بازگشت

در گردباد


از فاجعه ي سرخي كه تنهاي آغشته به خون در گوشه و كناره هايش به هم آميخته است، فصل پاياني انقلابي نمودار مي شود كه بر سرزمين مدينه، و در زمين هاي گسترده و بي كران آن خود را نشان داده بود، و در همه ي گوشه و كنارهاي آن خروشيد، و زندگان را به رفتارهاي گوناگوني واداشت؛ رفتارهايي با امواج رنگارنگ، از سفيد درخشان كفگون گرفته، تا سياه زغالي قيرگون، و سرخ سرخ خون فام. اعصاب گروه ها و افراد كشيده و جمع مي شد و بالا و پايين مي رفت، كسي در اين جا شاد بود و در آن جا ديگري خشمگين، و در اين ميان فريادهايي آتشين يا ناله هايي از سينه برآمده يا ته مانده ي شعارهايي شادمانه به گوش مي رسيد.

اگرچه همگان در ناراحتي و اندوه يك دست نبودند، ليكن برخي اندوهگين بودند، و برخي ديگر به سختي و با درد نفس مي كشيدند، و يكباره انقلاب با سهمگيني و شدت عليه خود چرخيد، افسار گسسته به راه افتاد، و از قطب خود با هيجان بيرون رفت، و از لولا درآمد.

توده ي مردم با ديدن خون برافروخته شده بودند. درنده و خون ريز، به شكلي زشت، دندان بر هم مي ساييدند، گويي دندان ها را با دندان مي خوردند، يا گويي اشباح و سايه هايي براي انتقام كشيدن به حركت درآمده اند. مردم از خشم مشت هاي گره كرده را تهديد كنان در هوا تكان مي دادند، گويي در فضا به جست وجوي كساني بودند تا خشم هاي گرد آمده ي خود را بر سرش فروريزند. و خشم و كينه چون در گستره ي احساس زيان ديده به راه افتد سخت و آزمند مي گردد، و چون اعصاب شخص زنده متشنج شد، تنها به انتقام گرفتن از كسي كه آن را شعله ور ساخته بسنده نمي كند، بلكه بسي فراتر از آن


مي رود، و آتش تشنگي شديد خودر ا فروننشانيده، خواستار كوبيدن و له كردن خيال هايش نيز مي شود، و با خيال كينه توزانه اي كه در انقلاب خون عليه او برپا خاسته بود به پيكار مي ايستد. و چنين توده اي براي مرگ قداست و احترام قايل نيست، از اين روي نگذاشت خليفه ي به قتل رسيده دفن شود. چنان خشمگين است كه نمي تواند چيزي راببيند كه خاطره رابا سهمگيني وترس برايش تازه كند.

مردم با اعصابي متشنج و به هيجان آمده بي هيچ آرامش يا نرمشي به راه افتاده، نشانه هاي گذشته ي نزديك را هر كجا بيابند درهم مي كوبند، و هر گونه خواستند فرياد و هياهو سر مي دهند. در همين غوغاي بزرگ اشتر در جايي بر فراز جمعيت برپا خاسته با نشان دادن شمشيرش، و با منطق آتشين برافروخته اي كه پيوسته چون شعله هاي آتش از دهان او بيرون مي ريخت، مي گويد:

نابود باد نزديكان شرور خليفه؛

و واي بر ستمگران از كوره ي فروزان ملت؛

دست خدا از فراسوي جهان غيب گلوي خودكامگان تبهكار را مي فشرد؛

ستم را چاره اي جز اين نيست كه اژدهاي ترسناك درون جهان هستي ببلعد؛

خدا خليفه ي نرم خويي را رحمت كند كه نرمش او به رام شدن و خردي نشان دادن تبديل شد؛

وخدا زنده بدارد خشم گرفتن آزادگان را؛

و خود بزرگ بيني شدت عمل ملت به پا خاسته را؛

خشمي كه داد ستم رسيدگان نيكوكار را بداد؛

اينان در بهشت مي باشند؛ و آنان كه دشمن ملت بودند، در آتش دوزخ؛

هشيار باشيد مبادا بگذاريد كه تجاوزكاران فرصت گريختن و پراكنده شدن بيابند؛

پس چون سيلي خروشان به سوي قهرمان حوادث بزرگ سرازير شويد؛

كارها را به كاردان سپردند [1] و داد دادن و انتقام كشيدن انجام گرفت؛


آوارگان سركشي در بيابان ها جاي گزيده اند؛

دشمني و تجاوز و يارانش همه به خودكشي دست زده اند؛

حق بر باطل چيره شد، و تيرگي شب در درخشندگي روز از ميان رفت.

به دنبال اين حماسه، مردم انبوه موج زنان، از هر كوچه و برزني به راه افتادند، و همچون كوهسنگ هاي فروافتاده از چكاد، غلتان به سوي خانه ي علي روانه گرديده به خلافت و رهبري او فرياد و شعار سر دادند.

گروهي در مسجد مدينه ماندند و سخن را به هر سو كشانيدند، و با انديشه و نگرشي مخالف با يكديگر به واقعه ي خونيني كه به دست شورشيان انجام گرفته پرداختند.

حسان بن ثابت گفت: شورشيان، به خدا سوگند، از اندازه ي خود درگذشته اند، و بر مقام خلافت دست تعدي گشوده اند، و حريم پيماني را كه با انتخاب به گردن گرفته اند رعايت نكرده اند، ليكن:

هر كس كه از مرگ، و تنها و بي هيچ آميزه اي از مرگ شادان است؛

بايد به كنام شير در خانه ي [عثمان پسر] عفان گام نهد؛

بي گمان به زودي در خانه هاي خويش به گوش شان برسد؛

الله اكبر يا ثارات و فرياد خون خواهي عثمان را.

مغيرة بن شعبة گفت: چه مي گويي؟ تنها از حد خود تجاوز كردند؟! آنان جنايت كاراني خون ريزند، و جنايت آنان ما را هم بي بهره نگذاشته، بلكه بهره ي بزرگي از جنايت شان دامن ما را گرفته. چه سهمگين جنايتي! من به دست خودمان، آري همين خودمان، چون مي نگرم، آن را آغشته به خون پاك بي گناهي مي بينم. ما هم در جنايت آنان به اندازه ي هولناكي شركت كرده ايم، بلكه سهم ما بسي بيش تر است، ما وسيله و چارپاي جنايت شديم.

شايد نمي دانيد كه دستي ناشناخته در اين پيشامد هست كه اين توطئه ي سهمگين را به هم بافته، و رشته هايش را به استواري به هم بسته است؟ آري من با جرأت متهم مي كنم و آشكارا مي گويم كه در پشت تپه كسي است... لبخندي زهرآگين و زردرنگ چون افعي بر لب، و اشاره اي در پلك ها گويي به دوستانش اشاره مي كند و مي گويد: اما تپه اي است شفاف كه سايه ها در پس آن ديده مي شوند!


جهجاه غفاري چون پلنگ غريد و در پاسخ او گفت: بلكه يارانت مرتكب جنايتي از آن بدتر شده اند، و هر كس از آنان مانده بايد در انتظار روزي بدتر باشند. اگر كارها به من سپرده مي شد بي هيچ ترديدي پيش از هر كسي بر تو مي تاختم. تو سر افعي هستي، و به جانم سوگند كه اعصاب تشنه ي خود را با خون تو سيراب مي كنم.

عمر بن خطاب درباره ي تو و يارانت گفته است: «تا كي مردم را به بندگي مي كشانيد در حالي كه مادرشان آنان را آزاد زاده است؟» آيا اين سخن را به عمرو بن عاص و پسرش در روزي كه آن مصري بي گناه را از روي برتري جويي در زمين و سركشي به شكنجه داغ كردند نگفته است؟ اين سخن را هنگامي درباره ي شما گفت كه هنوز نه بر اورنگ فرمانروايي نشسته ايد و نه كليد سلطنت و قدرت به دست شما افتاده است، اگر به سروري و فرانروايي رسيديد چه مي كنيد؟ به شيوه ي فرعون خدايي مي كنيد، و مردم را چارپاي خواست هاي خود ساخته بر پشت آنان سوار مي شويد! خشم او را برانگيخت، و رنگش دگرگون شد، به شكلي ناشناخته عصباني شد، و اگر عمار ياسر به سبكي برنخاسته بود جلو او را بگيرد، حركتي شرورانه از او سر مي زد، و چنين رشته ي سخن را به دست گرفت:

آري مغيره، در پشت تپه كساني هستند، ليكن اگر كسي جز نزديكان خليفه ي درگذشته در آن جا نبوده باشد، و جز آنان در آن پشت ديده نشوند، چه دستگيرت مي شود؟ من هم مانند تو مي بينم، و چون تو ارزيابي مي كنم، ليكن هر چه بيش تر در آن ميان چشم مي گردانم، و هر چه با دقت بيش تر مي نگرم، كسي جز آنان را كه گفتم در پشت تپه نمي بينم، و چون بيش تر بنگرم جز تو و يارانت ديگري را در كنارشان مشاهده نمي كنم.

آري كشتن فاجعه آميز خليفه از توطئه اي است كه شما خود چيده ايد، شايد برايت آشنا نباشد كه شخص عليه خود توطئه كند، و شايد در درون گفته ي مرا به ريشخند بگيري؛ ليكن متهور بي باك بارها خود را با شمشير خويش زده است، همان گونه كه شكارچي آهو چنين كرد. دام خود را برداشت و براي شكار آهو به راه افتاده به خود گفت: اگر دام را باز و آماده با خود ببرم زودتر به هدف خواهم رسيد و به سودمندي آن اميد بيش تري خواهم داشت، و چنين كرد و به راه افتاد... راه دوري را نپيموده بود كه با


پيمودن راه دامي بر او افتاد، پس بر زمين افتاده به جست وجو پرداخت [2] و خود را در آرزوي آهو شكار كرد.

تو بهتر از هر كس مي داني كه چگونه سياست نزديكان خليفه بر ستم و تجاوز به حقوق ديگران استوار بود، گويي بر جمجمه ها راه مي روند و از پاره هاي تن زندگان مي خورند، چنان مردم را از همه چيز بي بهره مي كردند كه خوراكي به اندازه ي سد رمق و آبي براي تر كردن گلوهايشان نيز بدانان نمي دادند، و از دادن كم ترين چيزي بدانان بخل مي ورزيدند، و داغ خواري بدانان مي زدند، و بر سرچشمه ي نابودي مي بردند.

نزديكان خليفه تنها به جاي گزيدن در كاخ هاي فرش شده با فرش هاي گران بها خرسند بودند، و گوش ها را بر روي ناله هاي برخاسته از همه جا بستند، و خليفه ي نازكدل را بدين توهم انداختند كه ملت در سعادت مندانه ترين زندگاني به سر مي برند، و ميان او و افراد ملت پرده ها و ديوارها برافراشتند، او را از ديدن مردم بازداشتند و مردم را از ديدن او، و نظر او را درباره ي نصيحت گران با اخلاص زهيرآگين كردند، و خود را سرپرست خليفه اي كردند كه به صورت شخصي محجور درآورده بودند، و از اين واقعيت كه كاخ هاي نگه دارنده ي آنان از اجساد زندگان دردمند برپا گرديده خود را به غفلت زدند، و نمي دانستند كه در يكي از جنبش هاي خود مي توانند آن كاخ ها را ويران و با خاك يكسان كنند.

نه انديشه ي جنايت انقلابيون را برانگيخت و نه شهوت آن را داشتند، تنها چيزي كه انگيزه ي آنان بود تنفس آزادي از ميان رفته ي آنان بود، افزون بر اين، مي خواستند مخلصانه خليفه را از نزديكشان رها سازند، و وصي و ولي بودن اجباري آنان را از او بردارند، اگرچه در حقيقت سزاوار چنين قيمومتي، و چنان قيم هايي بود، در اين صورت او را چه به خلافت؟!

اما تير از كمان انقلابيون منحرف شده به كسي كه هدف نبوده برخورد كرد، ليكن چيزي كه مايه ي آرامش خاطر است اين كه با برخورد تير به او و كشته شدنش نزديكان نيز تير خوردند، پس تير خوردن او، اگرچه در حساب احساس نادرست بود، بي گمان سقوط


نزديكان، در حساب انديشه، كمال عدالت بود. و توده ي با احساس و آگاه فرايند كار خود را با منطق قانون ارزيابي نمي كند، بلكه آن را با منطق درد مي سنجد، پس شگفت انگيز نيست كه شورش از حد گذشت و كار بالا گرفت. و چون موقعيت را خوب بررسي كنيم، درمي يابيم كه حتي به منطق قانون هم، ادعاي فريب خوردن و تحت تأثير اطرافيان قرار گرفتن، او را از كيفر معاف نمي كند. ملت دادگاه را تشكيل داده و حرف اول و آخر از آن او است، و آن حرف را هميشه به روشني به زبان آورده است.

اگر گفتارت درباره ي جنايت كار بودن انقلابيون حق است، آن نزديكان كه در هر اتاقي بر او درآمده دست از او برنداشتند جنايتي سهمگين تر مرتكب شده اند. نمي خواهم با اين سخن فاجعه را درست و موجه جلوه دهم، بلكه قصدم از ميان بردن انديشه ي جنايت عليه خودت مي باشد، همان جنايتي كه اعلام كرده اي، و شايد تو بيدار شوي و دريابي.

سپس جهجاه غفاري گفت: مي گويي شايد او دريابد؟ آيا تو با دام ها و تورهايش ناآشنا هستي؟ او با اين سخن قصد مسموم كردن نظر مردم و برآشفتن آنان را دارد، به زودي او و ديگر كساني از نزديكان خليفه كه از چنگ ما گريخته اند، در ميان مردم به طرفداري از عثمان برمي خيزند، واز عثمان وسيله اي براي گرفتن انتقام خون مي سازند، و قصدشان انداختن ملت در هرج و مرج و آشوب است، و برگردانيدن كامل ظرف بر روي خودش مي باشد، و چه زود باشد كه جمعيت ها اين شعار را تكرار كنند و كسي را به محاكمه نكشند بلكه بيش از اندازه احساساتي شوند.

اين شخص - اشاره به مغيره مي كند - به قصد جنگيدن با پريشاني دل ها و نگراني جان ها براي پديد آورن حالت هرج و مرجي فراگير، به روحيه ي توده ها متوسل مي شود، و در راه رسيدن به مطلوب، توجه ندارد كه همه ي پايه هاي اجتماع عظيم ما در هم كوبيده و ويران گردد. فرض مي كنيم كه عثمان به قصد كشته شدن به قتل رسيده است عمر هم پيش از او كشته شده است، و آن چه براي ما مهم است تفاوت ابهام ها و مسائل تاريكي است كه به حساب فردي ارزش پيدا مي كند نه به حساب اجتماعي، از اين روي هر دو رخداد، دو رخداد يكسان با هم به شمار مي روند. پس اگر شهري را زير سر پنهان نكرده است، چرا به اتهام زدن تشويق مي كند، و به آه و ناله برمي انگيزد؟

عمار ياسر گفت: آري، شايسته تر و سزاوارتر براي ما آن است كه از اين پيشامد،


اگرچه از اشتباه هم خالي نبوده باشد، درس بگيريم، به چاره انديشي بپردازيم، و به نشان دادن رفتار شايسته و حساب شده بكوشيم، تا ملت را از دست زدن به انجام اشتباه ديگري از اين نوع جلوگيري كنيم. آن كه مرد ديگر مرده است، و زنده در پريشاني گرفتار شده است، پس بايد بدانيم كه چگونه اعتماد به نفس را در ملت پديد آوريم، و با اين كار اشتباه را جبران كرده ايم و مصيبت را برده ايم. ليكن به نگراني و پريشاني انداختن توده ها، به اتهام جنايت و خون ريزي، در واقع بزرگ تر كردن دايره ي اشتباه، و گسترش دادن لكه ي خون است، و من اين كار را جز دعوتي از جاهليت نمي بينم كه برپايه ي انتقام گرفتن در هدف كوتاه مدتش، و توطئه عليه نظام در هدف دراز مدت خود، استوار است...

حسان دنباله ي سخن او را چون بدين جا رسيد قطع كرد تا سخن شاعر را تكرار كند كه: قوم من كساني هستند كه برادرم اميم را كشتند؛

هرگاه تير انداختم خودم را با آن زده ام.

علي خليفه شد، اختيار كارها در دست او قرار گرفت، آرامش جامعه، همراه با اميد به آينده و چشمداشت به دميدن سپيده ي بامدادي نوين، بدان بازگشت.

علي به نخستين كاري كه آغاز كرد دادن حق به ملت بود. وي دريافته است كه مشكلات دامن گير به روزگاران وابسته شده با هيچ چيزي به پايان نمي رسد، لذا به دردهاي توده عطف توجه نشان داد، و از هر راهي كه يافت با جان و دل به ياري و هم دردي مردم همت بست.

در ارزيابي خود بدين نتيجه رسيد كه در اجتماعي كه نظام برپايه ي برنامه ي نانوشته استوار است، آن نظام دستخوش بازيگري ها و پوچي ها و اقدامات زيان بخش مي گردد، و اين برآيند هنگامي به دست مي آيد كه گزينش و در نظر گرفتن شخصيت ها براي مسؤوليت ها پيش از هر چيز و برتر از همه ي آن ها، بر اساس صلاحيت و كفايت، و همراه با اخلاص و وجدان، انجام نگرفته باشد. به نگرش و انديشه ي علي، حتي در اجتماع هايي كه نظامش بر برنامه هاي نوشته شده استوار است، تا هنگامي كه شخصيت هاي گزين شده، به شيوه ي بالا، مسؤوليت ها را به دست نگرفته باشند، هيچ اصلاحي را نمي توان تضمين كرد؛ و افزون بر همه ي اين ها، واقعيت ملموس براي وي آن بود كه بيش ترين بخش از


شكايت ها از دست فرمانداران و كارگزاران است، لذا در همان آغاز به تغيير انتصابات دست زد.

طلحه و زبير هر يك خود را نامزد استانداري يكي از استان هاي بزرگ كشور مي دانستنة؛ اما همين كه برايشان آشكار شد كه در انتصابات تازه هيچ سهمي براي آنان در نظر گرفته نشده است، سخت خشمگين شدند و بر آنان بسي گران آمد، و در شرايط آن روزها كه جو آشفتگي و نگراني همچنان حكمفرما بود، احساسي كردند كه مي توانند بر خليفه ي تازه فشار وارد آورند، به ويژه آن كه دريافته بودند كه در ميان مردم كساني پيدا شده اند كه خواستار اجراي حد شرعي عليه كساني مي باشند كه مستقيا در ترورها و كشتارها شركت داشته اند.

و علي نه بدان جهت كه شايستگي نداشتند آن دو را به استانداري برنگزيد، از پيشنه داران، و از نيرومندترين افراد بودند، بلكه بدان علت بود كه شرايط هنوز هم به دار و دسته بازي و گروه بندي گويا، و روحيه ي حزب بازي همه جا را فراگرفته بود. اگر آن دو را به استان هايي كه طرفداراني داشتند، يعني زبير را به كوفه و طلحه را به بصره، مي فرستاد، شرايطي را براي آنان فراهم مي كرد كه هرگونه بخواهند رفتار كنند، و با موقعيت حزبي كه داشتند، با خودكامگي نظر بدهند. و حال آن كه شكايت مردم، در زمان عثمان بيش تر عليه معاويه در شام، از همين آزادي عمل و خودكامگي بود. و با وجود دار و دسته هاي هواخواه، فراندار و استاندار ديگر توجهي به فرمان مقام برتر خود نمي كند. تا جايي كه استان ها، در سراسر كشور به صورت اقطاع و ملك مخصوص استاندار درمي آيد كه جز در نام، با مرجع بالاتر خود، پيوندي ندارد. و اگر رابطه ي ميان استاندار و رياست عالي كشور دچار بحران شد، مي تواند اعلام خودگرداني يا استقلال كند، و رابطه اي را كه گوياي پيوند مثبتي نيست قطع گرداند. و اين خطري است كه دولت را تهديد مي كند، و بيماري نابود كننده اي در جسم حكومت مي باشد. به ويژه آن كه در چنين موقعيت چندتن از استانداران عليه مصالح كشور با هم زمينه سازي و نافرماني كنند كه خطر حقيقي براي ساختار كلي حكومت پيش مي آيد، چنان كه اين پيوند اسمي استان اقطاعي، سرچشمه ي زيان براي رئيس حكومت مي گردد. هنگامي كه استاندار به دستورهاي رسيده از بالا توجه نكند، و ترسي از رئيس خود نداشته باشد، هرگونه


خواست عمل مي كند، و در چشم مردم، رئيس حكومت مسؤول كارهاي او است، و در نتيجه به همدستي با او متهم يا به بي خبري از كارها موصوف مي شود، با وجود اين كه رئيس، همانند دوره ي عثمان، نمي تواند هيچ گونه هماهنگي با استاندارش داشته باشد، و رابطه ي استان ها با مركز خلافت تنها اسمي است، و استاندار اقطاعي هرگونه روا دانست، بي آن كه منتظر يا پيرو فرماني باشد، رفتار مي كند. فقط به طور كليشه اي مي گويد: «اين فرمان خليفه است»؛ و اين كار را همانند معاويه در شام به عنوان پوششي براي كارهاي خود انجام مي دهد. نتيجه اش متهم شدن خليفه و او را به بي خردي نسبت دادن و گسترش هرج ومرج خواهد بود.

و اگر آن دو را به استان هاي ديگري كه ياران و پيرواني در آن جاها نداشتند، مي فرستاد؛ بلكه بر عكس مردمش دشمناني حزبي بودند، بار ديگر اوضاع را دچار آشفتگي مي كرد، و توده ها را با شكايت هاي پي درپي خود به نافرماني وامي داشت؛ از اين روي علي به درمان حالت عمومي، و خفه كردن حزب بازي، و سالم سازي جسم اجتماع دست زد. مي بيند كه در برابر او يك اجتماع بيمار قرار دارد، و لذا به دنبال يافتن شخصيت هاي تازه اي است كه در كارهاي همگاني، و زندگي پرآشوب سياسي كه به نفي و كشتن يكديگر پرداخته اند، فرونرفته باشند، تا چون برنامه اش به پايان رسيد بازگشته درباره ي آن دو تن و ديگران بينديشد. ليكن آن دو نفر، به بازي نگرفتن خود را به دشمني تعبير كردند. و در نتيجه به فراهم ساختن ابزارهاي لازم براي وارد آوردن فشار روي نهادند و به سوي مكه سرازير شدند. در ميانه ي راه با كاروان عايشه كه از مكه مي آمد، برخوردند، و جريان انقلابيون و عثمان را به وي گزارش دادند، و جريان كار خودشان با علي و تصميمي را كه گرفته اند به او گفتند. اين تصميم با گرايشي پنهان و خواستي نهفته در درون آن زن هماهنگي داشت. زبير توانست او را بدين هماهنگي راهنمايي كند. وي شوهر خواهرش اسماء مي باشد، و پدر فرزندي كه عايشه او را براي خود برگزيده است، تا آن جا كه كينه ي خود را از نام او، عبدالله پسر زبير، گرفته است. آن دو وي را وادار به بازگشت كردند، و راه فرورفتن در يك هياهوي سياسي پر آشوب را برايش هموار ساختند، يك اقدام سياسي كه به تدريج به جنگي خون بار تبديل شد.

همين كه درمكه فرود آمدند، ديدند كه گروهي از امويان شكست خورده و فراري در


آن جا هستند، از اين روي همگي در بهره برداري از اين وضع انديشيدند و برنامه زير را ريختند:

معاويه در شام نافرماني مي كند، و آنان در عراق. هنگامي كه كارها به دست شان افتاد، و استقرار پيدا كردند، حجاز را در محاصره درمي آورند، و امور را از دست مقامات بالا بيرون مي آورند، و خليفه را مجبور مي كنند كه در برابر خواست هاي آنان تسليم شود.

هر چه در درون شان گنجيده بود و آهنگي كه گرفته بودند، به علي گزارش شد، و افزون بر اين، به اطلاعش رسيد كه حادثه بازگشته دايره اش را تنگ مي كند، زيرا عايشه به تحريك جان مردگان، و به خصوص در محيط عربي، وارد ميدان شده است. آيا او زن نيست؟ آن هم زني كه ارزش و منزلت روحي يكتايي دارد؟ همسر پيامبر، دختر نخستين خليفه، و مرجع علمي و فقهي است، و از سوي ديگر آيا موضوع خود امري حساس و برانگيزنده نيست؟ آيا همه ي انقلابيوني كه پيشامد به دست آنان انجام گرفت در صف علي نيستند؟ آيا روحيه ي جمعيت ها از ترس خون ريخته شده، و ناتواني محاكمه و مقايسه، به شدت، حساس نگرديده است؟ آيا شرايط دچار آشفتگي و غلتيدن به سوي هرج و مرج نيست؟ پس نقطه ي بسيار مهمي در اين كار هست، و اين گروه خشمگين و كينه توز ناچارند از همان نقطه بهره برداري كنند.

انديشيد و به ارزيابي و زير و رو كردن كارها نشست، تا بدان جا رسيد كه حالت برافروخته اي كه رخ نشان داده به زودي به شرايط هرج و مرج خطرناكي تبديل خواهد شد، و ساختمان هاي مجتمع اسلامي را درهم خواهد كوبيد، و به آشفتگي بدتري خواهد انجاميد، زيرا با دسيسه و توطئه و فرصت طلبي نيز همراه گرديده است، و جز يك اقدام سريع و نيرومند ماده ي فتنه را قطع نخواهد كرد. پيش از آن كه به طلحه و زبير، و به دنبال آن دو به عايشه، بپردازد، بسيار انديشيد، و در نتيجه خطر اينان را كه از ابزار قدرت و چيرگي و تأثير رواني برخوردارند، بسيار بزرگ ديد. اين گرفتاري را چنين روشن كرده است:

«گرفتار پول دارترين شخص، و زبان آورترين فرد، و فرمانرواترين كس در ميان مردم شده ام.» شخص نخست يعلي بن امية است، كه از همه ي مردم ثروت و پول بيش تر


داشت، [3] و زبان آورترين فرد طلحة بن عبيدالله، و فرمانرواترين شخص هم عايشه مي باشد.

از طرف ديگر، طبيعت بصره را، در پرتو روحيه اي كه در عراق آن روز به طور برجسته نمايان بود، به روشني دريافته، دستش را بر جايگاه جدايي و از هم گسستگي، و عدم انسجام و به هم پيوستگي گذاشت، در حالي كه شام، به عكس بصره، با يكپارچگي خون و تبليغات نيرنگ آميز به هم پيوسته بود. از اين روي بصره، با توجه به آوازه ي بسيار شخصيت هايي كه بدان جا پناهنده مي شدند، و تأثير شديدي كه اين آوازه بر طبيعت همگاني عرب باقي مي گذاشت، از همه جاي ديگر گرفتنش براي آنان آسان تر و مهم تر و نفوذشان در آن جا بيش تر به شمار مي رفت. لذا لازم بود كه به سرعت تجهيز كند، و بصره را هدف نخستين ضربت برق آساي كوبنده ي خود سازد، تا ديگر سركشان را در هر جا و موقعيتي هستند بدان وسيله به هراس اندازد.

نقشه و برنامه ي خود را بر جنگ شتابان گذاشت تا پيروزي اش پايندان شده باشد، و در نتيجه اعتماد از دست رفته پس از انقلاب را، به هيأت حاكمه ي جديد برگرداند، و توفان را مهار كند. چنان كه از انتقاد و تبليغات نيز به عنوان ابزار جنگي بسيار مؤثر ياري جست، و ضرورت اين عنصر را در جنگ به نيكي دريافت. از اين روي، ام سلمه همسر پيامبر را كه از يارانش بود، وادار كرد كه به تندي از عايشه كه با ماجراجويي به چنين اقدامي دست زده انتقاد كند. ام سلمه نامه اي انتقاد آميز به عايشه نوشت، و خبر اين نامه كه به شرح زير است، در ميان مردم پخش شد:

«از ام سلمه، همسر پيامبر، به عايشه ام المؤمنين، من الله را در نامه اي كه) به سوي تو (مي نويسم) ستايش مي كنم و سپاس مي گويم كه خدايي جز او نيست.

و بعد، پرده اي را كه ميان رسول خدا و امتش زده شده بود پاره كردي. قرآن دامن هاي ترا


جمع كرده است، پس تو آن را پهن نكن، و آبروي والايي برايت فراهم ساخته است آن را مريز، و نگاهبان اين امت خدا است... اگر رسول خدا مي دانست كه زنان توان برداشتن بار جهاد را دارند آن را بر عهده ات مي گذاشت. آيا ندانسته اي كه او تو را از بيرون رفتن و قيام به جنگ در دين بازداشته است؟ زيرا اگر ستون دين كج شد به وسيله ي زن راست نمي شود، و اگر شكاف برداشت به وسيله ي آنان نمي توان آن را پر كرد. جهاد زن با حيا بودن و چشم فرونهادن است و دامن جمع كردن و لباس خود را نگاه داشتن. اگر رسول خدا در يكي از اين بيابان ها با تو روبه رو شد كه براي آب برداشتن بر سر اين چشمه نشسته اي، با او چه خواهي گفت؟ و فردا در روز رستاخيز بر پيامبر خدا وارد مي شوي. سوگند مي خورم كه اگر به من بگويند: ام سلمه به بهشت درآي، شرم دارم كه در حال دريدن پرده اي كه رسول خدا آن را بر من زده است با او روبه رو شوم... پس حجاب رسول خدا را پوشش خودت كن، و خانه ات را با روي نگه دارنده ات، زيرا اگر تو دست از ياري امت برداري براي آنان خيرخواهي بيش تري كرده اي. اگر سخني را كه از پيامبر خدا شنيده ام به تو بگويم چنان از درد آن به خود بپيچي كه از درد نيش مار سياه و كور بر خود مي پيچند. والسلام.» [4] .

اين تبليغ جنگي تأثير زيادي برجاي گذاشت؛ زيرا ام سلمه هم ام المؤمنين است، و عايشه را بدين حركت سرزنش مي كند، و به شيوه اي گزنده وتند مورد انتقاد قرار مي دهد. اين نامه اثر مورد نظر مطلوب را گذاشت، كه از همه برجسته تر دو چيز بود:

1- دادن چهره ي نامساعدي از توطئه و نيرنگي اين چنين از سوي زنان.

گزارش داده اند كه ابن ابي عتيق - برادر زاده ي عايشه - او را ديد كه بر استري سوار است و در يكي از راه ها مي رود. از او پرسيد:

كجا مي روي مادر؟


گفت: مي روم ميان دو گروه از مسلمانان را كه به كشتار يكديگر دست زده اند اصلاح كنم.

گفت: تو را به خدا سوگند مي دهم كه برگردي، هنوز ما دستمان را از خون جنگ جمل نشسته ايم كه بايد به روز استر برگرديم.

2- به سران و رهبران جرأت داد كه عليه عايشه اعتراض كنند. زيد بن صوحان در پاسخ نامه ي او پاسخ داد:

«سلام بر تو. اما بعد، تو را به چيزي فرمان داده اند و ما را به چيز ديگري، به تو فرمان داده اند كه در خانه ات آرام بگيري و به ما فرمان داده اند كه با مردم كارزار كنيم تا فتنه اي در ميان نباشد. تو آن چه را فرمان يافته اي فروگذاشتي و نامه نوشته اي كه ما را از آن چه فرمان يافته ايم بازداري. والسلام.»

و سخن رانان به برشمردن تزلزل رأي و تناقض گفتارش آغاز نهادند؛ از جمله اين كه در زمان عثمان به (خلافت) علي توصيه مي كند، و همچنين طلحه و زبير توصيه مي كنند كه علي خليفه باشد، سپس همه ي آنان به جنگ با او برمي خيزند و در تنگ ترين لحظات عصبي به كوبيدنش مي ايستند، و بدين وسيله راه هر گونه اقدامي را براي فرصت طلبان سودپرست هموار مي كنند.

پس جنگ تبليغاتي كه علي به راه انداخت و دشمنانش را با آن زد، تأثير مهم خود را گذاشت و وحدت اردوگاه ديگر را از هم گسست. «احنف بن قيس در جلحاء - دو فرسنگي بصره - گوشه گرفت، و نزديك به شش هزار نفر از بني تميم با او در آن جا گوشه گيري كردند.»

و بدين ترتيب علي آنان را با سپاه خود غافل گير كرد و در اين سپاه هشت صد نفر از انصار و چهار صد نفر از كساني بودند كه در بيعت رضوان حضور داشتند، و پرچم علي در دست پسرش محمد بن حنيفه بود، و فرمانده جناح راست حسن، و فرمانده جناح چپ حسين، و فرمانده سپاه سواره عمار بن ياسر، و فرمانده پيادگان محمد بن ابي بكر، و فرمانده مقدمه عبدالله بن عباس بودند. علي خود شخصا در كتيبه ي سبزش كه از مهاجران و انصار تشكيل مي شد به سوي شتر تاخت، و پسرانش حسن و حسين و محمد در پيرامونش بودند، و پرچم را به محمد داد و گفت: آن را به پيش مي بري تا در چشم جمل


بكوبي. فرزندم، كوه ها از جاي بجنبد و تو از جاي خود كنده مشو، دندان ها را برهم بفشار، و كاسه سرت را به خدا بسپار، گامت را در زمين ميخ كوب كن، و چشمت را به پسين كرانه ي آن گروه بدوز، و چشم فرو نه، و بدان كه پيروزي از پيشگاه خدا است. [5] محمد پيش رفت، ناگهان تيرباران شد، لذا به نيروي خود گفت: اندكي درنگ كنيد تا تيرهايشان به پايان رسد. علي پيام فرستاده او را به پيش رفتن برانگيخت. چون باز هم ديد كه كندي نشان مي دهد خود به سويش رفت و به او گفت: پيش برو بي مادر. سپس بر او رقت آورد، پس پيش رفت و پرچم را به دست چپ گرفت و ذوالفقار مشهور را در دست راست، و به پي كردن شتر ندا داد و در سپاه دشمن شكست افتاد.

نبرد جمل، بي ترديد، يا تقريبا يك نبرد فيصله دهنده و معياري قطعي بود، و از جهت ارزش در درجه ي دوم قرار گرفت، و حركتي فرعي براي تطهير برخي از عناصر باقي مانده ي آشوب گري به شمار رفت، به ويژه آن كه پايداري در اين مبارزه، ساختار خود را از سرعت عمل و تبليغات موفقيت آميز گرفت، چنان كه همه ي مردم از آشوب فتنه انگيزان اظهار تنفر كردند. ليكن وضع دگرگون شد، و وصف اصلي قاطعيت را، به اعتبار مسائل زير به صفين بخشيد:

1- تبديل انديشه ي مورد اعتقاد و روحيه ي اخلاقي علي به يك انديشه ي ثابت، و انديشه ي ثابت همه ي نيروهاي رواني و معنوي شخص را به سوي خود بازمي گرداند، و همه ي تلاش هاي عملي خود را در راه آن و هدف نهايي آن وقف مي كند، و همچون سلسله ي اعصاب متمركز مي گردد، و در نتيجه دارنده ي چنين انديشه ي ثابتي، نمي انديشد و نمي بيند و احساس نمي كند، يا دوست ندارد كه بينديشد و ببيند و حس كند، مگر در هنگام تمايل آن انديشه، چنان كه جز در پرتو آن نه تدبر مي كند و نه ارزيابي. از اين روي سياست علي برگرفته از مغز دروني زندگي با همه ي بدي هايش نبوده است، بلكه برگرفته از روح زندگي است چنان كه شايسته است با همه ي فضايلش باشد. همين شخص را كه در مورد برخاستن به ياري عقيده خشمگين و سازش ناپذير مي بينيم، از سياست خون ريزي و شدت عمل


در سركوبي سركشان سخت بيزار است، و ميان كفر و سركشي را به خوبي از هم جدا مي كند، ليكن محيط پيرامون او اين تفاوت را به خوبي درنمي يابند، يا آن دو را به هيچ روي از هم جدا نمي كنند، عثمان خليفه را ديده ايم كه در نامه اش به معاويه، سركشي مردم مدينه را كفر مي نامند، و عمار ياسر و محمد بن ابي بكر، و در پشت سر آن دو مردم، را مي بينيم كه به دشمنان خود به چشم از دين برگشته مي نگرند، و در نتيجه واجب مي دانند كه احكام كفار و قانون ارتداد را بر آنان تطبيق كنند.

توده همگي از چنين انديشه اي و فرايندهاي آن سرشار بودند، در حالي كه برخلاف آنان علي، قانون دان و پاي بند بي مانند و نابغه ي به شريعت و آگاه ترين مسلمان از حقيقت اسلام، را مي بينيم كه بر پايه ي همان انديشه ي جداسازي عمل مي كند، تا مردم به ورطه ي گزافه كاري روا دانستن ضرورت هاي قانوني نيفتد كه براي مثال همه ي شرايط را حالت جنگي تصور كنند و درباره ي خانواده و دارايي و مالكيت و ارزش شخصيت يكسان بينديشند، و به پيروي از چنين انديشه اي همه را اسير و برده بپندارند. علي با منطق ژرف خود براي مردم روشن كرد كه در اين ميان صفت سومي هم هست كه «فسق» مي باشد، و اين صفت شخص را به هيچ روي از دايره ي ايمان بيرون نمي كند، چنان كه قانون استباحه (: روا شمردن كفر) را درباره ي فاسق مترتب نمي دانند، بلكه تنها به تأديب او معتقدند.

ببينيد كه وقتي در جنگ جمل ياران پيروز او درباره ي شكست خوردگان گفتند: «آيا ريختن خون شان بر ما حلال است و بردن اموال شان بر ما حرام؟» چگونه علي آنان را به نادرستي اين طرز تفكر وادار كرد. بدانان پاسخ داد:

اين امر درباره ي اهل قبله سنت است.

گفتند: نمي دانيم اين چه سنتي است؟

گفت: پس اين عايشه فرمانده سپاه دشمن را ببينيد سهم كدام يك از شما است؟

گفتند: پناه مي بريم به خدا! او مادر ما است.

گفت: پس برده كردن او حرام است؟

گفتند: آري!

گفت: پس آن چه اسارت مادر را حرام و خودش را محترم دانسته، به غنيمت بردن اموال آنان را هم بر فرزندان او حرام كرده است...


پس به ميان مردم بانگ برآورد كه: نه از كشته اي چيزي برداشته مي شود، و نه پشت كننده و گريخته اي به پيگرد درمي آيد، نه كار زخم داري را به پايان مي رسانند، و نه برداشتن كالايي روا مي باشد. ليكن اكثريت قريب به اتفاق در انديشه ي ديني ساده و ظاهرنگر هستند، لذا اين بانگ در جايگاه اميد آنان را به نااميدي كشانيد، و به سروصدا و هياهو و اظهار بيزاري بسيار دست زدند، و درباره ي تفاوت ميان كفر و سركشي، و تفاوت ميان آن دو و ايمان به انديشه اي طولاني وادار شدند.

اما اعراب بدوي كه دين را جز به شكلي سطحي نمي فهمند، درك دقيق ميان آن دو بر انديشه ي آنان گران آمد، و بر اين نظر بودند كه تفاوتي ميان آن ها نيست، و بدان چه رسيده بودند خرسند گرديدند، و گونه اي خشم پنهان كه جز افراد اندكي بدان آگاه نبودند، در درون شان پديد آمد، زيرا براساس نظريه ي خودشان، خليفه مانع رسيدن آنان به حق شان در غنيمت ها شده است. از درون همين افراد هسته ي خوارج شكل گرفت، و پس از چنين تفكري بود كه انديشه ي «مرتكب گناه كبيره كافر است» را براي خود ساختند.

و كساني كه مدت ها با پيامبر مصاحبت داشتند، و بسياري از معارف و منطق دين را شناخته بودند، با اين توضيح علي، تفاوت ميان كفر و عصيان و فسق را به طور ملموس دريافتند و اطمينان خاطر عميقي پيدا كردند، و در ميان كساني كه تفاوت ميان كفر و فسق را، به گونه اي مبالغه آميز و بيش از اندازه فهميده بودند، قايل به «منزلة بين المنزلتين» [6] شدند، همه ي اين استنتاج ها كه پس از جنگ جمل پيرامون مسأله ي غنايم جنگي برانگيخته شد، انديشه هاي بسيار غير روشني بودند، و بعدها رو به روشنايي گذاشتند، و فرقه هاي اسلامي كه برپايه ي آن ها برپاگرديدند، اخيرا به نام هاي آن ها شناخته شدند.

2- نظريه ي امام درباره ي دشمنانش كه آنان مسلمان هستند، و جايز نيست كه آنان را بيرون از حدود و قانون اسلام به شمار آورد: از او درباره ي ايشان مي پرسند:


- آيا آنان مشرك هستند؟

- از شرك فرار كرده اند.

- پس منافق هستند؟

- منافقان جز اندكي خدا را به ياد نمي آورند.

- پس چيستند؟

- برادران ما هستند كه بر ما ستم (: بغي) روا داشته اند... بي درنگ به دنبال آن مي گويد:

«نگوييد مردم شام كافر شده اند، بلكه بگوييد: فاسق و ستمگر شده اند.» پس ناچار است با آنان مذاكره و حجت را بر آنان تمام كند، و خود را ناگزير مي بيند كه تا توان دارد و اميدوار است، با آنان به نرمش رفتار كند، و به زور و شدت عملي كه جز پس از تحميل كردنش از سوي آنان روا نمي شمارد، پناه نبرد.

از اين روي او را مي بينيم كه با معاويه مذاكره مي كند، و پي درپي پيك و نامه برايش مي فرستد، تا آن جا كه خواستار شيوه ي عملي تقريبا اميدوارانه مي گردد. گاهي موضع گيري پدرش را نسبت به خودش به او يادآوري مي كند، و گاه او را به بريدن پيوند رفاقت متهم مي كند. در يكي از نامه هاي خود به او مي گويد:

«پدرت ابوسفيان، هنگامي كه رسول خدا رحلت كرد، به نزد من آمده گفت: دستت را بگشاي تا با تو بيعت كنم، زيرا تو از همه ي مردم بدين كار سزاوارتري. اين من بودم كه از ترس پديدار شدن پراكندگي ميان مسلمانان به علت نزديكي روزگار مردم با كفر، خودداري ورزيدم و پيشنهاد پدرت را نپذيرفتم. پدرت نسبت به حق من از تو داناتر بود، و اگر تو حق مرا، مانند پدرت، بشناسي به رشد خودت دست يافته اي، وگرنه كار تو را بر عهده ي خدا وامي گذاريم.» [7] .

ليكن طمع معاويه را از خود بي خود كرد، و آرمان هاي بزرگ در برابر چشمانش


پرده اي كشيدند كه جز آن ها را نبيند، و آرمان گرايي و پروا پيشگي علي را دريافته به بهره برداري از آن ها روي نهاده است. از اين روي به او امتياز مي دهد، و پس از اين كه گرهي غير قابل گشودن برايش تعيين كرد رشته هاي روشني از اميد را به او نشان مي دهد، و علي او را معذور مي داند و به مذاكره با او مي كوشد. و معاويه هم چيزي جز به دست آوردن فرصت براي آماده سازي خويش، و ايجاد روحيه ي خستگي در سپاه علي نمي خواسته است، وي، در صورت گشوده شدن گره ها يا قانع كردن او به گشودن آن ها، اميدوار است كه وقت را طولاني كند، و با وانمود كردن به آتشي جويي و در طول كشمكش اطمينان يابد كه علي با جنگي ناگهاني و كوبنده او را غافل گير نمي كند، بلكه با او به مدارا رفتار خواهد كرد، و بدين وسيله جنگ جدي به يك جنگ فرسايشي تبديل مي شود، و به ناچار خستگي و نااميدي در سپاه علي راه مي يابد. افزون بر اين، اين سپاه، كمي قبل، از نبردي بزرگ بيرون آمده، از فتوحات و جنگيدن در هر جايي خسته و بيزار است، و اندكي بزرگ بيرون آمده، از فتوحات و جنگيدن در هر جايي خسته و بيزار است، و اندكي بيش نخواهد گذشت كه خستگي نقش خود را بازي مي كند و تأثير خود را مي گذارد، و ناگزير به شكاف در انديشه و اختلاف نظر خواهد انجاميد، و سپاه را به گروه هاي چندي تقسيم مي كند، و مهار كار از دست علي بيرون مي رود.

آيا معاويه نمي بيند كه چون درخواست كرد جنگ يك ماه به تأخير افتد علي آن را پذيرفت؟ آيا هنگامي كه سپاه علي بر شريعه ي فرات چيره گرديد، به سپاه شام اجازه نداد كه آزادانه آب بردارند «تا چون آبكش هاي دو سپاه بر شريعه ازدحام مي كنند، هر كدام بتوانند بي آنكه به ديگري آزار برسانند، از آب بهره ببرند؟» [8] جنگ يكصد و بيست روز به درازا كشيد، و اين مدت در زندگاني جنگ هايي از اين گونه، روزگاري دراز است؛ و طول مدت به انديشه هايي كه در سرهاي گروه ها روييد اجازه ي رشد و گسترش داد، و


نظريه اي پديد آورد كه نيرو و تأثير شديد خود را بر آنان گذاشت، و اين رشد با توفاني از خستگي و نااميدي همراه بود.

هيچ چيزي از اين جريان بر علي پوشيده نبوده است، بلكه مي نگريست و لبخند مي زد، زيرا او مي خواهد مسأله ي موجود را حل كند، ليكن به روشي آرماني، و با منطق قانوني كه مقدسش مي داند. اگر چه علي به طور محسوس در مي يابد كه شرايط عليه او بحراني مي شود، و زمان دچار پيچيدگي مي گردد، و فرصت تقريبا دارد از دست او بيرون مي رود و به دست دشمنش مي افتد، اما او مي خواهد براي حق بجنگد، و با دادگري به ياري داد برخيزد، وگرنه به نظر خودش، اگر به خود اجازه دهد كه قداست حق را در راه تأييد حق بشكند، هم به وجدان خويش نيرنگ زده است و هم به مردم.

ليكن او خشنود است، و نااميد هم نگرديده است، زيرا اطمينان دارد كه پايان پيروز در چنگ او است، هر وقت خواست آن را در آغوش مي گيرد. و همين گونه شد هنگامي كه از آنان نااميد گرديد، و چنان ضربت در هم كوبنده اي بر سرشان فرود آورد كه وادارشان كرد به ترفند بر نيزه بالا بردن قرآن ها پناه ببرند، همان ترفندي كه عادي شده بود، و چند بار هم در جنگ جمل بالا برده بودند، لذا ديگر اثر غافل گير كننده ندارد، بلكه اثر اندك عادي و ضعيفي به جا مي گذارد. اگر بالا گرفتن انديشه هاي خطرناك ياد شده كه بر افراد و دسته ها چيره شده بود وجود نداشت، وحدت صف ها به همين سبب از هم مي پاشيد.

بار ديگر گردباد به شدت توفيد، و بادبان كشتي را در هم شكست، و امواج كوه پيكر در هم شكننده با جبروت در پيرامونش آن را به هر سو كج كردند. و علي در اين گرداب سخت توفنده براي آشكار ساختن اين بازي مسخره و كوبيدن خيمه شب بازان آن در تكاپو بود، ليكن با سپاهي بيمار، لذا نتوانست چنان كند، و آن را گذاشت هر كاري مي خواهد در ميدان انجام دهد. چاره اي جز همگامي با آن توده ي بسيار بزرگ نداشته، و جز اين كاري نمي توانسته انجام دهد كه در ميان امواج بازي مسخره اي كه با روح خود بر توده فرمانروا گرديده است تا پايان كار فرو رود؛ چون براي درمان روحيه ي عمومي، در سايه ي روان شناسي اجتماعي هيچ راهي جز رفتن با مردم تا پايان راه در نهايت چيزي كه بر آن چيره شده است وجود ندارد. زيرا بيماري هاي اجتماعي، از نوع هيستري (بيماري


عصبي وهم آور) شديد كه بيمار را دچار وهم كرده است تنها با وهم درمان مي شود، و بر اين پايه است كه به نظر آنان بايد شرايط مناسب را از نو فراهم كرد.

از اين روي علي، آگاهانه نخواسته است از سرعت عمل خود بهره برداري كند، در حالي كه با بهره برداري دورانديشانه و سريع، اقتضا مي كرد كه از ديدگاه نظامي، به شدت و سخت گيري روي بياورد. ما علي را قهرمان ميدان جنگ مي دانيم، پس چرا چنين روي گردان شد، و پس از آن سرعت عمل موفقيت آميز در نقل و انتقال و آماده سازي، براي كوبيدن دشمن، كندي را برگزيد؟ زيرا علي قدرت را براي قدرت نمي خواسته بلكه قدرت را براي احقاق حق و وارد كردن آرمان والاي اجتماعي در همين جهان مردم مي خواسته است، وگرنه قدرت، در نفس بسيار والا و بزرگي معنويت او «با آب بيني بزي هم برابري نمي كرد. [9] .

او قدرت را براي حق مي خواهد، لذا اگر حق را براي قدرت زير پا گذارد، وجدان خود را خفه كرده، و قلب خود را با سنگدلي و ددمنشي، به دست خويش له كرده است.

پس منظورش از مبارزه چيست؟ او خواستار به اجرا در آوردن عدالت حتي در هنگامي است كه ستم در آن روا مي نمايد، او خواستار حق حتي در هنگام به جوش آمدن باطل و طغيان منگر مي باشد. ليكن اندك كساني هستند كه مي كوشند تا به چكاد فهم او برسند، و هيهات هيهات زندگي كسي را كه با همه ي فشارها بر شرايين و اعصابش، كه همچون تپش هاي قلب او بزند، و مانند او احساس كند، و دريافتي به سان او داشته باشد! از جهان خود بزرگ تر بود و شگفت نمي باشد، و بسي برتر از اجتماع خود بي هيچ ترديدي، زيرا او دست پرورد محمد (ص) و تبلور يافته ي روشنايي وحي و پرتو نبوت است، او بزرگ ترين گوهر درخشاني است كه جهان قرآن از روي او پرده برداشته است. لذا امكان دارد كه در ميدان بازي دستانش آزادانه و با اختيار، و به جهت آن چه نمي بيند، چيزي بتواند با هستي و وجدانش بازي كند؟!


او بدين شعار ايمان نداشته است كه مي گويند: «اگر چيزي را كه مي خواهي نبود چيزي را بخواه كه هست»، اين شعار برنامه ي افراد كوچك است و خيانت و ترس و سستي به شمار مي رود؛ بلكه به هدفي بسيار برتر ايمان داشت و به چنين اصولي نويد مي داد:

اگر زندگي چنان كه خواهي نبود، بكوش تا آن را آنگونه كه مي خواهي بسازي. اگر باز هم موفق نشدي به وجدانت خيانت مكن، و به تنهايي به عنوان نمونه اي از حيات برتر زندگي كن، و در فرا خواندن ديگران به دگرگوني از هيچ تلاشي كوتاهي نكن، تا اين تلاش در تاريخ باطل به عنوان نمونه اي مثال زدني پايدار بماند.

كساني كه هر قداستي را، در راه پيروزي خود، زير پا مي گذارند، در ميزان اخلاق و سنجش روح سقوط كرده اند، و علي از سرشت آنان نيست، بلكه در احساس علي، آن شيوه از برجسته ترين و زشت ترين شيوه هاي خيانت است. غلبه كردن، در نظر جامد سرشتان و سنگ طبيعتان، سنجش پيروزي است؛ در حالي كه در نظر افراد با احساس، سنجش موفقيت و پيروزي تو، به اندازه ي درخشندگي وجود تو در پرتو چراغ و نورانيت فجر است.

هستي بر دو گونه است: هستي زندگي، و هستي موجود در ابديت اصول اعتقادي، هستي دوم بزرگتر از نخستين است، زيرا عمر نخستين وابسته به حدود گوشت و خون است، و عمر دومي در مرزهاي جاودانگي مي باشد، و اين كجا و آن كجا؟!

و اگر دارنده ي هستي نخستين باقي بماند، به شكل موميايي زشتي در خاطره ي تاريخ مي ماند، در حالي كه دارنده ي هستي دوم، در خاطره ي ابديت، چراغ دان سرشار از نور و پرتو زندگي جاويد است.

علي كه سكان كشتي را به دست گرفته است، نخواسته آن را در دريا سرگردان رها ساخته به دزدان دريايي اجازه دهد آن را بربايند، پيوسته آن را در درياي توفاني راهنمايي كرده همانند ناخدايي زبر دست گاهي بادبان را پايين مي آورد و مي گذارد در جهت خواست توده ها به پيش برود، و به حكميت تن در مي دهد، و گاه بادبان را بالا مي برد و به سختي مي بندد و ضربت كوبنده ي خود را بر نهروانيان فرود مي آورد.

پديد آمدن و قيام خوارج به دنبال بالا گرفتن اين انديشه بود كه هيچ فرقي ميان كفر و سرپيچي نيست، قضيه ي ايمان و كفر در انديشه ي آنان، مانند حق و باطل بود، امكان نداشت


چيزي بتواند در ميان آن ها جدايي اندازد. پس حكميت اشتباه بود، و اشتباه گونه اي معصيت يا سرپيچي است، و سرپيچي كفر است؛ و در اين زنجيره ي به هم پيوسته بدان جا رسيدند كه ايماني تازه مي بايد پيدا كرد. و اين انديشه، در گوهر و ريشه، بيش تر از يك گره نمايشي نمي باشد، ليكن با همه ي ناتواني كه در بررسي خردمندانه و نقد انديشمندانه ي آن وجود دارد، گرهي باز ناشدني به چشم مي خورد. در نگرش ساده انديشان، تسليم نسنجيده اي در برابر هر خاطره اي است اگرچه پست و بي ارزش باشد، و در درون خودشان انديشه اي سزاوار سخت شدن و استوار گرديدن باز هم به شكلي تصادفي و نسنجيده است، به گونه اي كه روان ساختن و نرم و قابل انعطاف گردانيدن آن، جز با كوبيدن سرهايي كه آن انديشه را در خود جاي داده اند، امكان پذير نمي باشد، و چنين هم شد.

حسين از پند و اندرزهاي حكيمانه ي پدرش، در همه ي مراحل زندگي او، سرشار است، آن ها را در جان خود جاي داده، و در قلب خود جايگزين و استوار گردانيده است. و همراه با پدر بزرگوار خود در درياي اين درگيري هاي رنگارنگ فرو رفته است، و به شدت از آن ها تأثير پذيرفته است. بر كنار ساحل ننشسته به تماشا بسنده كند، بلكه دل به دريا زده از فراز موجي خروشان بر موجي پريشان سوار شده، امواج كوه پيكر او را به سوي يكديگر انداخته اند، و حسين با قامتي برافراشته شمشير كشيده ي خود را با شمشير كشيده ي برادرش محمد در كنار هم گذاشته، [10] كماني تشكيل داده اند كه قاعده ي آن همان اصولي است كه پدر بزرگوارشان به پاسداري از آن اصول، بي هيچ آتش بس و سازشي، به مبارزه برخاسته است.

و در گوش و چشم تاريخ به عنوان نمونه اي زنده جاويدان مانده است:


علي، بي هيچ ترديدي، در جنگ و صلح، قهرمان حق است، و او انساني است كه در ساختمان وجودي حق به نيرويي بس بزرگ تبديل شده است.

خدا چنين خواست كه كسي جز فرزند محبوبش حسين نمونه ي راستين گوهر وجودي علي را تحقق نبخشد!

و تنها او بود كه اين سخن او را بار ديگر به زبان آورد: اگر زندگي چنان كه مي خواهي نبود، بكوش تا آن را بدان گونه كه مي خواهي بسازي.

و اگر باز هم موفق نشدي، به وجدانت خيانت مكن، خود به تنهايي به عنوان نمونه اي از حيات برتر زندگي كن.

و از تلاش براي بذل جان كوتاهي مكن، تا اين تلاش در تاريخ باطل، ضرب المثلي جاويدان و ماندگار، از حق باشد.

ليكن او، پيام هميشه زنده ي خود را هم بر آن افزود:

اگر زندگي آن چنان كه خواهي نبود، پس مرگ بايد آن چنان باشد كه مي خواهي. [11] .

وگرنه هيهات كه شيريني نمونه بودن آرماني ايمان را دريابي، و از آزادگان به شمار آيي.

علي نمونه ي انسان كامل جاويد ماند؛ نه كينه توزي او را برمي انگيزد، و نه تحريك و وسوسه اي او را از راه راست كج مي كند.


نمونه اي است والا براي فرزندانش: يكبار كسي از روي پليدي، و براي پديد آوردن خشم در درون محمد، بدو گفت:

چرا پدرت هميشه در جنگ ها تو را به پيش مي اندازد، و حسن و حسن را به پيش نمي فرستد؟

با الهام گرفتن از آموزش آرماني قلب خود گفت: آن دو تن چشمان او هستند و من بازوي زاست او، و او با بازوي راستش از چشمان خود دفاع مي كند.

اين سخن رنگ و نمود والاي علي در برادري و درباره ي برادر است، بنابراين چه جهاني، و حتي مي توان گفت چه طينت و سرشت پاكي، هست كه چون بخواهد آماده براي يگ زندگي انساني شود، رنگ ديگري به خود گيرد؟



پاورقي

[1] اين جمله را به صورت ضرب المثل گفته است: «فقد أعطيت القوس باريها» کمان به تير تراش آن سپرده شده است. يعني کار به کسي که آن را به خوبي انجام مي‏دهد واگذار گرديده است.

[2] تعبيري کنايي است درباره‏ي کسي که با گودي کف پايش بر گستره‏ي خاک مي‏زند.

[3] اين سخن در نهج البلاغه نيامده، ليکن در تاريخ‏ها با اختلاف در روايت نقل شده است. البته پول و ثروت يعلي شخصي نبود، بلکه وي در زمان خلافت عثمان فرماندار يمن بود، و پس از کشته شدن عثمان خزانه‏ي يمن را برداشته به مکه رفت، و يکي از پيشنهاد دهندگان جنگ بصره او بود که به اتکاي اين ثروت مردم، سران را وادار کرد جنگ جمل را به راه بيندازند. (مترجم).

[4] نويسنده منبع اين نامه را نقل نکرده است، ليکن ابن‏ابي‏الحديد (شرح نهج‏البلاغه 220/6 (گفت‏وگويي ميان ام‏سلمه و عايشه با همين مضمون، ولي با اختلاف در الفاظ، از کتاب غريب الحديث ابن‏قتيبة گزارش داده است. (مترجم).

[5] از کوه‏ها تا اين جاي فرمان کلام 11 نهج‏البلاغه مي‏باشد و بقيه را از منبع ديگري آورده و معرفي نکرده است.

[6] مورخان تاريخ اديان که مي‏پندارند انديشه‏ي اعتزال درباره‏ي «منزلة بين المنزلتين» در حلقه‏ي درس حسن بصري (ف 110 ه.) به زبان واصل بن عطا و عمرو بن عبيد پديدار شده، دچار اشتباه گرديده‏اند، بلکه اين انديشه را پس از نبرد جمل، انديشه‏ي مسأله غنيمت‏ها، و توضيح علي درباره‏ي تفاوت ميان کفر و عصيان، پديد آورده است.

[7] اين نامه در نهج‏البلاغه گزارش نشده نويسنده هم نمي‏گويد از کجا گرفته، ليکن اين جريان در منابع معتبر اهل سنت نقل شده است.

[8] تاريخ گزارش مي‏دهد که سپاه شام زودتر شريعه را گرفت، علي از آنان خواست اجازه دهند سپاه او هم آب بردارد و معاويه نپذيرفت، همين که سپاه علي بر آب دست يافت و معاويه درخواست برداشتن آب براي سپاهش کرد، علي اجازه داد. علي با اين کار روشن ساخت که براي حق مي‏جنگد نه براي پيروز شدن و شهوت قدرت، و در سراسر تاريخ نمونه‏ي بي‏مانندي ارائه داد که چون انساني ناچار به جنگيدن شود، چگونه واجب است که پيش از هر چيز ديگري، يک انسان شرافتمند باشد.

[9] اشاره است بدين سخن اميرالمؤمنين که «ولألفيتم دنياکم هذا أزهد عندي من عفطة عنز»: شما خوب مرا شناخته‏ايد که اين دنيايتان در نزد من از آب بيني بزي هم بي‏ارزش‏تر است. (از خطبه‏ي 3 نهج‏البلاغه به نام شقشقيه).

[10] اشاره به اين حادثه است که مورخان مي‏گويند (وقعة صفين 249/4) غلامي از بني اميه به نام احمر (روزي در جنگ صفين) چشمش به علي افتاد و تصميم گرفت علي را بکشد. کيسان مولاي علي به سوي او رفت و دو شمشير به يکريگر زدند که کيسان به زمين افتاد، علي پيشدستي کرده احمر بني‏اميه را با زره بلند کرده بالاي سرش برد و چنان به زمين کوفت که شانه‏ها و بازوهايش در هم شکست، سپس دو پسرش حسين و محمد با شمشيرهاي خود او را زدند تا کشته شد.

[11] اين سخن يادآور گفتار دکتر شريعتي است که مي‏گويد:

«پيام شهيدان کربلا را بشنو که گفته‏اند: کساني مي‏توانند خوب زندگي کنند که مي‏توانند خوب بميرند... اين خانداني است که هم هنر خوب زيستن را به بشريت آموخته است و هم هنر خوب مردن را، زيرا هر کس آن چنان مي‏ميرد که زندگي مي‏کند...» (م.آ.19 حسين وارث آدم، ص 207).

شهادت دعوتي است به همه‏ي عصرها، و به همه‏ي نسل‏ها که:

«اگر مي‏تواني بميران! و اگر نمي‏تواني بمير!» (همان، ص 195).