بازگشت

بازگشت اسرا به كربلا


وقتي اهل بيت (ع) از شام روانه ي مدينه شدند، از راهنما خواستند آنان را از راه كربلا ببرد. هنگامي كه به قتلگاه شهدا رسيدند، جابر بن عبدالله انصاري و گروهي از بني هاشم و خاندان پيامبر را آن جا يافتند كه براي زيارت قبر امام حسين (ع) آمده بودند. دو گروه، با گريه و زاري و حزن و اندوه، سر و سينه زنان، با هم ملاقت كردند. چند روز در آن جا ماندند و مجالس عزا بر پا كردند؛ و اهالي روستاهاي اطراف در مجالس ايشان شركت مي كردند.

اعمش از عطيه ي عوفي نقل كرده است كه گفت: «با جابر بن عبدالله انصاري براي زيارت قبر امام حسين (ع) حركت كردم. وقتي به كربلا رسيديم، جابر در شط فرات غسل كرد، دو تكه لباس پوشيد و كيسه ي عطري را كه همراه آورده بود، بر بدن خود پاشيد. آن گاه هر قدمي كه برمي داشت ذكر خدا مي گفت تا به قبر نزديك شد. به من گفت: دستم را روي قبر بگذار. دستش را روي قبر گذاشتم [1] خود را روي قبر انداخت و از هوش رفت. آب بر رويش پاشيدم تا به هوش آمد. وقتي دوباره خود را يافت، سه بار بانگ


زد: يا حسين! بعد گفت: اي دوستي كه جواب دوستش را نمي دهد! چگونه جواب دهي؟ كه رگهاي گردنت را بريده و سرت را از بدن جدا كرده اند. شهادت مي دهم كه تو فرزند بهترين پيامبران، پسر سالار مؤمنان، و زاده ي كسي هستي كه با تقوي پيوسته بود. تو نسل هدايت، و پنجمين نفر از اهل كسائي. تو فرزند سالار امامان و پور فاطمه بانوي زناني؛ چرا چنين نباشي؟ كه از دست سيدالمرسلين غذا خورده و در دامان پرهيزگاران تربيت شده و از پستان ايمان شير خورده و با اسلام از شير گرفته شده اي. پس زنده و مرده ات پاك و پاكيزه است. قلوب مؤمنين از فراق تو غرق اندوه است، ولي شك ندارند كه تو زنده اي؛ پس سلام و خشنودي خدا بر تو! شهادت مي دهم كه چنان درگذشتي كه برادرت يحيي بن زكريا درگذشت. آن گاه چشم به اطراف قبر چرخاند و گفت: سلام بر شما اي ارواحي كه در ساحت و پيشگاه حسين فرود آمده و در منزلگاه او بار انداخته ايد! شهادت مي دهم كه شما نماز به پا داشته، زكات داده، امر به معروف كرده، از منكر بازداشتيد. با ملحدين جهاد، و تا دم مرگ، خدا را عبادت كرديد. قسم به آن كه محمد را به حق برانگيخت، ما هم در اين جانبازي همراه شما بوديم.

عطيه مي گويد: «گفتم: اينان سر از بدنشان جدا، فرزندانشان يتيم و زنانشان بيوه شده. ما نه كوه و بياباني طي كرده و نه شمشيري زده ايم؛ پس چگونه همراه آنها بوده ايم؟

گفت: «اي عطيه! از حبيبم رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: «هر كس قومي را دوست داشته باشد، با ايشان محشور مي شود. و هر كس كار قومي را بپسندد، در كار آنها شريك است». و قسم به كسي كه محمد را به حق برانگيخت، نيت من و اصحابم همان است كه حسين (ع) و اصحابش به خاطر


آن شهيد شدند.»

عطيه مي گويد: «ما در اين سخن بوديم كه سياهي كاروان از طرف شام هويدا شد. من جابر را با خبر كردم. به غلامش گفت: برو ببين چه خبر است. اگر ديدي اصحاب عمر بن سعد هستند، به ما خبر بده تا پناهگاهي بيابيم؛ ولي اگر زين العابدين (ع) باشد، تو در راه خدا آزادي. طولي نكشيد كه غلام برگشت و گفت: اي جابر! برخيز و از حرم رسول خدا (ص) استقبال كن. زين العابدين است كه عمه ها و خواهرانش را به خود آورده است. جابر برخاست. سر و پا برهنه به راه افتاد تا به زين العابدين (ع) رسيد. حضرت فرمود: «تو جابري؟!».

- آري، يابن رسول الله!

- اي جابر! به خدا در اينجا، مردان ما كشته شدند؛ اطفال ما را سر بريدند؛ زنان ما را اسير كردند و خيمه هاي ما را آتش زدند.



پاورقي

[1] جابر نابينا بوده.