بازگشت

با ارينب


در ساحل دجله، در گوشه ي خليج بصره، ابله [1] ميعادگاه بذله گويان، و فرودگاه وحي عشقبازان جوان، و ميدان بازي دختران و پسران جواني بود كه شور و شادي سرشت آنان را آشكار ساخته، سپس گردن كشيده چهره ي خود را در سرشت آنان بنگرد. جواناني كه از زندگي تنها اين حس را داشتند كه دنيا چيزي شيرين و بازيچه است، چون شبنم سپيده دمان بر لب هاي نرگس و ياس، و مانند مرواريدهاي باران بر گونه ي گل هاي سرخ و لاله. مست از شور جواني و نشئه ي هوس زندگي را بر باد مي دادند، و جز نغمه هايي كه در اين دايره چون موج مي شكست به گوش شان نمي رسيد:

اي جوانان شاد، عشقبازي كنيد... كه خوشي هاي بهشت در جواني است.

آوايي در ژرفاهايشان بدانان بانگ مي زد كه در فضاي شادي و نشاط به پرواز درآييد، و در بي هوشي لطيف عشقبازي فنا شويد. و آيا زندگي، از ديد جوان، چيزي جز برانگيخته شدن و تحريك از بيهودگي و بازي ديگري همانند با بذله گويي و هوسبازي هست؟! و از اين گذشته، آيا جهان جز تحريكاتي كه لباس تحريك پوشيده چيز ديگري هست؟ و اين جهان چنان گرفتار مي كند كه حتي كسي كه جواني او، از لحاظ عمر يا انديشه هم در حال به پايان رسيدن است، خواستار رفتن به سوي جهان مي شود و آنان را شيفته ي خود مي گرداند، و چه بسا با هوسبازي هاي خويش دل شان را مي ربايد.

در حيره كشيشي به هوسبازي و شيرين كاري افتاده، راهبان را به فتنه انداخته و به فتنه كردن ديگران سرگرم است؛


گاه انجيل را براي عشقبازي به يك سو گذاشته، و گاه اين جهان را هوسبازي و مسخره ديده بدان روي آورده است.

اين سخن داستان جواني است كه جواني را به انديشه ي پرواپيشگي در حال به پايان رسانيدن بوده، ليكن از روزن پرستشگاه با وقار مزين به خاموشي به بيرون نگريسته، تحريكات به جوش آمده، و فتنه انگيزي هاي موج زن در محيط را ديده خود را در جريان آن انداخته، و سايه هايش بر چشمان او افتاده اند، و در نتيجه جواني به خواب رفته اش بيدار گرديده، و روح جواني در قلب مست او به رقص درآمده است.

به گمان خود مسخره كنان به راه افتاد تا اين هوسبازي جواني را تنها براي يك بار تجربه كند، و عشق تشنه و سركوب شده اش را سيراب سازد، و سپس بازگشته كتاب پرواپيشگي اش را به دست گيرد. ليكن ديد كه اين جهان جز با هوسبازي خود را نشان نمي دهد. و همين كه جامه از تنش بيرون آورد بيش تر گرفتار شد، و جرياني از جنون با شعله ي برافروخته ي جواني در سراسر وجودش خزيد، پس طبيعي بود كه بدان گرايد و در همان جا بماند. بدين صورت بود كه انديشه ي پرواپيشگي او به يك تجربه تبديل شد، و با حالت سستي و رخوتي خود را برفراز موجي كف آلود از هوسبازي و لاابالي گري اين هستي افسون شده انداخت.

دلال [2] در انجمني از بذله گويان حجاز كه دست تصادف آنان را در ابله گرد آورده بود در اين باره سخن مي گفت. اشعب نيز كه در ميان آنان بود به وي گفت:

پس هيچ هم وغمي جز رسانيدن مردان به زنان نداري، و جهان، به نظر تو، سرشار از هياهوي هوسبازان و عربده هاي لاابالي ها نيست. اگر نظرت اين است، شايد قضا و قدر دوست زشت بياباني ما را هم بر سر راهت قرار دهد، و از ته دل عاشق او شوي، خدا چشمت را اشكبار كند، هوسبازي جز با زيبايي يا شيرين كاري امكان پذير نيست. دلال قهقهه سر داد، و دوستانش رو به اشعب كرده داستانش را از او پرسيدند، و اشعب بدانان گفت:


روزي خدمت حسين بن علي رسيدم، عرب بيابان گرد زشت رويي در نزدش بود، از او زشت تر نديده بودم، همه ي اندام هايش مسخ شده بود، از ناراحتي سبحان الله گفتم، و باز هم اظهار تنفر كردم. سپس به حسين گفتم: پدر و مادرم فدايت باد. اجازه مي فرمايي به روي او اسلحه بكشم؟ لبخندي زد و گمان كرد كه آن عرب مرا به شوخ طبعي و بذله گويي مي شناسد و شوخي مرا تحمل مي كند.

ناگاه عرب بيابان گرد با خشم و عصبانيت به من گفت: اگر مي خواهي بيا جلو! كمان و تيردانش را برداشت، و تيري در كمان گذاشته به سوي من نشانه گرفت و گفت: به خدا اگر عليه من دست به اسلحه ببري آخرين سلاحي است كه به دست مي گيري! چشمانش از خشم برافروخته شد. و احساس كردم جديت را با شر به هم آميخته است. به حسين گفتم: فدايت شوم. درد قولنجم شديد شده مجبورم بيرون بروم!

دوستان از اين سخن شروع كردند به صداي بلند و پيوسته خنديدن.

روزي سرشار از ناز و غمزه هاي پسران و دختران جوان، و نوروز بود، گويي زندگي آن جا را به صورت نمايشگاهي درآورده هرگونه نوآوري هنري كه از آيات زيبايي و عاشقانه دارد به تماشا گذاشته است، همه ي آن پديده ها عشق برانگيز بودند، و جذابيت افسونگري هاي چشم ها و لب ها را در بهشت جاويدان خوشبخت نشان مي دادند. و جاي شگفتي نيست، زيرا نهر ابله، در نظر آنان، يكي از تماشاگاه هاي بهشت بر روي زمين به شمار مي رفت.

يزيد جوان نو رسيده اي كه شور جواني بر او غلبه داشت و سراسر وجودش را گرفته بود، روزي به دنبال شكار آهو به درون صحرا فرورفت، و گاووحشي و آهو و بزكوهي و گوزن هايي را كه از هر سو در صحرا ديده مي شدند دنبال مي كرد، به هر طرف مي پيچيدند به دنبال آن ها مي شتافت، از رمانيدن آن ها لذت مي برد، به دنبال آن ها مي دويد، و گروه هم بازي هايش نيز به دنبال او مي دويدند، بر روي هيچ كاري تا آخر برنمي گشت.

همين كه به هوش آمد خود را در ميان هوسبازان در نهر ابله يافت، رو به رفقايش كرد و شگفت زده با خنده گفت: بيابان شام تا عراق را پيموده ايم، و احساس نكرده ايم! برگشته با خنده و سرمستي شانه ي يكي از همسالانش را ماليد، بازوي ديگري را زير بغل


گرفت، و سومي را به بازي گرفت و از شادي هل داد. احساس مي كرد در يك زندگي نو و جهان نوي وارد شده است.

به راه افتاد تا در ميان آن گروه گردش كند، سرجون، لله ي دوران كودكي و نوجواني اش هم به دنبال او بود، اما ناگهان در كنار خرگاه بسيار بلندي ايستاد، فهميد كه خرگاه امير عراق عبدالله بن سلام قرشي است. نيم رخ زيبارويي او را غافل گير كرده بود، گويي ماه شب چهارده است كه ناگهان نيمه ي چهره ي خود را از زير ابر بيرون آورده است، و شب تيره و تار از آن مي خواهد كه همه ي اندامش را برهنه به تماشا گذارد، سراسر وجودش به شدت لرزيد، از آن جمال كه مي رفت تا به كندي محو شود و با استفاده از غفلت محبت دل رو بپوشاند، دچار سرگيجه شد، و دريغ خوردن عقل ربوده شده اش در ميان غريزه هاي كاملا برانگيخته با اندكي بيداري به ياري او برخاست.

در خيال خود چهره اي مي ديد كه چون بوي گل دم مي زند، و چشماني كه مانند افسون از خود بي خود مي گرداند، و لب هايي كه چون گداختن عشق به حركت درمي آيند. از اين ها فزون تر آن كه قلبش به آواي عواطف او پاسخ نمي داد، عاطفه اش نيم دور مي چرخيد و بي آن كه بتواند دور خود را كامل كند مي شكست و از هم مي پاشيد، و حتي اثري را هم كه در آن نيم دايره رسم كرده بود در ابهامي تيره محو مي شد، و با خطوط ناپيداي نااميد كننده و از رنگ و رو رفته اي فرياد خودكشي سر مي داد.

زن هنگامي كه همسر شود جاذبه ي زنانگي بر رشد جسم و رنگ چهره اش مي افزايد، غنچه هاي بسته ي طبيعتش شكوفا شده عطر دل پسندش چون گل تازه شكفته ي لطيف و خراماني در هوا پخش مي شود. زن حالتي گنگ و نامفهوم از درون خود احساس مي كند، و آن گوهر زنانگي در ژرفاي وجود او است، آن را با پرده اي از آزرم و شرم مي پوشاند و در آغوش مي گيرد. همين كه همسر شد، تنها به زني به معناي كامل آن تبديل شده است. مرواريد زنانگي پنهان در صدف خود شده است، و زيوري است باز شده.

مدتي بعد يزيد دانست كه عروس رؤياهايش ارينب دختر اسحاق امير، و بانوي اين خرگاه است. لذا در خاطرش كلمات بريده ي هذيان گونه اي نمودار شده شروع كرد به گفت وگوي با خود:

چگونه مرا باشد؟ ميان من و او گودالي پهناور است، و مسافتي كه هر روز با گذشت


روزگار دورتر و گسترده تر مي شود...

زماني نه چندان كوتاه درنگ كرده، در جست وجوي جايگاه او برآمده و مي خواست قلبش را به دست آورد، ليكن زن عرب اصيل است، و گرچه او هم جوان و تر و تازه مي باشد، و چيزي كه ميان خودش و هم نشين مي خواهد عشق عطرآگين است، اما سعادت خواستار ازدواج دو رگه ها با هم نيست.

از غم عشق به زاري افتاده پيوسته زير لب زمزمه مي كرد:

طرفه ياري در ميان قبيله است كه روشنايي چشم است و عشق؛ و زيباترين كسي كه در ميان افراد قبيله گام مي زند همان طرفه يار مي باشد.

مربي او سرجون براي سلامت او نگران شده، بازگشت به شام را در نظرش بياراست شايد آرامش بيابد. يزيد پذيرفت و با همراهانش آهنگ دمشق كردند. همچنان كه از دشت و ماهورهاي بيابان مي گذشت، دستش خم شده به كمانش خورد، همان كماني كه در بامداد آن روز برداشته بود تا با آن آهو شكار كند، يكباره به ياد آهوي سفيد گردني افتاد كه او را شكار كرده بود؛ لذا كمان را به سوي خود كشيده در ميان دو دست فشرد، و با دلي گداخته گفت:

در بيابان بي كرانش كمان را درهم شكست، و آن گاه تصميم گرفت با اشك چشم عاشقان دردمند آن را آب دهد؛

اي كمان خم شده از زير بار اندوه عشق، تو نيز همچون قلب من از توفان ها درهم شكسته اي؛ اما من به زودي تو را به آب سرچشمه ي اشك زنده خواهم ساخت، زيرا بي هيچ ترديدي اشك عاشقان زندگي بخش است و بس!

دور شدنش از معشوق در دمشق جز بر بيماري و اندوه او نيفزوده، و هجران جز آه كشيدن و تأسف خوردن نتيجه اي به بار نياورد. حالت كساني است كه با غريزه هايشان عاشق مي شوند، و در نتيجه عواطف آنان پيوسته با خاطره ي معشوق به شدت هيجان زده مي شود، زيرا به فرمان اعصاب عمل مي كند؛ در حالي كه وقتي عواطف از قلب يا احساس هنري فرمان و آموزش مي گيرد، شعله ور ميشود، و با حسرت خوردن عاطفي رشد مي كند. از اين روي عشقي كه عامل آن قلب يا احساس هنري است، پي درپي


استحاله شده: نخست عذري [3] مي شود، سپس آرماني و آسماني؛ در حالي كه عشق عصبي تنها خواست عصبي و شهوت جسمي است، با بي كاري به هيجان مي آيد، و با سرگرم شدن آرام مي گيرد؛ و آن مشغول شدن دست است به كاري ديگر.

كار يزيد به نزار شدن انجاميد، و تسلي يافتن از سرگرمي ها و فرسوده شدن جان او در هر جا كه بود. كسي كه كاخ را از بازي و شادي پر مي كرد، و شب را بر عربده هاي مستانه به سر مي رسانيد، و مجلس انس شبانه را با شور و سرمستي زينت مي بخشيد؛ كسي كه هيچ هم و غمي نداشت مگر اين كه از بوستان زيبارويان جوان دسته گل هاي سرخ و زنبق بچيند، و شاخه هاي نرم آن ها را بشكند، و انار خوش مزه را بر رويشان بفشارد، همچون بيمار در حال مرگي چنان رو به افسردگي رفته بود كه گويي اسب لاغر از بيابان برگشته اي، يا زخم خورده اي است كه خون بسياري از او رفته است، زنداني عشق و سرگشته ي خيال، بي علاقه به همه ي سرگرمي هايي كه يك لحظه نمي توانست از آن ها دور شود، و چنان با بي شرمي بدان ها مشغول بود كه معاويه ناچار شد به نرمي او را از آن كارها بازدارد، و با تدبير پرده دري هايش را مورد مؤاخذه قرار دهد، و بگويد:

«پسر عزيزم! نمي تواني بدون پرده دري نيازهايت را چنان برآورده كني كه ارزش و جوانمردي ات را از بين نبرد؟ و اشعار زير را برايش خواند:

روز را در طلب بزرگواري با رنج به سر بيار، و در هجران معشوقي كه نزديك تست شكيبا باش؛

تا هنگامي كه شب تاريكي را همه جا گسترد، و در چشم مراقب سرمه ي خواب كشيد؛ برخيز و در شب هر چه خواهي بكن، زيرا شب روز شخص خردمند است؛

بسياري از فاسقان را اهل عبادت گمان مي كني، كه شب به كاري شگفت سرگرمند!» اما امروز او عاشق بيماري است كه از همه چيز بريده، هيچ راهي نمي بيند جز اين كه از همگان نيز خود را جدا ساخته به سايه ي درختچه هايي پناه ببرد كه هميشه به هنگام گفتن شعر يا خوش گذراني بدان ها پناه مي برد.

مربي او سرجون از دور مراقب او است، و بي آن كه يزيد او را بيند از يزيد دور


نمي شود. از اين روي زمزمه هاي آهسته ي يزيد را شنيد كه به خود مي گفت:

آه، ارينب! اي كسي كه وجود مرا و دردهاي درون و تپيدن هاي قلب مرا احساس نمي كني، و حال آن كه من لذت وجود تو را و نعمت بهره مند شدن از تو را در همه جاي جهان مي بينم، اي كاش تو هم چنين احساسي داشتي! كه در آن صورت خوشبختي مرا در آغوش گرفته بود.

آه! آيا ممكن است رؤياهاي مرا راست بينگاري و در نتيجه تو را در نزد خود بينم كه به سوي من توجه داري تا زخم هاي قلبم را شفا بخشي، و با چهره ي درخشنده و بسيار زيبايت شب تار وجودم را پر از روشنايي كني؟ رؤياهايي است سرشار از خوشبختي، اما براي رسيدن بدان بايد بيابان هايي پيمود پر از خارهاي مغيلان، و از جهنم ها گذشت سراسر آتش سوزان. آن گاه در خاموشي سر به زير انداخت، و مدتي دراز در همين حال به سر برد، گويي مه شبانه ي زمستاني او را در خود فروبرده است. سرانجام سر خود را بلند كرد، و در حالي كه چشم هايش با روشنايي ترس ناكي در كاسه مي گرديدند گفت:

نه نه! چشم به راه نخواهم ماند تا سرنوشت گل خشك و پژمرده اي را بر سر راهم بيندازد؛ در نظام طبيعت ضعيف پايمال است، و قوي فرزند طبيعت بكر است، و هر چه نيرويش بيش تر باشد، يا هر چه در جو طبيعت بيش تر قرار بگيرد، از شراب زلال و گوارايش بيش تر بهره مند خواهد شد.

اين سخن حقيقتي است يكتا كه آن را در ميان پست ترين تا پيشرفته ترين موجود زنده، يعني از گياهان ابتدايي تا انسان، مشاهده مي كنيم.

و اما قانون گذاران و پايه گذاران نظام ها، و كساني كه مسير موجود زنده را ترسيم كردند و آن را اخلاق ناميدند، افراد ترسو و ناتوان خودخواهي هستند، كه نتوانسته اند از بهره ها و لذت هاي زندگي بهره مند شوند، يا بهره اي اندك و ناچيز دريافته اند و اخلاق و قانون را با آن ها پديد آورده اند، و تلاش زندگان را برطبق و موافق با آن تعيين كرده اند، و بيش ترين فرصت هاي زندگي لذت بخش را به پندار خود فراهم ساخته اند.

اين كسان پست تر از آن هستند كه آنان را محترم بدانم، ناتوان هايي فريب كارند، مردم را با افسانه بافي هاي خود فريب داده اند، واي بر نادانان!

آنان زندگي را به حساب ما نيرومندان خواسته اند، و آن هم بيش ترين بهره را! ببينيد


مردم احمق و نادان چگونه مي انديشند؟ نمي دانم...

من براي اين نظام ها هيچ معنايي جز اين نمي فهم كه افيون زهرآگين توده هاي ناتوان است، و آن را در فضاي زندگي ما مي دمند، تا ما نيرومندان دچار سستي و رخوت شويم، و ناتواني در فضاي نيرومندي فرصت ماندگاري بيايد.

آن چه من مي فهمم، تنها همين است كه زندگي و لذت و سعادت فرصت هايي هستند، و نيرومندي تنها راه به دست آوردن آن ها است، پس زندگي همان نيرومندي است.

شير - در شدت گرسنگي - از خوراكي كم و پست مي گذرد، زيرا لذت نيرومندي را در آن نمي يابد، ليكن هرگز از درندگي، و گاه از كمين كردن و فرصت طلبي، گذشت نمي كند، زيرا اين ها مظهر قدرت هستند. پس آن چه سرشت زندگان دستور مي دهد: سخت دلي، و تجاوزكاري، و لذت ها است. هنگامي كه ما عناصر زندگي و انواع زندگان را مباح و روا دانستيم چيزي جز آن چه گفته شد نمي يابيم، پس چه كسي افسانه ها را بدان ترسويان آموزش مي دهد؟ به نظر ما كسي جز بزدلي و ناتواني و ترس و درد نمي باشد.

تنها يك بار به خودكامگي دست زد؛ بي گمان ناتوان به خودكامگي دست نمي زند!

آري! آري! شكي نيست كه ناتوان كسي است كه به خودكامگي دست نمي زند!

ارينب! تو رؤياي سعادت بخشي هستي، و بهره ي لذت بخشي شده اي كه به زودي به دست من خواهي افتاد!

ارينب! اگر در راه خود سيل هاي خون به راه بيندازي، و تپه هاي جمجمه و پيكرهاي پاره پاره برپا كني، من بر روي آن ها، با لبخند سخت دلي و قهقهه ي جبروت قدرت، به سويت راه خواهم پيمود! ناله ي شكار - در حالي كه استخوان هاي آن در ميان دو فك شير درهم مي شكند - آن را به طرب درمي آورد و اشتهاي شير را بيش تر مي كند، زيرا ناليدن شكار فقرات سرود كبرياي خودبيني و كبرياي هستي است؛ در واقع معناي سرود ناله اين است: تنها تو، تنها تويي كه سزاوار هستي مي باشي... از اين روي شير جز به آهنگ ني جسدها شكار خود را نمي خورد.

ارينب! تو عروس رؤياهاي من هستي، و به زودي عروس لذت هايم خواهي شد! وه چه مستي لذت بخشي! تن نرم تو را چون شاخه ي گل در ميان بازوان داغ خود خم مي كنم،


و در ميان شعله ي پهلوهاي آتش گرفته ام مي فشارم، و قامت چون سرو تو خم مي شود و چون ماري نرم در آغوشم حلقه مي زند، و چون چوب تر خيزران تا مي شود. وه چه شيرين است در كنار تو بودن! يك جهان لذت دردآور است، اگر چه در جهنم عذاب پيچيده شده باشد!

ارينب! من براي مدتي با تو به بازي سرگرم مي شوم، مانند گلي كه زنبورهاي عسل با حرص و اشتياق براي مكيدنش بر روي آن مي نشينند، آن گاه براي من يكسان است كه به ياد تو باشم يا فراموشت كنم. آيا مگر تو زن نيستي؟ و زن تنها بازيچه و وسيله ي لذت مرد است و بس، و چز اين هيچ نيست. از اين گذشته، آيا زن، چنان كه گفته اند، چون گل نيست كه با بوييدن تمام مي شود، و زيبايي آن زود از بين مي رود؟ پس فرصت لذت بزرگ مستانه را مغتنم بشمار، و تو در ميان آن گلي خوشبوتر از مشك مي باشي.

آه! تشنگي مرا جز سيل خون فرونمي نشاند، و آن در صورتي است كه آن بيابان گرد خشن ابن سلام در برابر من بايستد. احساس مي كنم كه دندان هايم را در بدنش فرومي برم و قطعه اي از جگرش را با دندان پاره كرده بجوم، احساس مي كنم كه دندان هاي مادر بزرگم هند در دهان من است، همان گونه كه او در جنگ احد با جويدن پاره اي از جگر حمزه دلش را خنك كرد و سينه ي پر كينه اش را شفا بخشيد! با او به جنگ تن به تن برمي خيزم و او را مي كشم يا در كمينش نشسته پس از شمشير دستم را در سينه اش فرومي برم.

همچنان با خيال آن زن نجوا مي كرد، او را در كنار خود مي ديد، و در ميان سايه ها گويي سايه ي ابن سلام را ديده است كه ناگهان در برابرش ايستاده است، و يزيد شمشير از نيام بيرون مي كشد و در هوا به شدت تكان مي دهد، سپس خنده اي عصبي مي كند، اما يكباره چهره اش در هم فرومي رود، و با دست هاي به پشت بسته و گره كرده به پشت سرش برمي گردد، و همچنان كه سايه ي عدالت در برابرش ظاهر شده است مي گويد: «من يزيد هستم! يزيد فرمانروا...» ليكن باز هم به عقب مي رود و با ترس و وحشت مي گويد: «نيستم، من نيستم! او، آن زن مرا فريب داد! دچار سرگيجه مي شود و نشانه هاي تبي شديد در او آشكار مي گردد، و زير فشار تب سخت به هذيان گفتن مي پردازد. و سرجون به شدت نگران مي شود، و چاره اي جز اين نمي بيند كه خود را به او نشان دهد، و


تخيلات او را قطع كند.»

كمي بعد به هوش آمد، و از هذيان گفتن دست برداشت، آثار بهبودي در او آشكار شده. در تصميم خود پايدار مي ماند، غافل گير كردن و كشتن آن مرد و بيرون كشيدن معشوقه اش از چنگال او، خواه زن خشنود باشد يا ناخشنود. سرجون از اين تصميم آگاه شد و از سرانجام آن ترسيد، از اين روي همه ي ماجرا را پنهاني با مادر يزيد ميسون دختر بحدل كلبي در ميان گذاشت. ميسون سرش را به زير انداخت و گفت:

در اين صورت او بيمار است...

يزيد تنها فرزند او بود كه همه چيز را فداي او مي كرد، و دردهاي او را در راه يك زن برنمي تابيد، و البته به خاطر يك مرد، در هر مقام و منزلتي كه باشد، نيز درد او را تاب نمي آورد، و هرگز نمي توانست كسي را در برابر پسرش و خواسته هاي او ببيند، لذا به سرجون گفت:

اين ابن سلام شوهر آن زن كيست؟

گفت: امير عراق از طرف شاه...

با خنده روي برگردانيده گفت:

از كارگزاران ما است و يزيد چنين وزني براي او قايل است؟ اين ما هستيم كه او را بالا مي بريم و پايين مي آوريم. از اين گذشته او كسي جز اجرا كننده ي خواست هاي ما نيست، او دست پرورده ي ما است، پس همسر او هم بايد كنيز ما باشد، هرگونه ميل داشتيم درباره ي او و همسرش عمل مي كنيم. من تاب نمي آورم كه ببينم يزيد به خاطر زني كه دوست دارد گرفته و خاموش باشد، و تاب آن را ندارم كه بشنوم يزيد نمي تواند بدان زن دست يابد، هر منزلتي كه مي خواهد داشته باشد!

به شاه گزارش بده كه من تاب نمي آورم كه يزيد را اندوهگين و گريان ببينم، به او بگو اين زن بايستي از جمله كنيزكان يزيد باشد و با آن بازي كند و سرگرم شود!

سرجون گفت: شايد شوهرش راضي به دست برداشتن از او نباشد، يا شايد خود آن زن نيز راضي به جدا شدن از شوهرش نباشد.

در حالي كه به پشتي زير نشيمنگاهش مي زد گفت: رضايت آن مرد يا آن زن چه ارزشي دارد؟ ما چنين چيزي مي خواهيم و همين كافي است!


سرجون لبخندي زد و گفت: به گمانم شهبانو چيزي را كه مي گويد كاملا متوجه آن نيست، يا جدي نمي فرمايند. ابن سلام شخص بسيار مهمي است، و اگر اهميتي هم نمي داشت باز هم نمي توانستيم آشكارا او را به چنين كاري مجبور كنيم، و با شرف و افتخار او به مبارزه برخيزيم، بلكه بايد بي آن كه متوجه شود و از چيزي بو ببرد از او بخواهيم كه به اين جا بيايد.

در حالي كه شانه اش را بالا مي انداخت با ناخشنودي و اعتراض گفت: من كه معناي ترس تو را نمي فهمم...

در ضمن اين كه دوره ي خدمتگزاري اش در دربار پادشاهان غساني را برايش نمايان مي ساخت، كه وي از همه بيش تر حقوق را رعايت مي كرد، گفت: ولي تو تنها معناي خدشه دار كردن كرامت مرد را مي فهمي؟

گفت: اگر اين كار را دشوار مي بيني پس هر طور صلاح مي داني از او بخواه كه بيايد، ما مي خواهيم كه يزيد هر طور باشد به خواست خود برسد، براي من مهم نيست چه راه هايي را براي رسيدن به آن مي پيمايي. من مي خواهم چشم يزيد بدان زن روشن شود، و در پشت آن چه پيش مي آيد مورد توجه من نيست.

سرجون به پشت سرش چرخي زد و گفت:

و اما اين خواست بسيار خوب...

سرجون به مجلس شاه درآمد، گرداگرد او درباريان نشسته به چاره جويي در كار يزيد سرگرم بودند. گويي از آمدن ناگهاني وي غافل گير شدند، معاويه غمگين به نظر مي رسيد. او هم طاقت نداشت بشنود كه يزيد اندوهناك است، او جوان پر از ناز و غمزه اي است كه براي فرمانروايي آماده مي شود، نور چشم و دل و ولي عهد او است، و از هنگامي كه شمشير خارجي او را سترون كرده درباره ي او بسيار احتياط مي كند. [4] .


سكوت سرشار از اندوه مجلس، پيش از آن كه سرجون با معاويه راز پسر جوانش را درميان گذارد، چنان او را تحت تأثير قرار داد كه با همه ي نزديك بودنش به معاويه و منزلت والايي كه بي هيچ مانع و پرده اي در نزد او داشت، سرجون نيز به پيري از ديگران به سكوت غمگنانه ي مجلسيان تأسي كرد، سرانجام عمرو بن عاص سكوت را شكست و گفت:

گمان مي كنيد كه در بدن فيل و چالاكي پلنگ چه بر سرش بيايد؟... لبخندي زد، شايد يكي از زيبارويان پر غمز و دلال او از وي جدا شده و با او قهر كرده است.

معاويه گفت: اين سخن يعني چه عمرو؟

گفت: در خاطرم جز اين چيزي نيفتاده است، و به هر حال «چيزي است كه جز مادرش ديگري نمي تواند آن را بر طرف سازد.» شايد تنها او باشد كه بتواند راز ترسناكش را از ميان لبان او بيرون بكشد... و اين سخن را مسخره كنان طولاني ادا كرد. در همين جا بود كه سرجون از فرصت استفاده كرده خود را به معاويه نزديك ساخت و سر در گوش او گذاشته به رازگويي پرداخت. چيزي نگذشت كه معاويه خنديد و گفت:

عمرو همان است كه گمان كرده اي، اما زيبارويي تازه است!

عمرو گفت: مي تواني بگويي شكاري تازه... حاضران خنديدند. معاويه از آنان خواست كه همگي بيرون روند و او را با عمرو تنها بگذارند. آن گاه به او گفت:

ارينب كيست؟ آيا چيزي درباره ي او مي داني؟

گفت: «آري، او از همه ي مردم عراق نژاده تر و ثروتمندتر است، و در ميان زيبارويان جوان زمان خود در زيبايي نمونه»! پيش از اين همسر عدي بن حاتم بود، سپس همسر عبدالله بن سلام فرماندار كنوني عراق شد.

معاويه گفت: به نظر تو شكار كردن او براي ما گران تمام خواهد شد؟


گفت: آري چنين است، و از هر زني دست يافتن به او سخت تر.

گفت: اما با هوس تند يزيد چه كنم، برايم بسي دردناك است كه ببينم يزيد شب را با تأسف به روز مي آورد، و بدان چه مي خواهد دست نمي يابد، و نمي تواند شهوت درونش را سير كند، و تشنگي قلبش را فرونشاند.

گفت: اين چه سخني است كه مي گويي؟ تو هم در بي بند و باري و لاابالي گري با او هم داستان مي شوي؟ از كجا كه اين غم و اندوه تظاهر و حقه بازي نباشد، و نخواهد با اين ناز و غمزه ها ما را وسيله ي شهوت راني و هوسبازي خود قرار دهد! مردم زورگويي ما را در سياست تحمل كرده اند، در گرفتن دارايي خود برتافته اند، و در احكام و فرمان ها پذيرفته اند، اما چنين مي نگرم كه اگر بخواهيم خانه ها و حريم شان را هم مورد تجاوز و زورگويي قرار دهيم بي ترديد برما مي شورند!

معاويه گفت: همين طور است كه مي گويي. ليكن چگونه مي توانم يزيد را آرام كنم؟ نمي توانم او را افسرده و غمناك ببينم. با من به انديشه فرورو و تا آن جا كه مي تواني به چاره جويي بپرداز.

هر دو به انديشه فرورفتند، عمرو از او پيشي گرفت. ناگهان فرياد زد: يافتم! اگر چه منظور تو در اين چاره انديشي نيز به خدمت گرفتن من حتي براي شهوت هاي پسرت مي باشد.

معاويه با اشتياق گفت: بگو! بگو! شايد از آموزش هاي شيطانت در جنگ صفين، و نيرنگي مانند بر نيزه بالا بردن قرآن ها باشد؛ منظورم موفقيت آميز بودن آن است.

عمرو گفت: آن نقشه را بر من خرده مي گيري در حالي كه با همان نيرنگ تو را نجات دادم و بر تخت شاهي نشاندم، و همه ي قدرتي را كه داري در اختيارت گذاشتم، و همه ي پايه هاي سلطنت و قدرت تو را تحكيم بخشيدم؟

گفت: هر چه كردي به خاطر اين جهان بود و با همين جهان به تو پاداش دادم، و گمان نمي كنم در پاداش دادن به تو كوتاهي كرده و از حقت كاسته باشم. و پلك چشم چپش را شكست. و اين كار را تنها هنگامي انجام مي داد كه «طرف را به مبارزه مي طلبيد» و عمرو از اين نكته ناآگاه نبود.

عمرو در حالي كه ترس او را فراگرفته بود گفت: كوتاه بيا، نخواستم با تو به مبارزه


برخيزم بلكه گمان كردم از من خرده مي گيري.

معاويه كه راز اين ترسانيدن خود را دريافته بود خنديد و گفت:

عمرو من تو را خشنود نگاه خواهم داشت، آيا قدر و ارزش كسي مانند تو را مي كاهند و او را مي ترسانند؟ مي خواستم با تو شوخي كنم، سرزنشي بر تو نيست. تو بارها به خاندان ابوسفيان خدمت كرده اي، من ديروز را فراموش نمي كنم چگونه مرا نجات دادي و قدر تو را دانستم، امروز هم مي دانم كه چاره جويي ات باعث نجات فرزندم يزيد خواهد شد، و براي اين كار هم پاداشي نزد ما خواهي داشت.

عمرو گفت: هرچه در توان داري بكوش، من همان هستم كه درباره ام گمان مي كني... نظر من اين است كه ابن سلام را به تدريج و پي درپي با الطاف خود «و با اموال هنگفت و خلعت هاي با ارزش» بنوازي، و محبت شديد خود را به او نشان دهي، و او را به ديدار با خودت و آمدن به نزد خود تشويق كني...

معاويه: و بعد؟

عمرو: آن هم به هنگام خودش با من.

عبدالله بن سلام از هنگامي كه با ارينب قرين شد از همه چيز جدا گرديد. او را رؤياهاي سعادت خويش مي ديد كه پخش مي شود تا در كرانه ي وجود او گرد آيد، او را جانشين قلب خود كرده بود، هنگامي كه با قلب خود تنها مي شد ارينب را مي يافت، و چون با ارينب خلوت مي گزيد قلب خود را مشاهده مي كرد. بارها به او مي گفت: خيال مي كنم كه تو جز قلب خود را مشاهده مي كرد. بارها به او مي گفت: خيال مي كنم كه تو جز قلب مجسم من نيستي، و قلبم خود خواسته است كه به شكل زادگان جاودانگي يعني فرشتگان درآيد، و به من نشان دهد كه چه اندازه خوشبختي است، و چه اندازه بايد با آن خوشبخت باشم. ارينب آرزو مي كنم هاله اي بشوم در ابديت چشمان فتنه انگيزت. ارينب! آه ارينب!

آه! چه خوشبخت بودند مردان اگر همه ي آن ها همسراني مانند ارينب داشتند!

احساس خوشبختي ارينب هم كم تر از او نبود، وي نيز عاطفه اي همچون همسرش داشت و به او مي گفت: يا بگو چه خوشبخت بودند زناني كه در حقيقت شوهري مانند عبدالله داشتند.


روزي، در حالي كه هر دو نخستين تابش خورشيد را مشاهده مي كردند، به شوهرش گفت: نمي دانم چرا؟ چرا چند شب است كه از اعماق وجودم احساس پنهاني پي درپي به ديدنم آمده مي گويد كه تو ديگر به نزد من برنمي گردي، و سايه هاي خيالي شوم به طور وحشتناكي بر وجودم سايه افكنده از من دور نمي شوند؟ من مي ترسم عبدالله!

دو قطره اشك درشت در چشمانش درخشيدند، يكي از آن ها لغزيد و فروافتاد، و ديگري در ميان پلك هاي نيمه بسته اش چون دانه اي مرواريد خود را نگاه داشت. عبدالله گويي از پيشامد بدي مي ترسد پريد و او را به سختي به خود چسبانيد، چنگ زد و مانند خيال هايش يا از آن بدتر زن را محكم گرفت، گويي كسي در آن جا بود كه مي خواست همسرش را بربايد، لذا او را به خود چسبانيد و محكم در ميان بازوان گرفت و نگاه داشت.

در صندلي خود نشستند، سپس هنوز گام چندي در بوستان كاخ برنداشته بودند، كه پيك پست اجازه ي ورود خواست تا نامه ي پادشاه را به او تحويل دهد.

از شادي پرواز كرد، هداياي شاهانه او را يكباره از جا كند، چنان غافل گير شده بود كه فراموش كرد دارد همسر بسيار عزيزش را ترك مي كند، و با اشاره ي چشمي هم به او نمي نگرد تا بگويد به زودي برخواهد گشت، و اين ها همه به خاطر بهره ي اندكي بود كه به وي هديه مي دادند.

ارينب ايستاده بهت و حيرت به او مي نگريست و همان تخيلات ترسناك بار ديگر به سويش آمدند، نتوانست مدت درازي بر روي پاي خود بايستد، لذا خم شده روي نيمكتي خود را انداخت كه با بوريا آن را به شكل آشيانه ي دو عاشق يا لانه ي دو مرغ عشق درآورده بودند. و زير لب به خود گفت: آه، آن چه در درونم از آن بيم داشتم پيش آمده است، و وسوسه اي كه در سينه ام آمد و رفت مي كرد خود را نشان داده است؛ كاهش هديه هايي كه او را چنين از جا كند پيش پايم بودند تا از همه با ارزش تر آن ها را زير پاهايم له مي كردم، و آن لحظه ي قلبي را كه به قصد عشق در آن لحظه مي تپيد، و همه ي زندگي و سعادتم بود، نمي پيمودم.

اين هديه هاي كوچك بايد او را از من باز دارد و چنين به خود مشغول دارد؟ هر چه هم ارزش داشته باشند، در برابر يك جرعه ي پرنده از مستي ما، و حتي در برابر يك


حركت لرزان آن احساسات سرشار از محبت، ناچيز و بي ارزش هستند.

اكنون او را تنها مانند كودكي مي بينم كه بازيچه اي او را از بازيچه ي ديگري به خود سرگرم مي كند، و چشمش به هر كدام از آن ها افتاد همان را برمي دارد. تنها يك كودك است، و من هم، هميشه، جز بازيچه ي بزرگي نيستم كه چون عروسكي با من بازي مي كند

عروسك زنده اي كه قلب سرد او را با گرماي نفس هاي مرطوب خود به تپش وامي دارد... و كساني كه زن را عروسك گرمي تصور مي كنند، همان دارندگان دل هاي سرد هستند، كه چيزي جز گرما و گرم شدن از زن نمي خواهند. اما من كه قلب خود را شعله ور احساس مي كنم، قلبي مشتعل مي خواهم كه هر دو با شعله اي برافروخته در يكديگر فنا شوند.

اف بر اين مرد! در احساس قلبي كودكي بيش نيست، از عاطفه چيزي بيش تر از بازي نمي داند، و هر چيزي براي او همان اندازه مي ارزد كه او را به خود مشغول دارد و سرگرم كند.

نه، نه! هرگز رضايت نمي دهم كه در نظر او كالايي هم ارز اين هديه ها باشم، بلكه تصور ميكنم در نظرش از آن ها هم ارزش كم تري داشته باشم. مرا ترك كرد و به سوي آن ها شتافت، و دست كم نگاهي هم به جاي نگذاشت كه تا برگشتنش خود را بدان سرگرم كنم، نظرش را چنان به خواسته اش دوخت، كه هيچ چيز به ياد ماندني برايم نگذاشت.

اف بر اين مرد! او در جهان قلب كودكي است، و كودكي كودن و خشك...

تف بر تو هديه هاي شوم! تو هديه هايي هستي كه همه گونه زهر را براي روح دربرداري، و همه ي عوامل ترس و وحشت موجود در افعي هاي زهرآگين را! چه مي دانم شايد اين هديه ها دام ها و تورهايي بافته شده از نيش ها و سوزن هاي كژدم باشند!ناگهان ديد كه عبدالله با لبخندي درخشان در چهره و شاد مي آيد، و پيشاپيش او گوهرها و گردن بندهاي مرواريدي مي آورند كه از دور مي درخشيدند، و امواج گران بهايي آن ها بر روي هم مي غلتيدند. آن ها را با دست زير و رو مي كرد و به او مي گفت:

اين ها براي تو است! براي تو است! آمده است بگويد: گوهر يكتايي بودم تا اين كه تو را يافتم! نمي شنوي؟ سخنش را نمي شنوي؟ و با خنده و سرمستي شادمانه پيش مي آمد.


ليكن زن بي حركت ايستاده از پاسخ دادن بازمانده بود. مرد مبهوت شد و سستي مستي او را فروگرفت، دستانش از سستي به پايين افتاد و بر روي گوهرها و سنگ هاي گران بها افتاد و هيچ احساس نمي كرد. ارينب همچنان مي نگريست، يكباره او را كه مست بود در ميان بازوان گرفت.

پس از چند روز، در بهار خواب بامدادي، در همان جا كه ايستاده به بي كران هاي دور مي نگريستند، در حالي كه عبدالله مقداري از نفس هاي خود را نگاه داشته از بيم آن كه اگر همه را به بيرون بدهد بازنگردد با بخشي ديگر نفس كشيد و گفت:

شايد مدتي طولاني از تو دور نشوم، و خواهم... زن با آوايي لرزان گفت:

از من دور مي شوي؟ چه مي گويي؟ به كجا مي روي؟

گفت: روز هدايا تو را ناشاد و ناخشنود ديدم از اين روي به تو خبر ندادم. شاه در نامه اش از من خواسته بود كه به حضورش برسم، و نمي دانم براي چيست؟ هديه هايي ناگهاني فراخواندني ناگهاني! ليكن گمان مي كنم كه سعادت من با داشتن تو به سعادت ديگري كشيده شده است... و بر شانه اش زد.

رگ گردن ارينب برجسته شد، و كلمات در گلويش گير كردند، ليكن به سختي آن ها را به زبان آورده گويي حروف آن ها را مي جويد:

اي نفس به زيبايي و برازندگي بي تابي كن؛ زيرا چيزي به وقوع پيوست كه از آن حذر مي كردي.

عبدالله شوخي كنان به او گفت: اين شعر از اوس بن حجر است كه با آن مرثيه سرايي كرده است. و اكنون دست مرا بگير...

ارينب دستش را بر روي دهان شوهرش گذاشت تا از ادامه ي سخن او جلو گيرد، از دنباله ي گمان كردنش اگر چه از سر شوخي باشد وحشت داشت، و گفت:

من مرثيه گوي كسي نيستم جز مرثيه گوي خودم براي خودم.

عبدالله خواست سخن بگويد كه سخن او را بريد و گفت:

از سفر تو شادان نيستم، آرزو دارم بدين سفر نروي، حتي آرزوي من اين است كه فرمان كارگزاري اش را به او برگرداني و كناره گيري كني. من چنان دارايي بسيار و چنان جهاني دارم كه تو را از دارايي و جهان او بي نياز كنم، و تو هم از چنان سروري و املاكي


برخوردار هستي كه تو را از سروري به وسيله ي او بي نياز مي كند.

از او مي ترسم! از او مطمئن نيستم، گروهي گرد او را گرفته اند كه نمي دانم آن گروه را چگونه وصف كنم. كلمه اي را ارينب از زبان خود بيرون كشيد:آن گروه خون ريزي است كه به دنبال شهوت هاي سرخي روان است، و هيچ چيزي از عرف يا قانون نمي تواند آن گروه را از آن شهوت بازدارد.

گفت: چنين است؛ ليكن نمي دانم چگونه فرمانش را نپذيرم، روزهايي كوتاه است كه زود به سر مي رسد، و به نزدت برمي گردم، و مطابق خواسته ات از كارگزاري او كنار مي روم... زن باز هم كوشيد او را به نرفتن وادار كند. اندكي نگذشت كه ديد اسب هاي پيك براي بردن او آمده اند؛ تاب نياورد كه رفتنش را ببيند، از اين روي چهره اش را در ميان دستانش پوشانيد، و چنان آماده ي گريستن شد كه گويي در زاري تلخي فرورفته است، عبدالله، در حالي كه راه او را با خود مي برد، و گرد و خاك كاروان او را در خود مي پوشانيد، پاسخ داد:

چه بسا در روز كوچ كردن چاشتگاه دامانم را گرفته بود؛ و اشك هايم سرازير شدند و آن ها را چون باران فروريختم؛

ماهي دارم در بغداد كه او را به خدا سپرده ام، و در كوي كرخ از سپهرخانه ها مي تابد؛ با او وداع كردم، ليكن آرزو داشتم زندگي با من وداع مي كرد، و با او وداع نمي كردم...

چند روز در نزد معاويه بود، بي آن كه احساس ارينب در او باشد يا حسابگري عبدالله. معاويه با لطف و مهرباني با او روبه رو مي شد. هم بسيار شگفت زده بود و هم بسيار در انديشه، ليكن به اصل موضوع راه نيافت، و هر چه بيش تر مي انديشيد بيش تر گرفتار حيرت مي شد. اطمينان نداشت از اين كه روي به سوي او آورده است. با اين همه شاد و خشنود بود، و هرچه احترام و بزرگداشت بيش تري مي ديد بيش تر شاد مي شد، تا آن جا كه به هيچ علتي براي اين بزرگداشت نمي انديشيد جز آن كه خود را تافته اي جدابافته و بي سابقه در روزگار بداند.

در هر پديده اي كه مي ديد احساس صداقت مي كرد، و اميدوار به چيزي شده بود كه ژرفاي آن را درنيافته بود، جز اين كه به هر حال جز بشارت و خير چيزي نمي ديد. او را


تنها در مجالس انس معاويه مي ديدند، و در محافل عاشقانه ي شبانه ي او. او را مست و لايعقل چون افراد بي بند و بار شب هاي كاخ هاي شرقيان مي ديدند، همان شب ها كه نسبتي با ماجراهاي هزار و يك شب بعد، و غرق در رؤياهاي شهوت هاي مستانه و عربده زنانه داشت.

حالت كودكانه ي بي سابقه اي در درون ابن سلام بيدار شده بود، نوعي كودكي شديد كه جز با سيراب كردن خواست هايش دست از آن برنمي داشت، و چنان تشنه ي شهوت بود كه گويي تشنگي در سرشت او بود؛ از بهشت عشق قلبي سعادتمند فروآمده با جوشش شديدي در او جاي گزيده بود. تمايلاتي كه قلب در حالت سرمستي شديد و شعله ور و برافروخته ي خود آن ها را سركوب مي كرد.

در چنين جو شراب گون لذت سرشار از شهوات سست كننده اي، ارينب را در پشت توده اي مه كه پيوسته پرپشت و پوشنده مي شود، به ياد مي آورد، و چيزي را جز وضعي كه در آن قرار گرفته در خاطر ندارد، و آرزو مي كند كه اين لذت لاجوردي زبانه ي آتش هر چه بيش تر طولاني گردد، و به پايان نرسد، و اندكي پيش بود كه نمي توانست لحظه ي دور شدن از ارينب، آهوي سفيد سرشار از پاكي خود را، در جهش هاي عشق خالصانه ي قلبي اش بپذيرد.

او از فراز خانه به لجن زاري ناپايدار فرورفته است، و گل و لاي از چشمش بالاتر رفته نتوانسته جايي را ببيند، و در واقع سستي گل ها را چون نرمي كره احساس مي كند، و به راحتي و شادماني در خيال لجن ها آرميده است.

دوستي در حقيقت گرايشي در حال استحاله، يا به تعبير ديگر رغبتي تحول يابنده است، و به جاي احساس به هستي خويش، هنگامي كه تحت تأثير انواع لذت هاي تخدير كننده قرار گرفت، شخص مي خواهد با چنين حالت انفعالي به وجود احساسي ديگري استحاله شود، و پيوسته ميل او به استحاله آشكارا رو به فزوني مي گذارد تا آن جا كه خواستار فاني شدن در وجود ديگر مي شود. و هنگامي كه اين ميل در اعصاب جاي گرفت، و هر چه جايگزيني آن بيش تر شد، حرص شخص به فنا شدن هم بيش تر مي شود، همين درك و احساس است كه ابن رومي چنين به زبان مي آورد:

او را در آغوش گرفته مي بوسم و نفس بيش تر مشتاق او مي شود، آيا پس از بوسه


نوبت به هم نزديك شدن است؟

لب هايش را مي بوسم باشد كه شدت اشتهايم به سر رسد، ليكن با اين برخورد بر شدت عطشم افزوده مي شود؛

گويي تشنگي سوزان قلبم شفا نمي يابد، جز اين كه هر دو روان را درهم آميخته و يكي شده ببيند.

عشق مانا يا عشق دو همسر ميل به استحاله ي در فرزند دارد، و عشق آسماني گرايش به استحاله در عاطفه ي ذات آسماني؛ عشق پروردگار به فناي في الله، و دوستي شهواني مايل به استحاله شدن در شهوت.

اگر ميل به استحاله در همه ي هستي بود، طبيعت عشق در طبيعت هستي هم يافت مي شد، حتي ماندگاري لحظات به هم پيوسته اي از گرايش به استحاله است، و عملا استحاله هايي است كه اگر از هم بريد و آن لحظات گسسته شد، عوامل ماندگاري هم رو به كاستن مي گذارد، و سرانجام نابود مي شود.

ابن سلام، در شب هاي افسونگر كاخ، تأثيرپذيري دوستي شهواني را به دست آورده خواستار ماندن و به درازا كشيدن جهان شهوت ها بود، و سرشار از تمايل به آشنا شدن با همه ي انواع و رنگ ها و همه ي فتنه انگيزي هايش گرديده بود.

در يكي از خوشگذراني هاي شبانه ي عطرآگين كاخ، معاويه به او نزديك شد، و به گفت وگويي فريبا و زيبا، با سخناني برانگيزنده پرداخت، در ضمن گفت وگو به وي گفت:

تو همسر داري؟

گفت: آري! پس دستي بر دست ديگر زد و انگشتش به چهره ي او خورد. سپس عمرو دهانش را به گوش او نزديك كرد، و با تظاهر به اين كه از پاسخ عبدالله ناراحت شده، در گوش او گفت:

عبدالله، شاه چون از شرف و بزرگي تو آگاه شده مي خواهد دخترش را به ازدواج تو درآورد، و تو مي داني كه دختران پادشاهان بر روي هوو نمي روند.

به عمرو گفت: چاره چيست؟

- اگر فردا به نزدت آمد و باز هم اين سؤال را تكرار كرد، «بگو من هيچ همسري ندارم، او را طلاق داده ام» و ابوهريره و ابودردا را هم شاهد گرفته ام.


شب چشم بر هم نگذاشت، ياد فراموش شده ي ارينب به شدت در ژرفاي وجودش بيدار شده خيال مجسم او همچون فرشتگان در جامه هاي پاك شان دمي از برابر او كنار نمي رفت.

زير لب به خود مي گفت: من به او خيانت كنم؟ من؟ نه اي خداي من من هرگز! به خاطر شهوت هاي فريبنده اي كه لذت هايش زودگذر، و دردهايش هميشه چيره و رو به فزوني است چنين نخواهم كرد... در اين هنگام لبخند مي زد، خيال او وي را شاد كرده بود. ليكن اندكي بيش نمي پاييد كه بار ديگر شهوت هاي موج زننده اش به حركت درآمده، جهان و كام روايي، و حتي جاودانگي در آن ها را به وي نشان مي داد، و سرهاي فتنه انگيزش گردن مي كشيدند، آن گاه با حالتي رخوت آميز، در حالي كه مي ديد در صورتي كه پيشنهاد معاويه را بپذيرد، و به ازدواج با دخترش رضايت دهد، قدرت و مقام و كبرياي فرمانروايي در برابر قدم هايش سر فرود مي آورند، و باز زير لب گفت:

كودك مان خالد براي ارينب كافي است، اگر او را طلاق دادم براي هميشه از او جدا نخواهم شد، پيوند هميشگي ميان ما كودك عزيز ما است... آن گاه كمي خاموش شد، و به نجوا كردن با خود بازگشت:

اگر من چنين كنم، به خالد، علاوه بر مادرش، خيانت نكرده ام؟ او را به كينه توزي عليه خودم تحريك نكرده ام؟ چگونه اين را تاب بياورم، اگر چه در تصور و خيال باشد! طاقت آن را ندارم... و با اين سخن خيال فرزندش خالد در حال كودكي ساده و سرشار از عشق در برابر او آشكار گرديد، گويي اميدوار گرديد كه چنين كاري نكند، و عاطفه ي قلبي او هم با وي هماهنگي كرده فرياد زد:

نه. نه. چنين نخواهم كرد... و سپس در لحظه ي بي هوشي فرورفته زواياي ناشناخته اي از آينده برايش آشكار گرديد، سپس به هوش آمد و سخنان زير بر لبانش بود:

آيا رسيدن به چنين سروري و پايه ي بلندي در خدمت فرزندم در آينده ي او نخواهد درآمد؟ بي گمان خيانت مرا مي بخشد، و شكي نيست كه ارينب نيز مرا خواهد بخشيد.

چون به بامداد درآمد تصميم به خيانت گرفته بود، و چنين كار خود را توجيه مي كرد كه قلبا به وي خيانت نكرده است، از اين روي همسرش را فراموش نخواهد كرد، و بوسه ي


وداع را بر بال هوا نشانيد و به سوي او فرستاد، و اين آخرين عهد آشنايي او با ارينب بود.

سايه هاي رقصاني از آرزوهاي بزرگش در برابر او به جنبش درآمدند، با بال شادي به پرواز درآمده، مي كوشيد كه هيچ چيزي را به ياد نياورد، تلاش مي كرد احساس كند و دريابد كه آفريده ي امروز است، و پيش از اين هيچ سابقه اي با هستي نداشته است!

بي هيچ سنگيني از خاطرات تاريخ به راه افتاد، و هيچ انديشه اي او را به گذشته اش نمي پيوست، او زاييده ي تصادفي نوين، و نوزاد شادي تازه اي است، هر گونه شادماني كه بخواهد به او روي مي نهد، از آن خوشبختي ها چيزي بود كه عمرو بن عاص به او آموخته بود. معاويه به ابودردا و ابوهريره گفت:

«به نزد دخترم برويد و او را از جريان امر چنان كه بايد آگاه كنيد.» و در پيش آنان وانمود كرد كه در اين راه مي كوشد و از آن خوشحال است. و دخترش آنان را برگردانيد تا از درون كارش بپرسد و ابن سلام را ستايش كرد.

ليكن ابن سلام، پس از طلاق ارينب بي درنگ دريافت كه معاويه مانند گذشته با او ديدار نمي كند، بلكه به سردي و خوشامدگويي كم تر با وي روبه رو مي شود، لذا شري در درون خود احساس كرد «و به سوي ابودردا و رفيقش شتافت تا آنان را برانگيزد» كه به نزد دختر معاويه بروند. دختر معاويه به آن دو نفر گفت: «درباره اش پرسش كرده او را جز آن چه مي خواسته يافته است»... همين كه اين سخن را به او گزارش دادند عقل خود را از دست داد و ديوانه شد، و پي برد كه قرباني نيرنگ پستي شده است كه نمي داند سرانجام آن چيست.

به خانه اي كه براي پذيرايي از او آماده كرده بودند برگشت، آن را پر از اشباح ترسناك ديد كه مانند گرگ زوزه مي كشيدند، سخت به هراس افتاد، و سراسر وجودش را ترسي ناشناخته فراگرفت، پا به فرار نهاد تا به خلوت بگريزد، اما اشباح در چشمانش جاي گزيده بودند، و صداي آن ها در گوش هايش پيچيده بود. تلاش كرد تا چشمانش را ببندد و دست ها را بر گوش هايش بگذارد و روانه شود، مي خواست نه ببيند و نه بشنود، مي خواست خود را از هوش ببرد و از بيداري ديوانه كننده دست بردارد. همين كه از فشار دست هاي خود بر روي گوشش كاست، بانگي زوزه كشان فرياد برآورد:


خائن! خائن! دستانت آغشته به خون جنايت است، و روان هاي سه قرباني بر روي آن در حركت هستند: قلب همسرت كه تنديس عشق خالصانه بود، و قلب پسر بچه اي كه مجسمه ي كودكي رؤياهاي پاك و درخشان بود، و سومي هم قلب خود تو است.

از آن پس همچون كسي به راه افتاد كه جنوني در خيال او سربرآورده، واقعه را نقل مي كند، و به گله مي پردازد، و بي هيچ ترسي و دركي سرزنش عليه او مي پراكند. مردم خبر را به گوش يكديگر رسانيدند، و تنفر و انزجارهايي نيز بدان بستند، و بسياري از مردم با اعتراض به يكديگر مي نگريستند، و بدين گونه جريان او پخش گرديد، و مردم خبرش را به شهرهاي ديگر بردند، و در شب نشيني ها به گوش هم سپردند و بسياري از كسان چون حال او را دانستند برايش مرثيه سرودند، هرجا مي رفتي مي شنيدي كه مي گويند:

آيا اين دار و دسته بي شرمي را تا اين جا رسانيده اند كه با توطئه و دسيسه با سعادت خانواده اي كام روا كه با عشق روز را به شب مي رسانيدند و با يكرنگي و يكدلي گسترده اي شب را به روز، چنين بازي كنند؟ يك روز هم آنان را شادمان نديدند، و زندگي را به كام شان شيرين نيافتند كه كوشيدند تا دستشان را در خون آنان بيالايند، يا كرامت آنان را بازيچه ي دست خود كنند، از اندازه ي ارزش خود پا فراتر گذاشته، جز رقصان بر روي پيكرهاي پاره پاره و بازي كنان با جمجمه هاي بريد ديده نمي شوند.

اين وضع عبدالله را به حيرتي نااميد كننده، و افسردگي شديدي كشنده دچار گردانيد، سايه ها او را دنبال مي كردند، و اشباح او را مي آزردند، و دردها در پيرامونش سربرمي آوردند، و پيوسته به خود مي گفت:

آرزو دارم به سوي ارينب بگريزم، ولي هيهات! اين من بودم كه او را دچار نكبت و بدبختي كردم، حال با چهره ام كه نمودار خيانت در همسري با زشت ترين صورت خود شده بر بدبختي او بيفزايم؟ بايد دردهاي دلم و غصه هاي درونم و تلخ كامي خود را در گوشه ي تنهايي سر بكشم! چگونه توانم از او عذرخواهي كنم؟ چگونه از كودك خردسالم بخشش بطلبم؟

پروردگارا به من رحم كن و مرا مورد مهرباني قرار ده! خدايا قلبم را از شكافتن نگاه دار!


ارينب، از هنگامي كه همسر محبوبش او را ترك كرده بود، چون سخنان خدمتكارانش با اصرار لبخندي از او مي خواستند، جز تبسمي مرده بر لبانش نقش نمي بست.

هر روزي كه مي گذشت، بر اندوه او بيش تر افزوده مي شد، و احساس ترس مبهمي در درونش فاجعه اي شديد را به او هشدار مي داد.

هر روزي در جايي مي نشست، گاه در كنار نيمكت صبحانه شان در سايه ي بورياهاي چادرها، و گاه در بهار خواب عصرانه مي نشست تا با روز وداع، و از ستارگاني استقبال كند كه همراه با زمزمه ها و آه كشيدن هايش بيش تر پخش مي شدند، و با شيدايي به تماشاي ذوب شدن شفق مي ايستاد گويي ذوب شدن قلبش را نظاره مي كرد. روزي همچنان كه به عادت هميشگي در بهارخواب پسينگاهي نشسته بود، در دورترين نقطه ي صحرا، كه بر آستان در و حياط خانه شان دراز كشيده بود، كارواني را ديد كه گويي از سوي شام مي آمد، خواست آرزوي خود را در آن جست وجو كند، اگر چه اميدي به يافتن آن نداشت، ليكن كاروان خطوطي مبهم در درونش ترسيم كرد، در عين حال احساس شادماني هم مي كرد، و در قلب خود با شبنمي سيراب كننده تنفس مي كرد.

كاروان زير بهار خواب او گذشت، و ساربان حدي خوان كاروانيان را با صداي آهنگين و خوش خود اندوهگين مي ساخت:

ارينب كاش اندرگور مي خفتم، و هرگز اين چنين كاري نمي كردم كه قلبم پرشرر گردد؛

پشيمانم چو كسعي كه با ترك زن محبوب خود نوار نادم شد؛

به قلبم آه خفته است، و تأسف بر لبم چيره است، و آتش در جگر دارم؛

ارينب، يادمان نعمت و نازي، طهارت را هماوازي و بوي عطر پاكي ها؛

ارينب، باز هم دنيا بريزد بر سرم رؤيا؟ دهد چون عاريت پيراهني آن را؟

به ياد آوردم و قلبم زند شيون به مرگ عشق، و جان از خود شرر بارد؛

قدر آيا دگر فجري دهد ما را؟ و روزي گرم را تا شب سپارد بر فراز ما؟

پسينگاهش سعادت راز در آرد، و صبحش با شكوفاي تعالي بخش ما باشد؟

همه ي بدبختي ها بر قلبش فروريختند، و چند روز بيش از آمدن كاروان نگذشته بود كه


خبر عبدالله در عراق پخش شد، و به گوشش رسيد، و آن را در گوش جاي نداد، به حالي افتاده بود كه جز به صورت شيدايي حتي از تنها يار فدا شده اش ديده نمي شد. و جز ياري در كنار او كه وي را با اشتياق به سوي خود مي كشيد، گويي زن از او سيراب شدن مي خواست، ولي همچنان تشنه بود، و چون كسي بود كه زبان و لبش خشك شده قطره ي آبي درخواست مي كرد.

ديگر عراق ماندن را تاب نياورد، همه ي گوشه و كنارهاي آن در چشمش سياه شده بود، لذا باخدمتگزاران و بستگانش راهي مدينه گرديد، در آن جا خواستار جهاني نوين شد، خيال خود را تشويق مي كرد كه در آن جا به صورت آفريده ي نوي درآمده گذشته و خاطراتش را بكشد. زنان مدينه برايش مرثيه سرايي كردند، و با عواطف سرشاري كه هر زني دارد به او تسليت گفتند. زنان، به گونه اي مخصوص، مصيبت ها را، بزرگ تر از آن چه هست و با گزافه، احساس مي كنند، و در احساس شان پخش شدن وجود دارد، آنان خودشان را در هر مصيبتي كه رخ مي دهد احساس مي كنند، و دل هاي خود را در هر نكبتي مي يابند، و همين پخش شدن در احساس آنان را وادار مي كند كه حوادث دردناك را پيش از رخ دادن احساس كنند، و برمي انگيزد كه صادقانه ترين اطلاع يابي، و دقيق ترين حس را نسبت به تمايلات بالا آينده از ژرفاي ناشناخته، و خواسته هاي فرورونده به ژرفاهايش داشته باشند.

مدينه به مصيبت ارينب، با افزوده شدن دلسوزي هاي زنانه مدينه با روان هاي مصيبت زده ي خويش، پاسخ داد، اثري گزنده، بازتابي سوزان و جان كاه داشت.

معاويه ابودردا و ابوهريره را به عنوان دو فرستاده ي خود گسيل داشت تا ارينب را براي پسرش يزيد خواستگاري كنند. چون به عراق رفتند شنيدند كه به مدينه منتقل شده است، لذا سر اسب هاي خود را به سوي مدينه كج كردند.

حسين، در آن هنگام، مشعل هدايت، چراغ دان طهارت، نمونه ي والاي اخلاق فاضله، و قبله ي دل ها بود، و افزون بر اين ها، پناهگاه گريختگان در برابر ستم به شمار مي رفت، و همه ي ناتوانان حق برده و حق پايمال شده در آستانش رخت مي گستردند، همگان از ژرفاي خود دريافته بودند كه بر آنان بايسته، و حتي از همه چيز بايسته تر است كه به پيشگاهش حضور يابند. از اين روي ابودردا و رفيقش، به هنگام ورود به مدينه، چاره اي جز آن


نديده اند، كه پيش از به انجام رسانيدن هر وظيفه ي واجب ديگر، هر چند مهم باشد، به ديدار او آغاز كنند. همين كه به خدمتش رسيدند، شايسته ترين احترام را به پيشگاهش تقديم كردند. آنان را خوشامد گفت و با مهرباني گسترده ي خود كه همه ي مردم با اختلاف در موقعيت از آن برخوردار مي شدند، و به صورت سرشتي طبيعي در وجودش درآمده بود، پذيرايشان گرديد.

ليكن احساس كرد كه آمدن ناگهاني آنان براي پيشامد مهمي است، لذا بدانان گفت: براي كار مهمي به مدينه آمده ايد؟

- آري!

- چه كار مهمي است؟ از وي پنهان نكردند كه معاويه آنان را روانه كرده است تا ارينب را براي پسرش يزيد خواستگاري كنند.

حسين لبخندي زد همچون كسي كه همه چيز را دريافته، تا پايان نمايش نامه را خوانده، و انجامين مرز توطئه اي را زير پا سپرده كه معاويه تار و پودش را بافته، و مانند عنكبوت گرداگرد شكارش انداخته است... و آهسته به خود گفت: «معاويه به او نيرنگ زده تا زنش را طلاق داده، و اين كار را تنها بدان جهت انجام داده كه آن زن را بهره ي پسرش كند. چه بد كسي را خدا خواسته كه كار بندگانش را به عهده گيرد، و او را بر سرزمينش مسلط گردانيده، و در فرمانروايي خويش شريك ساخته است! خواستار چيزي با نيرنگ زدن به كسي مي شود كه خدا كارش را به او سپرده است»... و ادامه داد: خدا زندگي را بر من گوارا نخواهد ساخت مگر اين كه آب زلال زندگي شان را به مجراي خود برگردانم، و چشمانم را روشن و كام روا نخواهد ساخت، جز اين كه چشمان شان را با برگشتن به سوي يكديگر روشن و كام روا گردانم! سعادت حقيقي من در سعادتمندي دو قلب نيالوده است كه با عشق مي زنند، و با عاطفه ي پاك و بي غش مي تپند. وظيفه ي من است كه دام هاي معاويه را بر سرش خراب كنم، و با تورهاي خودش شكار گردانم. اف بر ستمگراني كه بر پيكرهاي پاره پاره پايكوبي و دست افشاني مي كنند، و در ميان اشك هاي مردم قهقهه سر مي دهند، و چنان از آن ها سرمست مي شوند كه گويي آرزو مي كنند در آن شناور شوند! او را فريفته و ابن سلام طعمه اي در دام او شده است.

حسين بدان دو گفت: «قصد داشتم با او ازدواج كنم، و مي خواستم كسي به


خواستگاري اش بفرستم، او را هم براي من خواستگاري كنيد و هم براي او، و كابينش را از طرف من به همان اندازه كه او خواسته تعيين كنيد، و آزادش بگذاريد تا هر كدام از ما دو نفر را خواست خود انتخاب كند»...

هر دو به نزد ارينب رفتند و اجازه ي ورود خواستند، بعد از نشستن در جاي خود، ابودردا گفت:

دختركم! تو هنوز در آغاز جواني و تر و تازگي هستي، و من سخت ناراحتم كه تو دستخوش گفت وگوي خاطرات شوي، و خرمي و تازگي ات با غم و اندوه از ميان برود، و اگر از بي وفايي ابن سلام ناراحت مي باشي، و از اين كه كاري سزاوار تو نكرده است متأسفي، شايد جانشيني بهتر از او برايت پيدا شود.

گفت: پناه مي برم به خدا پدر، مردان را آزموده ام، و عاطفه ي دل هايشان را امتحان كرده هيچ يك را نپسنديده ام، بزرگ كردن و سرپرستي پسرم مرا بس است. ابوهريره گفت: آرزو داشتم به جاي تو مي بودم، و كاري را كه ابودردا به من مي گفت انجام مي دادم.

لبخندي زد و انتظار شوخي از كسي چون او را نداشت. ابوهريره ادامه داد: آيا پيشنهاد كسي مانند ابودردا را رد و با او مخالفت مي كنند؟

خيانت عبدالله در نظر او مجسم شد و به انديشه ي انتقام گرفتن از او افتاد.

گفت: خوب حالا چه كاري انجام دهم؟

با اين پرسش دريافتند كه نظرش موافق است.

ابودردا گفت: «امير اين امت و پسر پادشاهش، و ولي عهد و پادشاه پس از او يزيد بن معاويه، تو را براي خود خواسته است. همچنين حسين پسر دختر رسول خدا، و سرور جوانان بهشتي نيز تو را براي خود خواسته، و ما براي هر دو نفر به خواستگاري تو آمده ايم، هر كدام را مي خواهي انتخاب كن»...

همين كه ارينب نام معاويه و يزيد را شنيد چهره اش درهم شد، و آتش فشان خشم درون را نگاه داشت و فروخورد، آيا سعادت و زندگي گوارايش را كسي غير از اين دو تن و دار و دسته اش بودند كه ويران كردند؟! او بود كه بارها شريك زندگي و نيمه ي قلبش را از دامي كه پدر و پسر گسترده اند بر حذر داشت، و آرزو مي كرد از خدمت گزاري آنان


كناره گيري كند، حال بيايد خود را با اختيار و اطاعت در چنگال سنگ آنان بيندازد كه شيره اش مكيده شود؟ نه! نه! هرگز چنين نخواهم كرد، اگر چه يزيد زير پايم حرير و ابريشم بگستراند، و بستر پر قو برايم فراهم آورد!

كاش مي دانستم چگونه به او رضا دهم! آيا به وسيله ي آن دو نبوده است كه زندگي شيرين و گواراي خود را گذاشته به اجبار فرار كردم؟ آيا از دست كسي جز آن دو نفر بود كه گريختم و آواره شدم؟ آرزو دارم در جهاني زندگي كنم كه دار و دسته ي آن را نمي شناسد يا آنان چنان جهاني را نشناسند.

سكوتش طولاني شد، زيرا در جهان خاطراتش سير مي كرد. ابودردا به او گفت:

چه تصميمي گرفتي؟ كدام يك را برگزيدي؟ خاموش ماندنت مرا بدين تصور انداخت كه تو عروسكي بي سخن شده اي.

زنجيره ي خاطراتش را گسست، و خوش نداشت كه از آن دو نفر به عنوان وسيله استفاده نكند، لذا گفت:

تو كدام يك را برمي گزيني؟

- اختيار با خود تو است.

به گونه اي كه وي را در تنگنا بگذارد، و مي دانست كه او يزيد را در هر حال برتر نمي داند، به او گفت: «اگر در غياب تو چنين وضعي براي من پيش آمده بود، كساني براي پرسش نظرت مي فرستادم و هر نظري داده بوي مي پذيرفتم، چه رسد كه خود تو را براي اين كار قاصد كرده اند، من كار خود را به تو واگذار مي كنم»، هر كدام بهتر است او را برايم بپسند.

گفت: دختركم! شكي نيست كه من پسر رسول خدا را بيش تر دوست دارم و به نظر من پسنديده تر است، و خدا مي داند كدام يك از آن دو در نظر تو بهتر هستند...اين سخن ابوهريره را برانگيخت كه بگويد:

آري. آري. من هم به خدا سوگند هيچ كس را بهتر از صاحب دهاني نمي دانم كه رسول خدا آن را بوسيده است. چه رشكين دهان و لب هايي! اي كاش من ارينب بودم، در اين صورت آب دهانم روان مي شد! و زبانش را چشيد.

در حالي كه ارينب به سخن او مي خنديد گفت:


من هم همان را برگزيده ام.

حسين با او ازدواج كرد، و كابين سنگيني برايش فرستاد. معاويه از اين جريان با خبر شده سخت بر او گران آمد، و آن دو را به شدت توبيخ كرد، و با پرخاش به سرزنش نشست، در عين حال برگشته گفت: «بي گمان باطل از ميان رفتني است»!. [5] .

از آن پس همه ي تلاش حسين، آرام ساختن و تسلي دادن آن زن بود، و هرگاه ارينب ابن سلام را به خيانت در همسري ياد مي كرد، (امام حسين (ع)) او را مي ستود و كار او را سبك نشان مي داد، و به ارينب جريان را به گونه ي ديگري تفهيم مي كرد، و برايش توضيح مي داد كه اگر چه آن چه انجام گرفته كاري بزرگ و زشت است، ليكن اقدام كسي است كه زمينه ي بدبختي و بدفرجامي هر دو را فراهم ساخته است. به او مي گفت: نگفته اي كه او كودك است؟ پس شگفت نيست كه خردش را ربوده و هواي نفسش را بر او فرمانروا كرده اند. وقتي ارينب به جنايت ابن سلام از افق نويني بنگرد، و هنگامي كه مشاهده كند كه وي قرباني غرض ها و هوس ها و شهوت ها شده است، درمي يابد كه وظيفه اش تا آن جا كه مي تواند آرام كردن و تسلي دادن به مردي است كه دچار بدبختي مي باشد. از اين روي نسبت به او مهربان شد. و شروع كرد به يادكرد مشتاقانه ي او، و از ته دل علاقه مند شدن به او. و حسين اين علاقه ي قلبي او را احساس مي كرد، و شاد مي گرديد، و چهره اش باز و نوراني مي شد، زيرا در نزديك ساختن و بازگردانيدن قلبي رميده به قلبي نابود شده و مصيبت رسيده موفق گرديده است.

عبدالله بن سلام در شام ماندگار شده پيوسته به متهم كردن هيأت حاكمه به هر ننگ و عاري مشغول بود، و هر بدي كه به زبانش مي آمد بدانان مي گفت، نه از خشم كسي پروا داشت و نه خشنودي كسي را مهم مي دانست، او قرباني فاجعه ديده اي بود.

معاويه در برابر بدگويي ها و اتهام زدن هاي عبدالله، وي را از فرمانداري عراق بركنار ساخت، و حقوق و درآمدهايش را قطع كرد، و لذا به ناداري و تنگدستي افتاد، و نمونه ي يك بي چارگي زنده و بدفرجامي نمايان گرديد.


زير فشار بي چارگي و تنگ دستي، به ياد آورد كه ثروت هنگفتي به ارينب سپرده بوده است، و به ياد آورد كه وي به حرم حسين منتقل شده است، و مي داند كه او راه انتقام كشيدن ارينب از وي را باز نخواهد گذاشت، لذا ارينب حق او را به خاطر طلاق بي علت وي انكار نمي كند. به مدينه رفت و با (امام) حسين ملاقات كرد و موضوع را به او گفت. (امام حسين) وي را قرباني بدبختي ديد، و شكار نرمي كه اثر نيش هاي درنده هنوز هم در تن او پيدا است، و زشت ترين نشانه هاي وحشي گري آن آشكار مي باشد، از اين روي براي وضع زار او گريست و دلش به حال او سوخت و او را بسيار تسلي داد و از او دل جويي كرد. سپس حسين به نزد ارينب رفت و او را به بازپس دادن دارايي ابن سلام تشويق كرد.

ارينب گفت: اين كيسه ي پول هاي سپرده ي او است كه به مهر آن دست نزده ام. حسين خواست او را با همه ي حال زار و نزارش به نزد ارينب ببرد، تا ناچار با حالت دلسوزي و مهرباني اش و بي هيچ خشونت و سنگدلي با او روبه رو شود. و چنين وضعي ايجاد شد. با هم روبه رو شدند و مدتي دراز در بهت و سكوت باقي ماندند، و بودن حسين را در نزديكي خود فراموش كردند، نگاه هايشان سرشار از اشك و گويا به دوستي يكديگر در برابر هم به نگريستن ايستادند. كسي كه آنان را مي نگريست خيال مي كرد كه در پشت چشم هايشان دو قلب به هم مي نگرند، و چنان به هم نزديك شده اند كه با وجود خود دايره اي ترسيم كرده لحظه ي عشقي شيدا و از خود بي خود شده در آن مي چرخد.

چشمان حسين از شادي مي درخشيدند؛ و راه خود را گرفته به سوي مسجد رفت و از آن دو همسر پشت كرد، تا بار ديگر محراب او را در خود فروگيرد، او بسيار شادمان بود.

پروانه اي سفيد همچون شكوفه بر شانه ي شاخه اي كه به هر سو مي خراميد فرود آمد، و با نرمي و سبكي آواز سعادتش را مي خواند.

عنكبوتي كوچك به او نگريست، آرزو مي كرد كه تشنگي سوزان نفس خود را با آن سيراب كند.

اندكي بيش نگذشت كه رئيس عنكبوت ها پيشدستي كرده تارهاي خود را بر گرد آن تنيد.


در همان هنگام بلبلي آوازخوان چرخيد، با آواز خود روان ها را مست و از خود بي خود مي كرد، و در آن جا كه دام هاي فاجعه نصب شده بود فرود آمد.

پس با نوك خود رئيس عنكبوت ها را چيد، و به آواز خواندن درآمد، و چنين نغمه سرايي مي كرد: «و مكروا و مكر الله، و الله خير الماكرين...» [6] .

«كوچك» گمان كرد كه نيرو همه چيز است، و برتر از هر چيزي.

و «بزرگ» گمان كرد كه چاره جويي همه چيز است، و برتر از هر چيزي.

ليكن هنگامي كه حق در شخص انسان كامل جاي گرفت، آن چه مي كردند به پوچي و نابودي تبديل شد، پس در آن جا بود كه مغلوب گرديدند و سرافكنده بازگشتند! [7] .



پاورقي

[1] نهر ابله گردشگاهي بود که يکي از سه بهشت روي زمين به شمار مي‏رفت.

[2] دلال (بر وزن سحاب) شخصيت هنري عاشقانه‏اي است که کارش دلالي ازدواج بود، کارش بسيار شبيه به دفتر ازدواج امروزي بود. براي شرح زندگاني او ر. ک: الأغاني اصفهاني و نيز همه‏ي کتاب‏هاي ادبي.

[3] عشق پاک و عفيفانه، منسوب به قبيله‏ي يمني بني عذره به علت شهرت‏شان به عفاف و پاکي. (مترجم).

[4] وقتي يکي از خوارج (از سه نفري که مي‏خواستند علي و معاويه و عمرو را بکشند) قصد کشتن معاويه را داشت و شمشيرش بر ران معاويه فرود آمد، پزشک به او گفت يا بايد جاي زخم را با آتش داغ کرد که بهبودي کامل حاصل شود، يا شربت بسيار تلخي بخوري که در کنار شفا يافتن زخم مقطوع‏النسل هم مي‏شوي. معاويه گفت: تاب داغ کردن و آتش را ندارم، همان شربت را مي‏خورم و نسل هم يزيد نور چشم من است و برايم کافي است. (مترجم).

[5] ان الباطل کان زهوقا. (اسراء/81).

[6] آل‏عمران/54. نقشه ريختند و خدا هم تدبير کرد، و خدا بهترين تدبير کنندگان است.

[7] اعراف/118 و 119.