بازگشت

رأس الحسين و دير راهب


«سليمان بن مهران اعمش» مي گويد: من در ايّام حجّ مشغول طواف بودم، شخصي را مشاهده كردم كه ضمن دعا مي گويد: «خدايا! مرا ببخش، و مي دانم كه نخواهي بخشيد» [1] با شنيدن اين سخن نزديك او شدم و به وي گفتم: اي شخص! اين چه سخني است كه در ماه رحمت و مغفرت آنهم كنار بيت خدا مي گويي؟ از رحمت خدا مأيوس نباش و چنين سخني نگو. او گفت: گناه من بزرگ است! سليمان گفت: آيا گناه تو از اين كوه «تهامه» و كوههاي ديگر بزرگتر است؟ جواب داد: بلي! سليمان گفت: مگر چه گناهي كرده اي كه اينهمه مأيوسي؟ وي گفت:

من از سپاهيان عمرسعد بودم و با يك گروه چهل نفري سر بريده امام حسين را به سوي شام حمل مي كرديم در طول راه به «دير راهبي» از نصارا وارد شديم و چندين نفر از نيزه داران مراقب رأس حسين بودند، بقيّه افراد مشغول عيش و نوش و استراحت بودند، در اين هنگام دستي از غيب ظاهر شد و چنين نوشت: آيا مردمي كه حسين را شهيد كردند، اميد شفاعت جدّش را در سر مي پرورانند؟ [2] ما با ديدن اين معجزه ترسناك به خود لرزيديم! ولي شخصي از جمع ما بلندشد تا آن دست را بگيرد، ناگاه دست غيب شد! و دوباره به حال خود بازگشتيم و مشغول كار خود شديم، ناگاه همان دست دوباره ظاهر شد و چنين نوشت: سوگند به خدا هرگز به شفاعت پيامبر نمي رسند،


بلكه براي هميشه در روز رستاخيز در عذاب خواهند بود! [3] .



اين فراز كه خبر عذاب هميشگي داشت، ما را بيشتر به وحشت افكند، تا اينكه بيت سوّم را نوشت: حسين را با دستور ستمگرانه به شهادت رساندند، و اين دستور مخالف حكم خدا بود... [4] .



اي سليمان! اين اشعار غيبي و اين معجزه رأس الحسين ما را بي قرار كرد، ناگاه راهبي از بالاي دير ما را مخاطب قرار داده و گفت: اين سر بريده نوراني از كيست؟ و شما چه كسي هستيد؟ ما خود و رأس الحسين را معرفي نموديم او گفت: حسين پسر فاطمه دختر پيامبرتان؟ گفتيم: بلي! گفت: پدرش پسر عموي پيامبرتان بود؟ جواب داديم: بلي گفت: واي بر شما، اگر عيسي پيامبر در ميان ما فرزندي داشت روي چشم خود جاي مي داديم. سپس اظهار داشت: به رئيس خود بگوئيد: من ده هزار درهم پول از پدرم به ارث برده ام، تنها يك شب اين سر بريده را در اختيار من بگذاريد، و من همه آنها را به شما واگذار كنم! اين پيشنهاد پذيرفته شد...

راهب سر بريده حسين را گرفت و آن را شستشو داد و با عطر و كافور معطّر ساخت و در آغوش گرفت و تا صبح به نوحه و گريه پرداخت و گفت: اي حسين! من جز به خود راه و قدرتي ندارم، اينك با دست تو مسلمان مي شوم و شهادت مي دهم به يگانگي خدا و رسالت جدّت محمد، و به نيزه داران سفارش كرد اين سر بريده را اذيت نكنيد... [5] .


پاورقي

[1] اللهم اغفرلي و انا اعلم انّک لا تغفر.

[2]



اترجوا امةٌ قتلت حسينا

شفاعة جدّه يوم‏الحساب



.

[3]



فلا و اللَّه ليس لهم شفيع

و هم يوم القيمة في العذاب.

[4]



و قد قتلوا الحسين بحکم جور

و خالف حکمهم حکم الکتاب.

[5] ناسخ التواريخ، ج 3، ص 113، بحارالانوار، ج 44، ص 224، و ج 45، ص 185: فقال: يا رأس! و اللَّه لا املک الّا نفسي فاذا کان غدا فاشهدلي عند جدّک محمد انّي اشهدان لا اله الا اللَّه و انّ محمداً رسول اللَّه. اسلمت علي يديک و انا مولاک.