بازگشت

روايت فاطمه بنت الحسين


اسيران را به مجلس يزيد بردند. مردي سرخ - فام از اهالي شام، فاطمه دختر امام حسين (ع) را ديد. رو به يزيد گفت: «يا اميرالمؤمنين! اين كنيز را به من ببخش.».

فاطمه مي گويد: «من از ترس به خود لرزيدم، زيرا فكر مي كردم آنان مي توانند اين كار را انجام دهند. دامن عمه ام زينب را گرفتم و گفتم: عمه جان! يتيم شدم و اكنون به كنيزي مي روم. عمه ام كه مي دانست اين كار نشدني است، فرمود: اين فاسق را چه رسد كه اين كار كند؟ و به مرد شامي فرمود: به خدا دروغ گفتي و پستي كردي. نه تو اين حق داري، نه يزيد.

يزيد به خشم آمد و گفت: «تو دروغ مي گويي. من اين حق دارم؛ اگر بخواهم، انجام مي دهم.»

- هرگز خدا اين اختيار را به تو نداده، مگر از دين ما بيرون روي و به دين ديگري در آيي.

يزيد از خشم برافروخت و گفت: «در روي من چنين سخن مي گويي؟ پدر و برادرت از دين خارج شدند.».

- تو و جد و پدرت - اگر مسلمان باشيد - به دين خدا و پدر و برادر من هدايت يافته ايد.


- دروغ مي گويي اي دشمن خدا.

- تو اميري، ظالمانه دشنام مي دهي و با قدرت خود زور مي گويي.

چون سخن به اين جا رسيد، گويا يزيد شرم كرد و ساكت شد. مرد شامي دوباره به سخن آمد و گفت: «اين كنيز را به من ببخش.»

يزيد در جوابش گفت: «دور شو، خدا مرگت دهاد!»

در روايتي است كه از يزيد پرسيد: «مگر اين دخترك كيست؟»

يزيد گفت: «فاطمه دختر حسين است، و او زينب دختر علي است.»

- حسين، پسر فاطمه و علي بن ابيطالب را مي گويي؟

- آري.

- خدا تو را لعنت كند اي يزيد! عترت پيامبرت را مي كشي و ذريه ي او را اسير مي كني؟ به خدا من گمان مي كردم اينان اسيران رومند.

- به خدا تو را نيز به آنان ملحق مي كنم،

آن گاه دستور داد او را گردن بزنند.