنگ) شما از ديرباز مشهور است و ريشه هايتان به آن آميخه و شـاخ و برگ شما آن را به ارث برده و دل هاي شما بر آن روييده و سينه هاي شما با آن پـوشـيـده اسـت. شـمـا بـراي بـه پـا دارنـده خـود پـليـدتـريـن نـهـال و بـراي ربـاينده خود ناپاك ترين لقمه ايد. آگاه باشيد كه لعنت خدا بر پيمان شكناني است كه پيمان ها را پس از استوار ساختن آنها مي شكنند ـ و شما خدا را بر پيمان خـود ضـامـن گـرفـتـيد ـ. به خدا سوگند شما از حسين رسته ايد. آگاه باشيد كه زنازاده فـرزنـد زنـازاده مـيـان دو چـيـز پـا فـشـرده اسـت: كـشـتن ما و ذلّت ما. هيهات كه ما ذلت را بـپـذيـريـم! خـدا و پـيامبر(ص) و نياكان پيراسته و دامن هاي پاك و سرافرازان غيور و دلاوران بـا غـيـرت آن را نـمـي پـذيـرنـد! آري، پـيـروي فـرومـايـگـان را بـر قتل بزرگواران نگزينند.

آگـاه بـاشـيـد! مـن اتـمـام حـجّت كردم و هشدار دادم، آگاه باشيد كه من با همين توان كم و ياران اندك خويش با شما پيكار مي كنم!

سپس اين اشعار را سرود:



فان نَهزم فهزامون قدما

وان نُهزم فغيرُ مهزمينا



وما ان طبناجبن ولكن

منايانا دولة آخرينا



اگر دشمن را بشكينم از ديرباز شكننده بوده ايم و اگر مغلوب شويم باز شكست نخورده ايم.

در خـوي مـا تـرس نـيـسـت، [تـا از آن بـشـكـنـيـم] بـلكـه ايـن اجل ها و نوبت واپسين ماست [كه چنان پيش ‍ آورده است.]

هـان! شـمـا پـس از كـشتن ما جز به اندازه اي كه پياده سوار اسب شود درنگ نخواهيد كرد. مگر آن كه (آرام آرام) چرخش آسياب مرگ بر سر شما باز آيد. اين آگاهي و عهدي است كه پـدرم از جـدّم به من سپرده است. پس نيرنگ شريكان خود را گرد آوريد همه به پيكار من آيـيـد و مـهـلتـم نـدهـيـد، كـه مـن بـر خـداي پـروردگـار جـهـانـيـان توكّل دارم.

هـيـچ جـنـبـنـده اي نـيست مگر آن كه پيشاني او را به دست دارد، حقّا كه پروردگارم بر راه راست است.

بارالها! آسمان را از اينان باز دار و ايشان را همانند دوران يوسف به قحطي گرفتار كن و غـلام ثقيف را بر آنان چيره ساز تا پياله هاي تلخ مرگ را به آنان بنوشاند و هيچ يك را وا نـنهد. هر كشته اي را با كشته اي و هر ضربتي را با ضربتي انتقام گيرد و انتقام مـن و اوليـا و خـانـدان و پيروانم را از ايشان بستاند. اينان ما را فريفتند و دروغ گفتند و تـنـهـا گـذاردنـد. پـروردگـار مـا تـويـي، مـا بـر تـو توكّل و انابه داريم و به سوي تو باز مي گرديم». [16] .

ولي كـوفـيـان گـمـراه تـر از آن بـودنـد كـه چـنـيـن سـخـنـانـي بـر دل هـاي سنگشان تأثير بگذارد. از آن ميان تنها حر بن يزيد رياحي به سپاه حسين (ع) پـيـوسـت و پـس از تـوبه و اظهار پشيماني نسبت به كارهاي گذشته اش، جنگيد تا به شهادت رسيد.

پـس از آن جنگ ميان طرفين حتمي شد و همه راه هاي ترك مخاصمه مسدود گشت. ياران حسين (ع) در يـك حـمـله عمومي سپاه عمرسعد و نيز جنگ هاي تن به تن پس از به هلاكت رساندن شمار زيادي از دشمن جملگي به شهادت رسيدند. آن گاه نوبت به امام (ع) رسيد و خود عـازم جـنـگ بـا سـپـاه عـمـرسعد گرديد و فرمود كهنه پيراهني آوردند و آن را زير لباس پوشيد تا پس از كشته شدن برهنه نماند.

فـرزنـد پيامبر(ص) به ميدان رفت و كشتاري عظيم كرد. هر كس از سپاه دشمن كه به وي نـزديـك مـي شـد، بـه قـتـل مـي رسـيـد. دشـمـنـان وقـتـي چـنـيـن ديـدند، ميان او و خيمه گاه حـايـل شـدنـد. امـام (ع) فـريـاد زد: «واي بـر شـمـا! اي پـيـروان آل ابـي سـفـيـان، اگـر ديـن نـداريـد و از روز رسـتـخـيـز انديشه نمي كنيد، در دنيا آزاده باشيد؛ و اگر خود را عرب مي دانيد به [سيره] نياكانتان بازگرديد.

در ايـن هـنگام شمر فرياد زد: چه مي گويي اي حسين؟» فرمود: «مي گويم: اين منم كه بـا شـمـا مـي جـنـگـم، بـا مـن بـجـنـگـيد، به زنان بي گناه چه كار داريد؟ تا زنده هستم اراذل و اوباش را از تعرض به حرم من باز داريد!» شمر گفت «اي پسر فاطمه، اين را هـم پـذيـرفـتـم.» آن گـاه بـه يارانش گفت: «به حرم او كار نداشته باشيد. تنها به خودش حمله كنيد. به خدا سوگند كه او هماوردي بزرگوار است.»

بـه دنـبال آن، جماعت از هر سو حمله ور شدند. او حمله مي كرد و آنها حمله مي كردند. قصد حـضـرت ايـن بـود كـه خـود را بـه فرات برساند و آب بنوشد. اما هر چه اسب را به آن سوي مي راند، يورش مي آوردند و حضرت را دور مي كردند.

مـردي بـه نام ابوالفتوح جعفي پيشاني حضرت را با تير نشانه رفت. حسين (ع) تير را بـيـرون آورد و سوي دشمن افكند. خون بر صورت و محاسن حضرت جاري شد؛ و در آن حال مي فرمود: «پروردگارا تو شاهدي كه اين بندگان گنهكار و سركش تو با من چه مـي كـنـنـد. پـروردگـارا آنـان را يـكـايـك بـشـمـر و بـه قتل برسان و روي زمين را از وجودشان پاك گردان و هرگز آنان را ميامرز».

سـپـس چـونـان شـيـر ژيـان حـمـله كـرد. هر كس از سپاه دشمن كه به وي نزديك مي شد با شـمـشـير دو نيم مي گشت و بر خاك مي افتاد. باران تير از همه سو باريدن گرفت و او سـر و سـيـنـه اش را سـپـر سـاخـتـه بود و مي فرمود: اي امّت بدسيرت! پس از محمّد با خاندانش بدرفتار كرديد. بدانيد كه پس از من، از كشتن هيچ بنده نيكوكاري بيم نخواهيد داشت؛ و من از پروردگارم اميدوارم كه در برابر آسان گرفتن كشتن من، از جايي كه خود ندانيد، از شما انتقام بگيرد.

حُصَين بن مالك سكوني فرياد زد: اي پسر فاطمه، خداوند به چه وسيله از ما انتقام مي گـيـرد؟ فـرمـود «شـمـا را بـه جـان هـم مـي ريزد تا خون يكديگر را بريزيد و آن گاه عذابي دردناك را بر شما فرو مي بارد».

امـام (ع) آن قـدر پـيـكـار كـرد كـه 72 زخم برداشت؛ و چون بي رمق شده بود، ايستاد تا پـاره اي بـيـاسـايـد. اما در همين حال سنگي آمد و بر پيشاني مباركش خورد، او جامه اش را بلند كرد تا خون از چهره پاك كند؛ كه ناگاه تيري سه پرّه و زهرآلود بر قلب مباركش ‍ نـشـسـت. در ايـن هـنـگـام فـرمـود: «بـسـم اللّه وبـاللّه وعـلي مـلة رسـول اللّه»؛ و سـر را سـوي آسـمـان بـلند كرد و گفت: «پروردگارا تو شاهدي كه ايـنـان مـردي را مـي كـشـنـد كـه در روي زمـيـن فرزند پيامبري جز او نيست». سپس تير را گـرفـت و از پـشـت بـيرون آورد؛ و خون چون ناودان سرازير بود. حضرت دست روي زخم گذاشت و چون پر از خون شد به آسمان پاشيد، بار ديگر دست روي زخم نهاد و چون از خـون پـر شـد، صـورت و محاسن خويش ‍ را خون آلود كرد و فرمود: «به خدا سوگند با ايـن صـورت خـونـيـن جـدّم را ديـدار مـي كـنـم و مي گويم: پروردگارا فلان و فلان كس بودند كه مرا كشتند.».

امـام حـسـيـن (ع) كـه از شـدت پيكار بي رمق شده بود، در جاي خود ايستاد. هيچ يك از سپاه دشـمـن دوسـت نـداشـت كه خدا را با خون او ديدار كند. از اين رو به وي نزديك مي شدند و بـاز مي گشتند. تا اين كه مردي از قبيله كنده به نام مالك بن نُسير آمد و با شمشير به سـر آن حـضـرت زد؛ و شـب كـلاهـي كـه بر سر امام بود پر از خون شد. حضرت فرمود: «امـيدوارم كه با اين دست نه بخوري و نه بياشامي و خداوند تو را با ستمكاران محشور گرداند!»...

حسين بن عقبه مرادي گويد: «حسين مدت زيادي از روز را روي زمين افتاده بود و اگر مردم مي خواستند مي توانستند او را بكشند، ولي آنها يكديگر را جلو مي انداختند و هر گروهي دوسـت داشـت كـه گروه ديگر كار را تمام كند. ناگاه شمر فرياد زد: واي بر شما منتظر چه هستيد؟ مادر به عزايتان بنشيدند، بكشيدش!

سپاه از همه سو بر سيّدالشهدا حمله ور شد، زرعة بن شريك تميمي ضربتي به دست آن حـضـرت زد و ضـربـتـي به گردن وي نواخت. سپس همه باز گشتند و آن حضرت برمي خـاست و با صورت بر زمين مي خورد. در اين حال انس بن عمرو نخعي با يك ضربت نيزه، وي را نـقـش بـر زمـيـن كـرد و بـر سـر خـولي بـن يزيد اصبحي فرياد زد: «سرش را بـبـر». خولي خواست كه چنين كند، اما لرزه بر اندامش افتاد. سنان گفت: خداوند بازوانت را سـسـت و دستانت را قطع گرداند. آن گاه خودش از اسب فرود آمد و سر مبارك حسين (ع) را جـدا كـرد و بـه خـولي بـن يـزيـد داد. ايـن در حـالي بـود كه پيش از آن چندين ضربت شمشير بر فرزند رسول خدا(ص) وارد آمده بود.

امـام صـادق (ع) فـرمـوده اسـت: هـنـگـامي كه حسين بن علي را با شمشير زدند و رفتند تا سـرش را جـدا كـنـنـد، مـنـادي اي از سـوي پـروردگـار متعال از عرش ندا داد: «اي امت سرگردان، كه پس از پيامبرتان ستمگري پيشه كرده ايد، خداوند توفيق درك عيد فطر و قربان را از شما گرفت!» حضرت آن گاه فرمود: «به خدا سوگند كه موفق به درك عيد نشدند و هرگز هم نخواهند شد؛ تا آن كه خونخواه حسين (ع) قيام كند». [17] .

آري، حـسين (ع) در راهي كه گام نهاد مردانه ايستاد، مردانه جنگيد و مردانه جان باخت؛ و از ايـثـار هـر آنـچـه داشـت دريغ نورزيد. او آن همه فداكاري و گذشت را نه به طمع متاع پست دنيا، بلكه براي كسب رضاي پروردگار خويش نمود. در واپسين لحظه هاي زندگي سر را به آسمان بلند كرد و كمال خشنودي خويش را از آنچه بر وي گذشته است ابراز داشت:

صبرا عَلي قَضائِكَ يا رَبِّ لا إِلهَ سِواكَ، يا غِياثَ المُسْتَغيثينَ مالِي رَبُّ سِواكَ وَلا مَعْبُودَ غَيْرُكَ، صبرا عَلي حُكْمِكَ يا غِياثَ مَنْ لا غِياثَ لَهُ، يا دائما لا نَفادَ لَهُ، يا مُحْيِيَ الْمَوتي، يـا قـائمـا عـَلي كـُلِّ نـَفـْسٍ بـِمـا كـَسـَبـَتْ اُحـْكـُمْ بـَيـْنـِي وَبـَيـْنـَهـُمْ وَاءَنـْتَ خـَيـْرُ الْحاكِمينَ» [18] .

اي يـگـانـه معبود بر تقدير تو شكيبايم. اي فريادرس فريادخواهان، من پروردگار و مـعبودي جز تو ندارم. بر فرمان تو شكيبايم، اي فريادرس كسان بي فريادرس. اي جـاويـدان نـيـسـتـي ناپذير. اي زنده كننده مردگان، اي نگهدارنده همگان با همه آنچه مي كنند، ميان ما و اينان داوري فرما كه تو بهترين داوري.

آري، دشـمـن فـرومـايـه بـا كـمـال سـنـگـدلي حـسـيـن را سـر بـريـد و پيكر نازنين او را پـامـال سـم سـتـوران كـرد. آن گـاه وي را عـريـان و بـي غسل و كفن در صحرا افكند و رفت و زن و فرزندش را به اسارت برد.

سـر مـبـارك حـسـيـن را نـزد عـبـيداللّه آوردند؛ و او به نشان خوش خدمتي آن را سوي يزيد فـرسـتـاد. پسر معاويه، سرمست از پيروزي، سر را درون طشتي در پيش روي نهاد و با چوبدستي بر لب و دندانش مي زد و اين شعر را مي خواند:



يفلقن ها ما من رجال اعزّةٍ

علينا وهم كانوا اعق واظلما



سرهايي را بشكافند كه براي ما عزيزند؛ و خودشان ناسپاس تر بودند و ستمكارتر.

به نقلي ابوبرزه، از صحابه رسول خدا(ص) كه در مجلس حاضر بود، گفت: چنين مكن. مـن بـارهـا رسـول خـدا(ص) را ديـده ام كـه لب هـا را روي آن دهـان بـه جـاي آن چـوب مي گذارد؛ و آن گاه برخاست و رفت. [19] .


پاورقي

[1] انساب الاشراف، ج 3، ص 385، دارالفکر.

[2] معرب دشتبي، بلوکي بزرگ مشترک بين ري و همدان است که منقسم مي شود به دو قسمت و قسمت متعلق به همدان مشتمل بر نود قريه است که يکي از آنها دستبي است (لغت نامه دهخدا، به نقل از معجم البلدان).

[3] نخيله: مکاني است نزديک کوفه به سمت شام (معجم البلدان، ج 5، ص 278).

[4] انساب الاشراف، ج 3، ص 387، دارالفکر.

[5] همان، ص 388.

[6] انساب الاشراف، ج 3، ص 388، دارالفکر؛ الفتوح، ج 5، ص 159ـ162.

[7] ر.ک: تاريخ طبري، ج 4، ص 313ـ314، مؤسسة الاعلمي للمطبوعات.

[8] تاريخ الطبري، ج 5، ص 314 ـ 315، مؤسسه الاعلمي.

[9] انساب الاشراف، ج 3، ص 393، دارالفکر.

[10] الکامل في التاريخ، ج 4، ص 57، 58.

[11] انـسـاب الاشـراف، ج 3، ص 394، دارالفـکـر؛ اعـيـان الشـيعه، ج 1، ص 601 الارشاد، ج 2، ص 97 کنگره جهاني هزاره شيخ مفيد.

[12] انساب الاشراف، ج 3، ص 395، دارالفکر.

[13] دربـاره شـمـار يـاران امـام حـسـيـن (ع) روايـات گـونـاگـون اسـت. 32 سـوار و چهل پياده؛ 32 سوار و 48 پياده؛ 45 سوار و صد پياده؛ هفتاد سوار و صد پياده، آماري اسـت کـه دربـاره شـمـار يـاران آن حـضـرت نـقـل شده است (ر.ک. اعيان الشيعه، ج 1، ص 601).

[14] ر.ک. تـاريـخ الطـبـري، ج 4، ص 320؛ انـسـاب الاشـراف، ج 3، ص 395، دارالفکر؛ الارشاد، ج 2، ص 98.

[15] انساب الاشراف، ج 3، ص 396، دارالفکر.

[16] مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ج 1، ص 6 ـ 8، مکتبة المفيد؛ اعيان الشيعه، ج 1، ص 602 ـ 603، ترجمه به نقل از فرهنگ جامع سخنان امام حسين (ع)، 473ـ474.

[17] امالي صدوق، ص 142، مجلس 31، نيز ر.ک. سرشک خوبان، ص 210ـ215.

[18] مقتل الحسين (ع)، مقرم، ص 282ـ283، منشورات شريف رضي.

[19] الخلفاء الراشدون، ص 669 ـ 670.