بازگشت

گريه هاي امام سجاد


امام صادق (ع) فرمود: پنج نفر در تاريخ به گريه معروفند: آدم، يعقوب، يوسف، فاطمه دختر رسول خدا، و علي بن حسين (ع). آدم به خاطر دوري از بهشت گريه مي كرد؛ يعقوب به قدري از فراق يوسف گريست تا كور شد، به او گفتند: «تو آن قدر پيوسته يوسف را ياد مي كني تا از غصه بيمار شوي، يا خود را هلاك كني.» [1] و يوسف آن قدر از دوري يعقوب گريه كرد تا اهل زندان آزرده شدند و به او گفتند: «يا روز گريه كن و شب ساكت، و يا شب گريه كن و روز ساكت.» و يوسف اين پيشنهاد را پذيرفت. فاطمه دختر رسول خدا (ص) به قدري از فراق پدر گريست تا اهل مدينه از او درماندند و به او گفتند: «با گريه ي خود، ما را آزردي.» لذا حضرت از مدينه خارج مي شد و بر سر قبر شهدا مي رفت؛ گريه مي كرد تا دلش آرام مي شد. آن گاه به مدينه برمي گشت.

علي بن حسين (ع) چهل سال بر پدرش گريست. هر وقت غذايي برايش مي آوردند، مي گريست. روزي غلامش عرض كرد: «فدايت شوم، يابن رسول الله! مي ترسم با اين گريه خودت را بكشي.»


فرمود: «از حزن و اندوهم به خدا شكايت مي برم. من چيزي مي دانم كه شما نمي دانيد. من نمي توانم قتلگاه فرزندان فاطمه را ياد آوري كنم و اشك، راه نفسم را نگيرد.»

باز، امام صادق (ع) فرمود: «علي بن حسين (ع)، چهل سال روزها روزه مي گرفت و شب ها به عبادت مي پرداخت و هميشه براي پدر بزرگوارش گريه مي كرد. هنگام افطار غلامش آب و غذايي مي آورد و در مقابل حضرت مي گذاشت. آن حضرت تا چشمش به غذا مي افتاد، گريه سر مي داد و مي فرمود: فرزند رسول خدا (ص)، گرسنه شهيد شد. فرزند رسول خدا (ص) تشنه كشته شد. و پيوسته اين دو جمله را تكرار مي كرد و مي گريست تا آب و غذايش با آب ديدگانش ممزوج مي شد. تا روزي كه با ملاقات حق رفت. به اين شيوه بود.».

در روايتي است كه چون افطار حضرتش را مي آوردند به ياد شهدا مي افتاد و مي فرمود: «يا كربلا يا كربلا يا كربلا...! فرزند رسول خدا (ص) گرسنه كشته شد. فرزند رسول خدا (ص) تشنه شهيد شد.» و بقدري مي گفت و مي گريست كه لباسهايش از اشك ديدگان تر مي شد.

يكي از غلامان حضرت مي گويد: «روزي امام به طرف صحرا رفت. من به دنبالش رفتم. ديدم پيشاني بر سنگ زبري نهاده. در كناري ايستادم، چنان كه صداي گريه و هق هق او را مي شنيدم. شمردم كه هزار بار گفت: لا اله الا الله حقا حقا لا اله الا الله تعبدا ورقا لا اله الا الله ايمانا و تصديقا. آن گاه سر برداشت. ديدم ريش و صورتش غرق اشك است. گفتم سرور من! آيا وقت آن نرسيده كه اندوهت سبك و گريه هايت كمتر شود؟».



پاورقي

[1] سوره‏ي يوسف، آيه‏ي 85.