بازگشت

دستگيري حرمله توسط مختار


شيخ طوسي در كتاب امالي، از منهال بن عمرو نقل مي كند كه در راه بازگشت از مكه خدمت امام سجاد (ع) رسيدم. فرمود: «منهال! حرملة بن كاهل چه مي كند؟ گفتم: «وقتي از كوفه بيرون آمدم زنده بود.» حضرت دست به آسمان برداشت و عرض كرد: «پروردگارا! حرارت آهن را به او بچشان. پروردگارا! حرارت آتش را به او بچشان.».

وقتي به كوفه رسيدم، مختار قيام كرده بود. من با مختار دوستي داشتم. پس از چند روزي كه براي رفت و آمد مردم در منزل ماندم، به ديدنش رفتم. گفت: «منهال! در دوره ي ولايت ما براي تبريك نزد ما نيامدي و با ما همكاري نكردي.» گفتم: «مكه بودم و تازه برگشته ام.» با هم به راه افتاديم. تعريف مي كرديم و راه مي رفتيم تا به كناسه رسيديم. مختار ايستاد، چنان كه گويي منتظر چيزي است. قبلا مخفيگاه حرمله را به او خبر داده بودند. طولي نكشيد كه گروهي دوان دوان آمدند و گفتند: «مژده باد اي امير! حرمله دستگير شد. و بعد به فاصله كمي حرمله را آوردند. وقتي چشم مختار به حرمله افتاد، گفت: سپاس خدا را كه مرا بر تو مسلط كرد. بعد جلاد را صدا زد و دستور داد دو دستش را قطع كند. آن گاه آتش خواست. مقداري ني آوردند، بر سر حرمله ريختند و آتش زدند. من گفتم:


«سبحان الله!» مختار گفت: «تسبيح هميشه خوب است، ولي تو براي چه تسبيح گفتي.» گفتم: «اي امير! در راه بازگشت از مكه، خدمت امام علي بن حسين (ع) رسيدم. حضرت پرسيد: حرمله چه مي كند؟

گفتم: من كه از كوفه بيرون آمدم، زنده بود. حضرت دست به دعا برداشت و گفت: بار خدايا! حرارت آهن را به او بچشان، خدايا! حرارت آتش را به او بچشان.

گفت: «تو خودت از علي بن حسين (ع) اين را شنيدي؟».

گفتم: «به خدا، خودم شنيدم.».

مختار از مركب پياده شد دو ركعت نماز با سجودي طولاني به جا آورد. آنگاه برخاست و سوار شد. حرمله ديگر سوخته بود. من هم سوار شدم و با هم حركت كرديم. وقتي به در خانه ام رسيديم، گفتم: «اي امير! اگر صلاح بداني، به من افتخار دهي به خانه ام بيايي و از نمك من چيزي بخوري.».

گفت: «تو خودت به من خبر مي دهي كه علي بن حسين (ع) چهار دعا كرده و همه ي آنها را خدا به دست من اجابت كرده است؛ آن گاه به من مي گويي چيز بخورم؟ امروز را بايد به شكرانه اين توفيق روزه گرفت.».

آري، اين حرمله در كربلا سه نفر از اهل بيت رسول خدا را به شهادت رساند. يكي ابوبكر پسر امام حسن (ع) كه جنگيد تا حرمله او را با تيري از پاي انداخت؛ ديگري عبدالله شير خوار؛ وقتي كه پدرش او را در دامان گرفت و خم شد تا او را ببوسد، حرمله تيري به گلويش زد و او را سر بريد. امام به زينب فرمود: «اين بچه را از من بگير.» آنگاه دو دست زير خون گلويش گرفت تا پر شد. به طرف آسمان پاشيد و فرمود: «برايم اين مصيبت آسان است، چون خدا مي بيند.».


و سوم، عبدالله پسر امام حسن، پسر كوچكي كه از خيمه بيرون آمد، زينب خود را به او رساند تا او را برگرداند. امام حسين (ع) هم فرمود: «خواهرم! او را نگهدار.» ولي عبدالله از بازگشت خودداري كرد. به طرف عمويش دويد تا خود را به كنار او رساند. و گفت: «از عمويم جدا نمي شوم.» بحر بن كعب با شمشير به امام حسين (ع) حمله كرد. پسرك گفت: «واي بر تو اي مادر خبيث! عموي مرا مي كشي؟» بحر شمشير را به سوي او راند و او دستش را سپر كرد، دستش بريد و به پوست آويزان شد. پسرك بانگ برداشت: «اي عمو!» امام حسين (ع) او را به سينه چسبانيد و فرمود: «برادرزاده ام! بر اين مصيبت صبر كن و آن را خير بدان، زيرا خدا تو را به پدران نيكوكارت رسول خدا (ص)، علي (ع)، حمزه، جعفر و حسن (ع) ملحق مي كند.» در همين اثنا، حرمله تيري به او زد و او را در دامن عمويش سر بريد. امام حسين (ع) دستش را بلند كرد و گفت: «خدايا! قطرات آسمان را از آنان دريغ كن؛ از بركات زمين محرومشان كن. خدايا! اگر مدتي به ايشان ميدان مي دهي از هم متفرقشان كن. فرقه هاي مختلف با افكار گوناگون و فرمانروايان را هيچ وقت از ايشان راضي مكن. آنان ما را دعوت كردند كه ياريمان كنند، ولي بر ما تاختند و ما را كشتند.».

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين