بازگشت

پروا پيشگي


روزي بود كه دمشق با همه ي انواع عشوه گري هايش در آن روز به ناز مي خراميد، و با همه ي فتنه انگيزي هايش خود را نشان مي داد؛ روزي كه بهار نيز در لبخند شكوفه ها و عطر لبخندهايش دميده، خود را آراسته به تارهاي زرين خورشيدي كرده بود كه با روبنده اي از ابرهاي نازك شفاف چهره ي خود را مي پوشانيد.

مردم آن شهر عادت داشتند كه با همه ي وسايل تفريحي و جشن و سرور، و با هر چيزي كه خوشي و شادي بدانان پيام مي داد، به استقبال بهار بروند؛ به گونه اي كه هر بيننده اي خيال مي كرد كه آنان حتي زمان را هم در وجود خود فراموش كرده اند، سپس چيزي جز وسايل بازي و سرگرمي بي زيان را به ياد نياورده، با آزمندي تشنه اي براي رسيدن به چشمه ي آب به استقبال آن مي روند، و در سبزه زارها به راه مي افتند، و چون پرنده در فضا به پرواز در مي آيند.

از اين جا خنده ها به گوش مي رسيد، و از جاي ديگري سر و صداي شاد كودكان بلند بود. در اين سوي گروهي بساط شادي گسترده اند، و در آن سوي گروه ديگري چون آهوان به جست و خيز و بالا و پايين رفتن پرداخته اند. كرانه ها، در نظر بازي كنان، روي خود را با پشه بندهاي سفيد و درخشاني از شادي پوشانيده بودند.

آن روز، گويي در احساس سپهر، ساعتي از بي هوشي و ناخودآگاهي زمان است كه آن ساعت در عربده اي رؤيايي يا رؤيايي عربده زن فرومي رود. و بر شاعر زنده بسي گران مي آيد كه در اين ساعت بي هوشي و از خود بي خود شدن زمان قرار داشته باشد، و خود را از قيد و بند هشياري و انديشه رها نكند و در درياي فراموشي غرقه نسازد.

در آن روز معاويه در كاخ برافراشته اش، و در گوشه اي غرق در خوشي ها و لذت ها، با گروهي از پيرامونيان خود گل هاي زنبق را مي چيد و بديح مولاي عبدالله بن جعفر با گفتن


سرگذشت هاي نادر و شگفت انگيز و نمكين مي گفت، سخن به سرگذشت صابئيان يوناني حران، و شگفتي هايي كه از آنان ديده است رسيد، گفت:

گويي زنانشان از سرشت زيبايي آفريده شده اند، اگر انديشه ي زيبايي از سرشت آنان ساخته نشده است، حتي مي توان گفت كه آنان مرواريدهاي درياي زيبايي هستند. نوآوري هاي آفرينش چنان هنرنمايي ها درزيبا ساختن آنان كرده است كه مي توان آنان را از برجسته ترين آيات زيبايي به شمار آورد. چه خطوط زيبايي در چه چهره اي؟ و چشمان خود را مانند كسي كه به ياد عشق شكست خورده اش افتاده گردانيد، و آهي طولاني كشيد كه پيش از به پايان رسيدن در گلويش ماند.

يكي از حاضران گفت: مثل اين كه در ميان آنان روزگاري گذرانيده اي كه گرچه مدت ها از زمان آن گذشته ليكن هنوز ياد آن در قلبت تازه مانده است. كوشيد كه پيشينه ها و شيوه هايش را پنهان نگاه دارد، اما حالت چشمانش به روشني گوياي چيزي بود كه در دلش مي گذشت، چشمان او زير پوشش ستبري از فراموشي به خواب رفته بودند، چنان كه بيننده مي پنداشت كه سياهي چشمانش خشك شده نشانه اي از زندگي در آن نمي باشد، اگر چه پرتوي از نگراني در آن ها به چشم مي خورد، ليكن كوشيد اشك هايي را كه در گوشه ي چشمانش حلقه زده بود و اجازه ي فروريختن مي خواستند پنهان كند.

در ضمن اين كه به شادي و تفريح مشغول بودند، دربان اجازه خواست، و به پادشاه اعلام كرد كه رئيس برده فروشان كنيزكي بسيار زيبا آورده «دوست دارد او را نشان دهد.» معمول بود كه او از كاخ آغاز مي كرد، و هر برده و كنيزي را كه به دستش افتاده بود بدان جا عرضه مي كرد، پادشاه اجازه ي ورود داد، و «تشريفات» ورود به اجرا درآمد.

و هنگامي شگفتي به اوج رسيد كه آن كنيزك در ميان آنان نمايان شد؛ افزون بر حسن فريبايش از بزرگ ترين بخش زيبايي رؤيايي بهره مند بود، به گونه اي كه بسياري از آن افراد به نظرشان مي رسيد كه به يك تابلو نقاشي خيالي مي نگرند، و زندگي هر چه از هنر زيبايي در توان داشته به پايش ريخته است.

مانند كرم شب تابي كه بر دسته اي پرنده در تيرگي شب در جنگلي فرود آيد، بر آن جمع وارد شد. ناگهان اعصاب شان چون سيم هاي تار كشيده شدند و با لحن ناله اي


لرزان به صدا درآمدند، و در دامنه ي نشانه هاي اين نوآوري و آفرينش هنري خيره گرديدند. برخورد زيبايي بر اعصاب شان همچون برخورد پرتو روشنايي يا آهنگ موسيقي بود كه فضاي خالي وجود با نوعي حركت لرزشي آن را پاسخ مي دهد، و در برابر آن به نوسان درمي آيد يا پاره مي شود، و هر چه برخورد احساسي سخت تر باشد، تأثير آن بيش تر، و ماندگاري اش طولاني تر خواهد بود.

اين دختر جوان چنان تأثير گيرا و شديد و رو به فزوني بر آنان گذاشت كه گويي زنبورهاي عسلي هستند كه چراغ بسيار پر نوري با پرتوهاي درخشاني بر آن ها مي تابد.

در اين بهت و حيرت، هيچ كس از آنان متوجه اضطراب شديد و ناراحتي هاي سخت بديح نشد، چنان كه هيچ يك از آنان متوجه خلجان هاي شديدي كه فروخورد، و با پلك زدن هاي پي در پي بر صفحه ي چشمش گويا بود، نگرديد. بيننده مي توانست دريابد كه بديح از همه ي آنان بيش تر تحت تأثير قرار گرفته بود، زيرا او از همه بيش تر زيبا شناس بود، و آن زن خود همان خاطره ي سرشار از عشق پيوسته تازه اي بود كه بديح در درون حفظ كرده، اندكي پيش در ضمن سخن به زبان آورد، و چيزي نبود كه بتوان در درون نگاه داشت.

آرامش سكوت جذابيت را معاويه با گفتار خود به رئيس برده فروشان شكسته گفت: حور تو ما را سخت به شگفتي انداخته است، از كجا آمده است، و نامش چيست؟

گفت: نامش «هوي» است. بسر بن ارطاة سخت برانگيخته شد و گفت:

«به خدا قسم خودش هم مانند اسمش هوي است»، از اين نام بالا و پايين مي برد، كوتاه و بلند مي كند، مي گستراند و در هم مي پيچد.

عمروعاص گفت: هوي چه هست اگر آن را پنهان نكرده باشي؟

بديح رشته ي قلب سرشار از خاطره و عشق، دردها و دوري و نزديكي خود را، يا آن نزديكي كه به معناي نقطه ي فرورفتن در جايي بسيار دور بود، نگاه داشت. اكنون تنها اين حقيقت را دريافته است كه براي هميشه از او دور گرديده است، آيا به پادشاه عرضه نگرديده، و تحسين و شگفتي او را باعث نشده است؟ شكي نيست كه به زودي او را به گروه كنيزكان و غلامان كاخ خواهد پيوست. در درون خود احساس مي كرد كه گوشه اي از قلب خود را با دندان قطع كرده آن را مي جود.


چرا سرنوشت او را كمي پيش برنينگيخت كه از كاخ بيرون رود و با او برخورد كند، تا مانع ورودش به كاخ شود و او را نصيب خود گرداند؟ او بود كه در زندگي آرزوي لحظه ي ديدارش را داشت. سرنوشت او را به ديدار تصادفي ياري كرد، ليكن با تلخي شكست و احساس نااميدي! جانش از حسرت لب ريز شد، اما همچنان احساسات خود را مهار كرد، و در پشت نقابي ستبر از خويشتن داري خود را نگاه داشت، و گفت:

گويي غنچه ي شكوفه ها، صدفي است براي زيبايي و عطر موجود در گل. عواطف زنده هم صدف ها يا غنچه ها دارند كه از روي شكوفه ي زيبايي مي شكفند، و گاهي هم از روي شكوفه ي عشق كنار مي روند، و از روي شكوفه هاي معاني ديگر نيز باز مي شوند.

اين شاخه ي گل چنان كه مي بيند - غنچه ي هوي در جهان قلب شاعر - با پراكندن بوي خوش خود، چون گل سرخ، در سحرگاه شاداب نفس مي كشد. من حس مي كنم كه شكوفه ها گوياي عواطف گردآمده در قلب طبيعت خاموش و بي جان هستند، و اين زيبارويان گوياي عواطف گردآمده در درون طبيعت زنده و قلب انسان!

در روزگار گذشته ي خود، همگام با يكي از حركات جواني قلب، هوايي بر من چيره شد، و با اين قطعه شعر آن را پاسخ دادم:

اي گل سرخ رويان در بوستان عشق، كه با وزش هر نسيمي عشق مي پراكني؛

هلا عطر خوشبوي خود را در هوا پخش كن، كه با اشك ها در آميخته گوشه ي چشم را آبياري مي كند؛

راز خوشبويي تو، اشك هايي است ريخته شده، در پاي ريشه هايت در نحواي شبانه ي عاشق؛

آن گاه از پاكي به عطري خوشبو تبديل شده است، پس هر چه خواهي به عشق فرياد زن؛

تو خاطره ي عاشقي هستي كه مدت هاي دراز نفس هاي خود را نگاه داشت، سپس احساس پنهانش به او خيانت كرد؛

چه كشته ي عشقي كه راه خود را كج كرده تا در سايه ات بيارمد، ليكن از زيبايي هاي تو به دشواري افتاده است؛

چه بسا كوشيده است كه دانه هاي پراكنده ي آه را به نظم كشد، و تلاش كرده است كه


هر يك از معاني آن را پراكنده سازد؛

تا چون پژواكي به درياي بي كران روزگار پيوندد، و تو خاطره اي هستي كه عشق او را زنده گردانيدي. [1] .

بديح اين قطعه را با آهنگي اندوه ناك، و با درنگ بر روي مقاطع و كلمات، و با چشماني اشك بار و از خود بي خود شده مي خواند، تا آن جا كه بسياري از حاضران گمان كردند كه او خود تبديل به پژواكي شده كه هر چه مي خواهد مي سرايد و مي گويد.

معاويه گفت: بديح، گمان مي كنم به عشق جديدي مبتلا شده اي.

بديح گفت: نه، بلكه عشقي كهن كه ته مانده اش هنوز در قلبم باقي بود، مرا برانگيخت، و آن خفته ي فراموش شده را بيدار كرد.

سخن برده فروش اين گفت وگو را قطع كرد و به معاويه گفت:

در اصل و ريشه از صابئيان است، به من خبر رسيد كه دارند او را آماده مي كنند كه در پرستشگاه خداي زيبايي كاهن گردد. صابئيان تحقيق مي كنند تا زني كه در اندام چهره و شكل همانند خدايان شان باشد، در پرستشگاه به خدمت بگمارند تا در مراسم و عيدهايشان برايشان چهره بنمايد، گويي خداي زيبايي آنان برايشان رخ نشان داده يا به لباس آن خدا درآمده است؛ و دست سرنوشت او را بدين جا كه مي بيني كشانيد.

شگفت اين كه - اميرالمؤمنين - او در زندگي فلسفه اي دارد كه بي ميلي از لذت هاي زندگي است، و چون زاهد از آن ها كناره گرفته است.

و از اين شگفت انگيزتر آن كه به اسلام گراييده است و چون به حقانيت آن ايمان يافته بدان گردن گذاشته، و اسلام را در سطحي شگفت انگيز خوب درك كرده است.

معاويه با خوشحالي گفت: چه مي گويي؟

گفت: حقيقت همين است كه گفتم.

«يكصد هزار درهم» او را خريد و به كاخ فرستاد. و به گفته اش چنين ادامه داد: به خدا


سوگند بديح در وصفي كه هم اكنون از او كرد جز حقيقت نگفته است.

ليكن هنوز كنيزكان از معاويه دور نشده بودند كه بر سر جاي خود تكيه زد و گفت: به نظر شما اين كنيزك شايسته ي چه كسي است؟

عمرو بن عاص: «شايسته ي چه كسي غير از اميرالمؤمنين مي تواند باشد»؟ و همين طور گفته شد فلان و فلان، و معاويه مي گفت: نه، و مثل كسي كه آنان را درمانده كرده لبخند مي زد.

پس از اين كه پرسش و پاسخ به اوج خود رسيد، و همه را مشتاق تر براي دانستن پاسخ اين پرسش كرد، از آن جا كه خواستار هميشه اميدوار است، بديح از همه بيش تر مشتاق دانستن پاسخ شد، و در خاطراتش گذشت كه معاويه راز دل او را خوانده است. و پس از حدس و گمان زدن ها كه بر چهره ي آنان آشكار گرديد، و پس از مدتي، معاويه بدانان گفت:

اين كنيز با روحيه و كمالي كه دارد شايسته ي كسي جز حسين نمي باشد، زيرا وي بدين كنيز از همه سزاوارتر است؛ او هم داراي شرف و بزرگواري است، و هم به علت مشاجره ي ما با پدرش چنين استحقاقي دارد. آثار احساسات گوناگوني بر چهره ي حاضران نشست. اما بديح كه جايگاه احساسات مختلفي بود، هم چهره اش گشاده شد و هم درهم رفت، شاد و اندوهگين گرديد، و هر دو حالت تأثر او يكسان بود. اميدوار بود كه اين قطره ي باران بر قلب تشنه به عشق او فروافتد. كه سيراب شدن قلبش تنها با اين باران بامدادي امكان داشت، ليكن به خواست خود نرسيد و اندوهگين شد. در كنار اين اندوه شادمان گرديد، زيرا مي دانست كه حسين سرمست شراب معرفت، و مستغرق در انديشه ي الهي است، او در ميان خاندان ابوطالب وابسته به مقام خويش است. آرزو كرد به او نزديك شود، همين كار برايش كافي بود كه به خواست قلبي خود برسد.

سرچشمه ي اميد درونش جوشيد، و به همراه آن خنده اي پنهاني در خيالش نقش بست، و آن شادي چنان افزايش يافت كه قهقهه ي مستانه اي سر داد، و حاضران را واداشت كه به چشم تعجب در او نگرند، و بر زبانشان جاري شود كه بديح را چه شده است؟! ليكن با گفته ي خود سخن شان را بريد:

او به زودي از افتادن در دست حسين دچار لذتي ناگهاني مي شود، به ويژه آن كه در


پرستشگاه خداي زيبايي كاهن بوده، و قلب هستي را از زيبايي كامل خود به رؤيايي شيدايي خواهد افكند.

پس از اين كه كنيزكان او را به آيين كاخ طنازي و عشوه گري آموختند، چون الهه اي كه خواب مي بيند ظاهر شد، و چون درياچه اي بود كه امواج سبك خود را به ساحل مي كشد.

نگاهش جادوگر و فتنه انگيز بود، و زيبايي اش رهزن دل، با وجود اين، سرگشته و مشوش به نظر مي رسيد. ظاهر او خواست شهوت ها را برآورده نمي كرد، بلكه رؤياهاي روحي را برمي انگيخت. بيننده را اجبارا وادار مي كرد كه او را همانند محرابي ببيند كه نماز خاشعان در آن مي خوانند.

اين گونه زيبايي تنها براي شيفتگان و سرگشتگان جهان وجدان دوست داشتني است. كساني كه سرگشته ي جهان اعصاب و شيفته به دنبال آيين جهان ظاهر دوانند، از اين زيبايي بيزارند، زيرا آنان را به هدفي، مبهم كه مزه ي آن را نچشيده اند فرامي خواند. اينان در اين زيبايي تلخي از دست دادن را مي چشند، و هيچ يك از تارهاي گيتار مركب خيال شان را به حركت درنمي آورد، زيرا تركيب آن تارها به چنين جمالي گويا نمي شود، بلكه آهنگ هاي ناموزوني سر مي دهند كه حاصلي جز تلخي ندارد.

سرشت انسان از آهنگ هاي موسيقي تركيب شده است، زيرا با طبيعت تركيب اعضاي خود هماهنگ و موزون شونده است. اين سرشت بر طبق تنظيم تارهايش بر انگيزه ها - اگر اين تعبير را بتوانيم به كار برد - آهنگ ها و پيام هاي گوناگوني از خود بروز مي دهد؛ برخي از آن شهوت برانگيز است، و برخي ديگر به انديشيدن وامي دارد، و يكي ديگر خون را به جوش مي آورد، و ديگري به مهرباني و عشق فرامي خواند، و ديگري برتري جويي را در انسان زنده مي كند. لذت، در حقيقت، به شكلي درآمدن، و پذيرفتن حالتي است، و چون نمودهاي آن بر نفس گذشت آن ها را مي پذيرد، و به صورتي هماهنگ با آن ها حركتي لذت بخش انجام مي دهد.

چهل روز در كاخ به سر آورده، پيوسته درباره ي رويارو شدن تصادفي او با بديح مي انديشيد، از ديدارش نااميد شده بود، زيرا عوامل و روزگارها آن دو را از هم دور كرده بود.


با خود نجوا مي كرد: واي بر بديح! او همچنان مانند بيداري عواطفش در شب ديدارمان براي نخستين بار، در ميان رواق هاي معبد ونوس، باقي مانده است. واي به حال بديح! در راه رسيدن به من رنج هاي بسيار كشيده و تلخ ترين غصه ها و دردها را به خاطر من نوشيده است، و سرانجام به چنان هجراني دچار شده كه قلبش را خون چكان كرده است. تا كي بايد رنج و سختي كشيد؟!

چه لذت بخش است به انتظار ايستادن، در لحظه هاي شيدايي و شيفتگي! در كنار يكي از ستون هاي معبد به انتظار مي ايستادم، و بديح زير پوشش تيره ي شب مي آمد و در جلوت قلبي عاشق با حضور خود مرا بهره مند مي ساخت، و خلوت رؤياها بر آن لذت افزوده مي شد! چه مقدس است آن لرزش قلب ها، و چه گوارا است اثر آن!

آن شب را خوب به ياد دارم؛ گردبادها به شدت مي ورزيدند، و توفان بر صحنه بازي مي كرد، غرش ترسناكي در هر كران به گوش مي رسيد، ابر همراه با بال هاي تيرگي به انبوهي فرود مي آمد، گويي مي خواست زندگي و زندگان كاشته شده در زمين را آبياري كند، شن ها برخاسته كماني شكل به هم برخورد مي كردند، پرندگان شبانه هم به وحشت دچار شده بودند و خود را در سوراخي پنهان مي ساختند، زمزمه و پچ پچ هم صداي خود را نگاه مي داشتند.

در همان هنگام كه در كنار ستون داخلي رواق ايستاده بودم، آرزو مي كردم در شب آتش فشاني آسمان نيايد. و در همان حال ترس و نگراني كه از خداي قرباني با قلبي سوخته مي خواستم او را در حمايت خود حفظ كند، ناگهان ديدم دارد مي آيد، گويي گردباد او را به فضاي باز كشانيده، و توفان او را در امواج جنون انداخته است.

به سويش شتافته در برابر معبد دست در گردنش انداختم، و او براي حفظ من از خطر آن شب وحشت ناك چون كودكي مرا در ميان شولاي خود پيچيد و به درون معبد برد، و مانند كسي كه از ميدان جنگ پيروز بيرون آمده است سرش را بر سينه ي من گذاشت، تا زندگي اش را در احساس آفريده اي نوين تجديد كند. او از نبرد با عناصر كه با درندگي او را محاصره كرده بودند پيروز بيرون آمده بود. با اطمينان بدان كه سرچشمه ي زندگي را در سينه ي من مي يابد بدان تكيه داد، و آن چه را توفان، در حال درگيري با گردباد، از او ربوده بود، از سينه ي من مي خواست.


در حالي كه بر پيشاني اش دست مي كشيدم و با موهاي انبوهش كه دستخوش توفان شده بود بازي مي كردم به او گفتم: چرا براي رسيدن به محراب عشق مان با گردباد جنگيدي؟ با اين بي پروايي ات گويي عاشقي بر فراز آتش فشاني هستي. خنديد و چهره ام را ميان دو كف دستش گرفته گفت:

بدانم كه تو در محراب عشق به نماز ايستاده اي و با بال پرندگان به سويت پرواز نكنم، تا در آواز عشق و زمزمه ي سرگشتگي با تو شريك شوم؟ تو در پندار خود بر من جفا مي كني.

گفتم: عفو بفرماييد! منظورم اين بود كه تو خود در خاطره محرابي براي خويش برگزيني، و براي آمدن به نزد من در اين اوضاع خود را به خطر نيفكني.

گفت: محراب خاطره بر تشنگي عشق مي افزايد و احساس تشنگي را بيش تر مي كند، ولي سيراب شدن در عشق تنها و تنها در محراب اين سينه ميسر مي شود، همان جايي كه قطب عاشق در كنار زلالش مي آسايد.

آه بس كن شكوفه ي رؤياهاي من! توفان وحشت ناك اين ها كه امشب ديده اي نيست، بلكه توفان حقيقي تندباد و آتش فشان قلب عاشق است، توفاني كه ديدي در برابر توفان قلب، جيك جيك و سر و صداي پرندگاني است كه سحرگاهان سر مي دهند. سوگند مي خورم كه اگر ميان من و تو سرزميني پر از آتش فشان باشد، با شادي و سبك بالي همه را زير پا گذاشته به سويت خواهم آمد.

اعتراض كنان به او گفتم: گزافه نگو، بشر به چنين چيزي توانا نيست، اين كارها از عهده ي خدايان و ارباب انواع برمي آيد و بس...

خنديد و داستان عاشق كردي را برايم گفت كه معشوقه اش يك گل سرخ و يك گل زرد از او خواست، باغ گل در ميان نگهباناني سخت گير و در زير نظر شيرهايي خشمگين قرار داشت، و رودخانه ي خروشاني در ميان آن ها بود، عاشق به دنبال خواسته ي معشوقش به راه افتاد، از رودخانه گذشت و خود را به باغچه رسانيده به دنبال گل سرخ گشت و نيافت. با لباس خيس و آغشته برگشت و با شادماني به معشوقه گفت: هر دو را برايت آوردم... يك شاخه گل زرد در دستش بود، و گل سرخ سوراخ خون فشاني كه تير نگهبانان در سينه اش كاشته بود.


با ناراحتي گفتم: اين داستان حقيقت دارد؟!

گفت: آن عاشق در كنار تو است، آن عاشق كرد را در وجود من آزمايش كن. مي دانم چه مي گويم اگر همه ي خدايان المپ مانند هراكليوس با من به جنگ برخيزند، با نيروي عشق تو با آن ها به مقاومت برمي خيزم... نگذاشتم به سخن ادامه دهد، به او گفتم:

تو را به عشق مان قسم «كفر نگو» آن هم در معبد خداي زيبايي ونوس، برايت مي ترسم!

قهقهه سر داد و گفت:

چرا فكرت را به كار نمي اندازي بداني كه خداي حقيقي هستي، ونوس يك خداي خيالي است كه حرارت خود را از دست داده است، و تو با خدمت كردن در معبد به عنوان كاهن، با گرماي وجودت به وجود خيالي او حرارت مي بخشي. با سرگشتگي دست بر روي دهانش گذاشتم و گفتم:

نه نه! نمي خواهم كفر گفتن از دهانت بشنوم. سخت مرا به هراس انداخته اي. بديح تو هم سخنان «بدعت آميز» مي گويي؟

در آن هنگام به قدرت خدايان ايمان داشتم، و مايل بودم كسي را كه دوست دارم ايماني و نظري مانند خودم داشته باشد، ليكن بعدا دريافتم كه بديح شناختش از من ژرف تر و انديشه اي راه يافته تر دارد.

سرشار از ايمان بودم، سخنش در نظرم باعث فرود آمدن عذابي سخت بود، لذا روي ترش كردم و از آن سخن به هراس افتادم، و چون هراسم بيش تر شد از او بدم آمد، و خواستم از او دوري و بيزاري جويم، آرزو داشتم او را نبينم. از خود مي پرسيدم: آيا همين بديح كفرگو است كه در پيش خود او را به چهره ي فرشته مي ديدم؟ نه، هرگز نه! دوست دارم بديح خيالم را با دست خود خفه كنم، آرزو دارم كه صورت او در درون من مسخ نشود، و حال آن كه هرگاه با او ديدار مي كردم دستانش را دراز كرده به مسخ كردن و زشت گردانيدن تصوير خودش در ذهنم اقدام مي كرد. اما بديح خيالم را بيش از اندازه دوست داشتم، و آرزو مي كردم هميشه از وجودش بهره مند باشم، و از خيال او سرمست بمانم. و كاهنه اي چون من خود را به رؤيا راضي نگاه مي دارد، و رؤياي روح را دوست دارد نه رؤياي جسم را؛ لذا طبيعي بود كه از آن پس هرگاه به سويم مي آمد خود را پنهان


كنم. و اين امر هنگامي اتفاق مي افتد كه ايمان بر پايه ي انديشه ي نفساني نباشد، بلكه عقده اي باشد در روح، يا بحراني در وجدان. و هرگاه ايمان شخص عقده ي روحي باشد، عواطف او تنها براي كسي است كه در اين ايمان با او شريك است، و حتي گرفتار تعصب هم مي شود.

اما انديشه ي مجرد، از تعصب تهي است؛ تعصب به جاي وجدان نفس است، و انگيزه هاي نفساني است كه بر عواطف فرمان مي راند و بدان رنگ خاصي مي دهد. هر چه انديشه تنگ تر و كوتاه تر باشد، و وجدان عقده ي بزرگ تري داشته باشد، بدترين نوع تعصب پديد مي آيد، و در اين جا است كه شخص متعصب از كساني كه هيچ گونه اشتراكي هم در عقيده و ايمان با او ندارند احساس تنگنا مي كند. و بي گمان اين حالت بخشي از سرشت خودخواهي بشري - و نمي گويم انساني - است، اگر دينداري بر پايه ي ايمان انديشمندانه باشد، دينداري او به شيوه اي انساني درست خواهد بود، اما اگر دينداري بر اساس ايمان خودخواهانه باشد، خطرناك ترين شكل ضد انساني زشت خود را نشان خواهد داد.

انگيزه ي دينداري درست است كه ما را وادار مي كند تا ايمان را با انديشه استوار گردانيم، و بر عكس آن از بحران نفساني زاييده ميشود، و خود، بحران نفساني و بحران زندگي مي زايد. اما انديشه هيچ گونه عقده اي نمي پذيرد، بلكه وظيفه ي خود مي داند كه عقده ها را در نفس انسان و زندگي و هستي بگشايد... اگر انديشه گاهي عقده ها را بپذيرد، براي نوعي آزمايش است، و در حالت انواع پنهاني شك كردن مي باشد؛ پس انديشه هم رديف با امتحان يا نقد مجرد بي پيرايه است. و معناي پيشرفته بودن انسان پيشرفت او در انديشه اي است كه نتيجه ي آن گشودن بيش ترين مقدار از عقده ها باشد. به گمان من امروزه پيشرفت فكري به معناي توانا بودن بر انديشيدن يا داشتن اندازه ي زيادي از آن نيست، بلكه معناي آن كفايت داشتن بر انديشيدن بدون دخالت اعصاب، يا تهي كردن خود از همه چيز براي انديشيدن است، و از آن گذشته بر طبق اعتقاد يا خواست خود دوست نداريم يا با كسي دشمني نكنيم، و دوري يا نزديكي زياني به ما نرساند، بلكه انديشيدن به دور و نزديك را از خود دور كنيم تا با عواطف ما بازي نكنند و انديشه ي خود را تحت تأثير آن ها به كار نبريم.


كاش پيش از اين كه به او جفا كردم و از او بيزار شدم و در لذت عشقي جاويدان به سر مي بريم، اين حقيقت را مي دانستم. وقتي بديح روي گرداني مرا ديد، توان زندگي كردن و دشواري هاي آن را از دست داد، و راه خود را گرفت و رفت، و ندانستم دست سرنوشت او را به كجا افكند!

به خدا سوگند بعد از آن كه وي را از دست دادم، تأسف و اندوه سختي احساس كردم، لذا به دنبال معرفت به راه افتادم، و به جست و جوي انديشه ي نوي رفتم؛ از معبد بيرون آمدم و مسافرتم را براي يافتن او از نقطه ي مبهمي آغاز كردم، و راهزنان و دزدان دريايي رومي مرا بدين جا آورد، و سرنوشتي لذت بخش بود، زيرا اكنون بديح را ديده ام.

پس از توقف كوتاهي در دربار، همراه با اموالي عظيم و هداياي گوناگون بسيار، و در ميان گروهي از سواران، به مدينه برده شد، پادشاه به دست كاروان سالار نامه اي براي حسين فرستاد بدين مضمون:

«اميرالمؤمنين كنيزكي خريد و از او بسيار خوشش آمد لذا تو را به داشتن آن كنيز بر خود ترجيح داد.»

او را به نزد حسين بردند، در حالي كه به قرآن خواندن روي برگردانيد، شناور در درياي تأملات خويش چنين خواند: «و جاءت سيارة فأرسلوا واردهم فأدلي دلوه، قال: يا بشراي، هذا غلام. و أسروه بضاعة. و الله عليم بما يعملون [2] «و كارواني آمد، پس آب آورشان را فرستادند، پس او دلوش را به پايين انداخته، گفت: مژده بادا، اين پسر بچه اي است! و او را چون كالايي پنهان كردند. و خدا بدانچه مي كنند دانا است.

در جوي كه حسين را در برگرفته بود چيزي وجود داشت كه خاطره ي معبد را بدان زن بازگردانيد، و به جايگاهي چون محراب برد، و با افزون شدن چنين احساسي در او به يقين معتقد شد كه به نقطه اي از جهان مردم بازنگشته است، لذا احساس آرامش كرد، و روانش بياسود، و در دريايي بسيار ژرف فرورفت. احساس كرد مانند يك مرغابي امواج رؤيايي او را به سوي خود مي كشند، و از آهنگ هاي سحرانگيزي كه به گوشش مي خورد


سرمست شده گوارايي زلالي در ژرفاي روان خود مي يافت.

تنها صداي حسين كه به كاروان سالار خوشامد مي گفت بود كه او را از آن آرامش طولاني به هوش آورد. كاروان سالار داشت همه ي اطلاعات را به او مي داد، و همه خبرهايي كه درباره ي كنيز به گوشش رسيده بود گزارش مي كرد. حسين با لبخندي سرشار از مهرباني و دلسوزي رو به او كرده گفت:

گمان مي كنم تازه پا به غربت گذاشته اي، و از آن احساس وحشت و تنهايي مي كني، ميل دارم وضعي پيدا كني كه با آن مأنوس و آسوده شوي.

هوي گفت: اگر در جاي ديگري جز در كنار تو بودم جا داشت كه وحشت كنم. اما در اين جايي كه آمده ام شايسته است با همه ي وجود احساس آرامش كنم.

لبخند آرام و شادي بر چهره ي حسين نشست و با شگفتي گفت: پيش از اين گمان مي كردم زبان عربي را بدين خوبي كه شنيدم نمي داني، مانند يك عرب اصيل سخن مي گويي، پس با زندگي محيط عربي ما بيگانه نخواهي بود، حتي اگر مانند يك عرب اصيل هم آن را بر زبان نياوري.

آزرمگينانه و با چشمي فروافتاده لبخندي زد و گفت: اما، سرور من، در كنار تو احساس مي كنم عربي اصيل هستم، و خواست و دلم در گرايش ها و تمايلاتش ريشه دوانيده است، و بدان جهت زبان عربي را دوست دارم كه به اندازه ي زيادي از طبيعت و فطرت بهره مند است، ساختارها و پژواك ها، و منظره هاي كامل راستيني دارد كه مستقيما از طبيعت گرفته است، و با دقت و حقيقت در قالب واژه ها ريخته شده است، حتي مي توان گفت طبيعت ذات خود را در واژه ها ريخته گويي حركت زنده ي خود را در لغت مي جويد.

در زبان عربي همچنين درك ها و احساسات انساني و زنده اي وجود دارد كه با تحكم و بر ساختن انديشه، يا به عبارت درست تر مسخ كردن آن، منحرف و از هم گسيخته نشده است؛ در نتيجه، اين زبان طبيعت و حيات انسانيتي، در حقيقي ترين نوع خود، مي باشد، و مفردات آن كلماتي است كه نخستين بار طبيعت آن ها را به حركت درآورد و بدان ها گويا شد، و انسان عرب آن ها را شكار كرد و شكل داد، و هنوز هم با قريحه ي درخشان بدان واژه ها روي مي آورد، و به پيچيدگي ها و آشفتگي هاي انديشه توجه


ندارد، از اين روي مي توان گفت كه زبان عربي درخشان ترين زبان در شيوه ي تعبير است.

به ژرفاي روانم روي نهادم، آن را تيره و تار يافتم، و چراغ انديشه ام را خاموش ديدم، و ديدم اگر برافروخته شود باز هم پرتو آن غار روانم را روشن نمي كند و آن را در تيرگي نگاه مي دارد، سدها و ديوارهاي ستبر و انبوهي ميان انديشه و روانم حايل شده بودند؛ ليكن دين نوين شما را يافتم كه براي برداشتن اين ديوارهاي برآمده در مسير نفس، و برافروختن مشعل انديشه تلاش كرده و به توفيق زيادي دست يافته است، و توانسته با پرتو روشني انديشه و روان را به هم پيوند زند. به معناي روشني دست يافتم، و در پناه دين تان بياسودم، و چون آن را چشيدم عاشقش شدم، آن دين سدها را در مسير روانم برداشت، همان رواني كه در ميان اين سد و آن ديوار، و ويرانه هاي خرافات و افسانه ها، گم گشته و سرگردان بود.

گفت: خدايا چه دختري! حكيمي تو يا اديبي؟ مي تواني قرآن را خوب تلاوت كني؟ - آري.

- اگر ميل داري برايم بخوان. شروع كرد به تلاوت: «و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو...» و كليدهاي غيب نزد او است، جز او كسي آن ها را نمي داند، و آن چه را در خشكي و دريا است مي داند، و هيچ برگي نمي افتد مگر اين كه آن را مي داند، و هيچ دانه اي در تاريكي هاي زمين، و هيچ تر و خشكي (هيچ گونه پديده اي) وجود ندارد مگر اين كه در چارچوب قانوني روشن است. و او كسي است كه شما را در شب مي ميراند و مي داند در روز چه كرده ايد، سپس در آن (روز) شما را برمي انگيزد تا سررسيد نام برده اي به سر مي رسد، آن گاه بازگشت شما به سوي او است، سپس شما را بدان چه مي كرده ايد آگاه مي سازد. و او است چيره بر فراز بندگانش، و نگهباناني بر شما مي فرستد، تا آن گاه كه مرگ هر يك از شما فراآمد، فرستادگان ما بي آن كه كوتاهي ورزند آن را مي گيرند. آن گاه به سوي الله سرور راستين شان بازگردانيده مي شوند، هان فرمان در دست او است و او از همه ي حساب رسان در محاسبه سريع تر است. [3] .

و در خواندن چون كسي كه از شراب سرمست شده به وجد آمده بود.


به او گفت: با آثار خشيتي كه در چهره ات مشاهده كردم، به نظر من تو نسبت بدين آيات از خود عرب ها آگاهي بيش تري داري.

هوي گفت: اميدوارم چنين كه مولايم مي فرمايند باشم. و چرا دچار خشيت نشوم، در حالي كه من با خواندن اين آيات كوبنده خود را در محيطي احساس مي كنم كه خدا آن را مي داند، و گويي همه ي كساني كه در آن محيط مي باشد من هستم يا كسي جز من در آن نمي باشد. با توجه بدان كه ما در اين زندگي در صحنه ي نمايشي هستيم كه هر يك به نوبه ي خود بر روي صحنه مي رويم، و نمي دانيم كه در نوبت خود نيكوكاريم يا بدكار؟ از اين گذشته، آيا تصويري روشن تر از ارتباط سببي خدا در عالم وجود، و ارتباط ادبي خدا با انسان هست؟ آيا در همه ي اين حقايق عواملي براي برانگيختن بيم و خشيت در انسان وجود ندارد؟ آيا در اين پديده عاملي براي فروبردن روان به لحظه ي آرامش و غرق شدن در انديشه نيست؟

و حسين سخنش را قطع مي كرد و مي گفت: ادامه بده! بيش تر بگو دختركم، سوگند به خدا سخنت نيكو است!

و ادامه داد: آيا سرورم در توقف كنار تعبير «مفاتح الغيب» عاملي براي تأملي طولاني نمي يابد؟ و سكوتي براي انديشيدني دراز مدت در قلب ايجاد نمي كند؟ تعبيري كه غيب را در تصور به صورت راه هايي نشان مي دهد كه درهاي قفل شده اي دارند، و در همه ي پديده هاي هستي و طبيعت غيبي نهفته است، يا فضايي و دنيايي از عالم غيبي ناديده مي باشد، پس هر پديده اي از وجود راهي است غيبي كه جهان ناپيداي گسترده اي در آن شناور است، و همه ي تلاش هاي شتابان ما در جست وجوي ژرفاي آن، غوص و ايستادني است در ساحل در برابر اين ناشناخته ي مورد انتظار، و روشن شدن آن به وسيله ي كلمه ي «مفاتح» مي باشد كه پيوسته در حال حركت براي بستن است.

گفت: بر نيكي گفتارت افزودي، دختركم... سكوتي طولاني كه نمايشگاه خاطراتي چند بود بر آن فضا گسترده شد، ليكن حسين با گفتار خود سكوت را شكست و گفت:از «شعر عرب» و ادبياتش چيزي روايت نمي كني؟

گفت: چرا. و چون پيوسته در انديشه ي تصوف خود بود، بيت هايي خواند از جمله: تو بهترين بهره اي بودي اگر باقي مي ماندي، ليكن انسان را هيچ بهره اي از ماندگاري


نيست.

اين گونه سرايش كه از ژرفاي روان و پرتوهاي اشراق برمي خيزد او را لذت بخشيد، سپس شعري براي حسين خواند كه پيش تر «در مجلس معاويه» در تعبير از احساس دروني اش خوانده بود، و گوياي نگرشي به زندگي و ارزش آن و تلاش موجود زنده در آن به شمار مي رفت:

جوان را ديدم كه مي رود و همه ي تلاش هايش را، به اميد توانگري بذل مي كند، در حالي كه وارثان به انتظار نشسته اند؛

و جوان را هيچ بهره اي نمي ماند مگر پرواپيشگي، كه چون از اين جهان جدا شد به سوي او باز مي گردد.

حسين نيز بي اختيار به وجد آمد، و چشمه ي مهرباني در قلبش جوشان شد، و گوشه هاي چشمش پر از آب گرديد، و مرواريدهاي اشك در آن ها جاي گرفت، وگرنه قطره هاي عطر احساسي بود كه از گل پرواپيشگي گرفته اند. سپس به او گفت: برو كه «تو آزادي، و هر چه را معاويه به همراهت فرستاده براي خودت»، ليكن تو هميشه در نزد من بزرگواري والامرتبه و ارجمند مي باشي.

در اين گفت وگو بودند كه بديح آمد و اجازه ي ورود خواست، سرورش عبدالله بن جعفر او را براي دعوت حسين فرستاده بود؛ ليكن هنوز در برابر او نايستاده بود كه بار ديگر آهوي رميده ي قلبش را ديد، اما اين بار احساسي شديدتر سبت به او داشت، دوران عشق او در دمشق تجديد شده بود، قلبش را كه چون قطعه گوشتي در عشق نزار كننده ي ديرين به نهايت راه رسيده بود، به قلبي با زندگي نويني تبديل كرده عشق تازه اي در آن ريخته بود كه هيچ ديروز و فردايي را از او جدا نمي ساخت. حروف كلمات در دهانش راه گم كردند، و به آشفتگي بر زبانش جاري گرديدند، و به ناچار سكوتي طولاني بر وجود آشوب زده ي او چيره شد.

هوي نيز همان احساس و تپش قلب را پيدا كرده رنگ از رخساره اش پريد. حسين كه حال هر دو را دريافت سرش را به آزرم پايين انداخت. در خاطرش گذشت كه بديح نيز مانند هوي غريب است، و بعيد نيست كه عشق يكديگر را در دل داشته اند و روزگار در ميان شان جدايي افكنده است، سرنوشت در يك نقش آنان را از هم دور ساخته و در


نقش ديگري هر دو را به هم رسانيده است، و سزاوار است كه من خط پاياني در اين بازي مبهم سرنوشت باشم. به بديح رو كرده گفت:

آماده شده بودم كه از تو بخواهم به نزد من بيايي بديح، مي خواستم وقتي براي اين كار تعيين كنم. تو در نزد من بزرگواري ارجمند مي باشي، و او هم در نزد من...

توفان شادي تكان دهنده اي او را فراگرفت، تا آن جا كه گويي پس از جلوگيري طولاني از ورود او از در، اكنون از راه پنجره به جاودانگي كشيده شده است. ناگهان خود را به روي دست حسين انداخت تا آن را ببوسد، و همان جايي را بوسيد كه هوي بوسيده بود.

اين منظره قلب حسين را از شادي روحي سرشار كرد و چشمانش از اشك خوشحالي لبريز شد، سروري بي كران او را در خود گرفت. به آن دو تن يك هزار دينار بخشيد و به نماز ايستاد، با دلي شاد و شاداب از اين خوشحالي، و وجداني خرم و مست از اين وضعي كه پيش آمده است...

سر آن داشتند كه او را با زيبارويي از فتنه هاي اين جهان به دام بيندازند...شايد بتوانند او را نيز همانند خود از چكاد انسانيت به زير كشانيده در خاك و لجن غرق كنند...

ليكن آن فتنه گر نبود كه او را به دام عشق انداخت، بلكه او بود كه فتنه گر را در دام عشق اسير كرد...

با شعله ي فروزاني از اشراق آن زن را برافروخت، و از او آفريده اي ديگر برافراشت!

قلبي سرگردان يافت كه در جست وجوي قلبي سرگشته است...

و همين كه به هم نزديك شدند تا به هم برسند، بار ديگر راه را گم كردند...

همه ي همت خود را بذل كرد تا دو خوشبخت بسازد...

لذا قلبي را به قلب ديگر پيوست، و جاني را با جاني ديگر درآميخت!



پاورقي

[1] قطعه شعري است از قصيده‏اي که درباره‏ي گل سرخي سروده‏ام که در «روزگاران» کاشته بودم، چنان که مي‏گويند، در هنگامي که خانه‏اي و باغچه‏اي داشتم. به همين صورت است قطعات شعري ديگري که در داستان کوتاه «همراه با ارينب» به طور پراکنده آورده‏ام.

[2] يوسف /19.

[3] انعام/62-59.