بازگشت

در گرماگرم انقلاب


از مدينه تا همه ي جاهاي ديگر، مانند مصر و عراق و يمن و شام، جوي بسيار تيره سايه افكنده پيشامدي سهمگين را هشدار مي داد. رنگ هايش در هم و گونه گون بود، ليكن يكي پس از ديگري به دگرگون شدن آغاز نهاد و از رنگي سرخ و خون فام رخ نمود، گويي رنگ خون چهره ي برافروخته از خشم است، يا رنگ شفقي در زير شبي تيره و تار.

نجواها در هر گوشه اي به درازا مي كشيد و كوتاه نمي شد، و به صورت ناله هايي و آه هايي تأسف برانگيز درمي آمد، ليكن از آن گونه تأسف هاي خشم آلودي كه با يادآوري و تكرار برافروخته مي شد. مردم چشم باز كرده با وضعي دوست نداشتني و بلكه مي توان گفت زشت و بغض آلود روبه رو شدند. مردم، پس از آن كه ملتي يكپارچه و برابر با يكديگر بودند، خود را گرفتار در مجتمعي مشاهده كردند كه مشكلات شان در هم گره خورده بر سطح آن طبقاتي موج مي زند، و به دنبال طبقاتي شدن، كشمكش و مبارزه اي طبقاتي و يكديگركشي وحشتناكي به راه افتاده است.

اكثريتي نادار و مستمند در حالي كه داراي اعتماد به نفس و آگاه به خويشتن خويش است و بالنده به نيرويي كه به دست آورده، و فداكاري ها و جانفشاني هايي كه تقديم داشته است و اقليتي با دارايي و ثروتي روزافزون، كه به پشتوانه ي اين ثروت توانسته همه ي نيروهاي لازم براي فعاليت را به چنگ آورد و همه ي بنيادهاي استوار كننده ي زندگي يكباره ذخيره كند. محيطي نبوده است كه بر پايه ي بيگاري و استثمار و كار بر روي زمين رشد كرده باشد كه در نتيجه مبارزه و كشمكش در فرآيند آن پنهاني و كند صورت بگيرد، بلكه محيطي سلحشورانه و بر پايه ي دليري و چابك سواري بود؛ و دليري، خودخواهي و اعتماد به نفس و آگاهي پيدا كردن به خويشتن به بار مي آورد، و كشورگشايي ها بر


دريافت ارزش آن افزود، و سرانجام برخودي اعتراض آميز و ناپسند با وضع نوين پديد آورد، و اين احساس و برخورد به شعله اي بسيار برافروخته و آتشي فراگير تبديل گرديد.

و خود آگاهي پايگاه امت به پا خاسته است، چنين امتي نه سروري كسي را مي پذيرد و نه سروران فرمان دهنده اي، از هر نوع كه باشد، در ميان آنان زاييده مي شود؛ و پيوسته شيفته و علاقه مند به اصلاح به سر مي برد، وسايل اصلاح را به دست مي گيرد، و تا آخرين حد تحولات آن پيش مي رود.

كشورگشايي از تك ايستاد و مهم ترين درآمد دولت خشكيد، و برنامه ي سياسي دولت در دوران پيش، از عرب ساختن ماده ي جنگي بود و بس، و هيچ بهره اي در آباداني زمين به دست نياورده بودند. ليكن سرباز هرگز سرباز نخواهد ماند، به ويژه آن كه دولت عرب امت ها را با جنگ اصلاحي جهاني گرفته بود، و نيازش به سربازان بسيار غير اقتصادي بود، جنگ همه ي عرب را فراگرفت، و ديري نپاييد كه به انجامين خواست خود رسيدند، و چيزي نگذشت كه رسالت خود را انجام دادند، و شور و گرماي جنگ به ايستايي و سردي افتاد، و از آن پس دولت از اداره ي اقتصادي آنان درماند؛ در نتيجه ناگهان سربازان به طبقه ي ناداري تبديل شدند كه در نهايت مستمندي و كم درآمدي و ناداري به سر مي بردند، و در كنار آنان طبقه ي ديگري مي زيستند كه در حد اعلاي ثروت قرار داشتند، در حالي كه اين طبقه هيچ تلاشي و هيچ آزمون جنگي از خود نشان نداده بودند، بلكه كارشان تنها مكيدن و شكم بارگي بود.

براي اين دسته ي ثروتمند پذيرش چنين وضعيت نامناسب تنفرانگيزي بسيار گران بود، به ويژه آن كه اسلام در قانون گذاري خود، در همه ي غنيمت ها سهمي براي جنگ جو تعيين كرده است، و بدين وسيله به وي امكان مي دهد تا بي آنكه بر دولت و هزينه ي عمومي سربار باشد، به يك شهروند مستقل و متكي به خود متحول گردد. اسلام سربازي گري را به صورت يك نظام دائم قرار نداده است، زيرا قصد آن ندارد كه از حكومت اسلامي يك دولت جنگي بسازد، بلكه سربازي گري را، به هنگام ضرورت، از خود شهروندان وضع، و بدين وسيله دو چيز مهم را پاينداني كرده است:

1- مسؤوليت دفاع را بر دوش همه گذاشته است، تا همه ي افراد ملت، بي هيچ تفاوتي آن را احساس و درك كنند.


2- مرزي جلوگير در برابر سركشي و از حد گذشتن سپاهي و روحيه ي او تعيين كرده است تا هر گاه خواستند دولت را گرفتار تنگناهاي جنگ هاي نويني نكنند. و با اين روش اسلام در نظام سپاهي گري مانعي بازدارنده ميان دولت برآمده از طبيعت خود، و ميان جنگ هاي آزمندانه و توسعه طلبانه نهاده است.

شكاف ميان طبقات روز به روز به شكلي هراس انگيز وسيع تر مي شد، و اوضاع اجتماعي نيز به دنبال آن، از بد به صورت بدتر درمي آمد و شر بالا مي گرفت، و به فرارسيدن حادثه اي مهم و مصيبتي سنگين و گرايش انقلابي بسيار مؤثر هشدار مي داد، و يكديگركشي احزاب متعدد بر هشدار اين پيشامد مهم مي افزود. [1] مهم ترين احزاب اصلي موجود عبارت بودند از:

حزب امويان: كه از بزرگ ترين افراد وابسته بدان ابوسفيان و پسرش معاويه و مروان ابن حكم و مغيرة بن شعبه بودند.

حزب ملي گرايان: از مهم ترين اشخاص آن ابولؤلؤة (فيروز ايراني) و جفينه ي (مسيحي) نجراني و كعب الاحبار (يهودي الاصل) بودند. اين حزب ساخته ي حزب امويان، و اجرا كننده ي هدف هاي خونين و مقاصد وحشت گستري (: تروريستي) آن بود.

حزب پاسداران: از بزرگ ترين افراد آن علي بن ابي طالب [2] و ابو ايوب انصاري، و عبدالله بن عباس و عمار بن ياسر و مقداد بن اسود بودند.

حزب ملت: از مهم ترين افراد آن ابوذر غفاري، عبدالله بن سبأ [3] ، محمد بن ابي بكر،


اشتر نخعي و عبدالله بن حذيفه بودند، اين حزب به سياست حزب محافظه كاران گرايش داشت، و روش آن انقلابي قهرآميز بود.

حزب مردم مدينه: از بزرگ ترين افراد آن سعد بن عباده و پسرش قيس، حباب بن منذر و عبدالرحمان بن حسان بودند. مهم ترين هدف اين حزب مبارزه با حزب اموي و در هم شكستن توطئه هاي سران آن بود.

در كنار اين حزب ها، چند حزب ديگر هم كه در درجه ي دوم اهميت قرار داشتند مانند:

دار و دسته ي طلحه و زبير: و بزرگ ترين فرد وابسته بدان عايشه بود.

دار و دسته ي پسران عمر بن خطاب: و مهم ترين شخصيت وابسته ابوموسي اشعري است.

دار و دسته ي جدا شده از حزب اموي: قطب بزرگ آن عمرو بن عاص به شمار مي رفت.

هنوز حزب امويان بر قدرت عاليه در روزگار عثمان چيره و سوار نشده بودند كه برخي از اين حزب ها با هم ائتلاف كرده جبهه ي مخالف نيرومندي در برابر آن تشكيل دادند. خاندان اموي خاسته است كه خود طبقه ي حاكم و فرمانروا گردد، و از اين راه قريش را به صورت يك طبقه ي «اشرافي» درآورد. البته دار و دسته ي امويان به همين اندازه بسنده نكردند كه خودشان و وجود تهي از تلاش و زندگي خود را تحميل كنند، بلكه با اين تحميل از اندازه درگذشته به فراهم ساختن زمينه براي يك مجتمع طبقاتي تلاش كردند كه داراي امتيازات و ارزش هايي است كه به عنوان حق به طبقات آن اجتماع مي بخشند و هيچ وظيفه و تكليفي هم در برابر آن ها بر عهده ندارند، و بدان وسيله چنان اعتبارات اجتماعي براي خود دست و پا كردند كه همه ي غنيمت ها را با آن بربايند و فرصت ها را فرا چنگ آرند و با در انحصار گرفتن همه ي آن ها توده ي مردم را از همه چيز


بي بهره گردانند.

هرگاه براي گروهي حق قايل شدند ليكن تكليف و وظيفه بر عهده ي آنان نگذاشتند، به بدترين نوع انگل اجتماعي و سربار مردم تبديل خواهند شد، و هنگامي كه اين امتيازها و ملاحظه كاري هاي اعتباري به قانون تبديل گرديد، هماهنگي و توازن اجتماعي از بين مي رود، و اجتماع، بي آن كه بخواهد، به ناچار در تنگناهاي خودكشي و حذف نيروهاي متقابل خواهد افتاد، همان راهي كه به جهت خودخواهي آغاز مي گردد و به جهت زندگي به پايان مي رسد. در اين جا است كه ساختاري خونبار و چهره اي زشت و عبوس به خود مي گيرد. و گفتار پيامبر (ص): «بي گمان امت هاي پيش از شما تنها بدين جهت نابود گرديدند كه وقتي شخصيتي قدرتمند در ميان آنان گناهي مرتكب مي شد كاري به او نداشتند، و اگر از ناتواني گناهي سر مي زد حد بر او جاري مي ساختند»، اشاره به همين واقعيت دارد. از اين رو است كه ابوسفيان هنگام به خلافت رسيدن عثمان مي گويد: «بني اميه، حكومت را مانند گوي چوگان دست به دست در ميان خودتان بگردانيد، زيرا سوگند به كسي كه ابوسفيان بدان سوگند ياد مي كند هميشه در انتظار به دست آوردن آن به سر مي بردم و بي گمان به صورت ميراثي به دست فرزندان تان خواهد افتاد»؛ و به همين علت است كه سعيد بن عاص سواد عراق را بوستان قريش مي داند؛ و به همين جهت است كه ثروت هاي بسيار هنگفتي در چنگ امويان و يارانشان قرار مي گيرد؛ و از همين رو است كه مروان بر طبق دلخواه خود به خودكامگي بر مقدرات عاليه فرمان مي راند؛ و مي بينيم كه بيش تر مناطق كشور به صورت اقطاع در اختيار فلان شخصيت و فلان قدرت مي افتد؛ مشاهده مي كنيم كه قانون بازيچه ي دست متصديان فضا و قانون مي شود و غالبا به اجرا درنمي آيد، بلكه آن را بر پايه ي خواست خود بر باد مي دهند تا آن جا كه مردم احساس مي كنند و درمي يابند كه در چشم حق و قانون يكسان نگريسته نمي شوند؛ به اذهان چنين وارد مي شود كه هرج و مرج فرمانروا است، و فساد مجريان حكومت، بي هيچ شكي، به اين هرج و مرج انجاميده است، و فساد فرمانروايان، انقلاب و شورش توده را روا مي شمرد، و از همين پايگاه بود كه توده هاي مردم در جريان ها و امواج خروشان آن پرتاب گرديدند.

پيشاهنگ گردان در ميان مصر و حجاز و عراق، و كسي كه پيوسته اين مناطق را زير پا


مي گذاشت، فجايع سرشار از كينه توزي و شورش برانگيزنده ي وضع موجود را لمس مي كرد و مي ديد، و بيچارگي از اندازه گذشته و شوربختي هراس انگيز و فقر زشت و نابود كننده را مشاهده مي كرد. اين ناداري و شوربختي و بي چارگي در هر گوشه و كنار پخش مي شد، تا گرد آيند و به ويژه در محيطهايي به هم بپيوندند كه تا كمي پيش نماد افتخار عربي و اسلامي، و نماد مبارزه و جهاد در همه جا بودند.

آري اين گروه ها از خاطره ي شكوه و جلال بزرگ خود برخوردار است، ليكن هنگامي كه اندازه ي گردن كشي اقليتي را مي بينند كه خود را تحميل كرده و بي هيچ تلاش و پيشينه ي مبارزه اي داراي ثروت گزافي شده است، آتش مي گيرند. اين يعلي پسر اميه است كه دارايي نقد او، به جز زمين ها و باغ هاي گسترده اش، يك صد هزار دينار است؛ و عبدالرحمن پسر عوف كه دارايي نقد او به تنهايي پانصد هزار دينار است، و زيد پسر ثابت كه زرها و سيم هاي او با تبر شكسته مي شد و مانند اين ها... و نيز مي بينند كه در پشت سر اين گردن كشي و باليدن به دارايي تجاوزكاري هاي گوناگون از شيوه و رفتاري وجود دارد كه پيامبر برنهاد، و روزگار درازي از آشنايي آنان با آن شيوه و رفتار نگذشته است. چنان كه اين برخورداري و زندگي آسوده، در محيطهاي اقليت نامبرده، انديشه ها و نگرش هاي تند روانه اي پديد آورد كه راه پخش و پراكنده شدن خود را در اجتماع يافت، و اجتماع با اعتراض هاي شديدي به رويارويي با آن برخاست؛ ليكن با همه ي اين ها بي يار و هوادار هم نمانده است، از اين روي در آن ميانه فراخواني بدين شيوه ي زندگي آسوده و برانگيزنده، و فراخواناني به نوسازي سستي و بي خيالي از خود زاييد.

ليكن اكثريت، پاسدار و چنگ زده به همان شيوه ي كهني است كه راه نيرومندي خود را در آن يافته است، و با ايمان به انديشه ها، و باورداشت شايستگي خود براي درمان بشريت به نفس مرگ افتاده و در حال جان كندن گسترش يافته است، از اين روي آنان سپاهيان رسالتي هستند كه اين شيوه ي كهن را برايشان آورد و به گزيده ي خود را در آن لمس كردند. پس شگفت نيست اگر اكثريت برنامه و نقشه ي اين شيوه ي نوين را مورد اعتراض قرار مي دهد، و عجيب نمي باشد كه با ياوران آن به مبارزه برخيزد و آنان را به انحراف و كژروي متهم كند، و جاي هيچ شگفتي نيست كه با آنان به كشمكشي درآيد كه پنهاني آغاز شده سپس آشكار و گرم گردد.


در همين روزگار ملتهب، با گردش پيوسته ي شخصي روبه رو مي شويم كه مي دانيم نام او عبدالله بن سبأ [4] است، و چنين مي نمايد كه اگر چنين شخصي واقعيت داشته باشد، داراي نفسي حساس و با ادراك بود، و انديشه اي نظام يافته و اصلاح گر، و در فراسوي آن دو، روحي انقلابي و شورش گر، با همه ي محيطهاي اسلامي آن روزگار پيوند يافت، و از زندگاني همگاني كه چهره و رنگ هاي آن در جانش بازتابيده بود، آموزش گرفت. درونش از اين زندگي شعله ور شد، و سينه اش سرشار از آتش گرديد؛ و چاره اي جز برافروخته شدن نداشته است، و ناگزير بوده كه به اصلاح و ضرورت دگرگون ساختن وضع بسيار بد نااميد كننده فرياد برآورد. خود داراي سرشتي پرخاش جو بود، و اوضاع همگاني نيز بر پرخاش جويي او افزود. خوي سرزنده و پوياي گسترده در اجتماع آن روزها بر خوي و سرشت او تأثير گذاشته او را به شورش برانگيخت، و وادار كرد كه به اصول اصلاح انقلابي نويد دهد. و اجتماع آن روز نياز به چيزي بيش تر از پيام دادن و فرياد خواهي او نداشت، زيرا خود در چنان حالتي از تنش و تأثير گذاري بودند كه با اندك آتشي شعله ور مي شدند.

او با چنين وضعي، با سران جنبش انقلابي در مصر و شام و عراق گرد آمده از آنان تأثير پذيرفته است، به ويژه ابوذر غفاري كه انديشه هاي عبدالله بن سبأ را شكل داد. [5] و


اين يك چشمه اي سرشار از دين داري، و معنويتي پربار در وجود ابوذر يافت، و توانست از خبرهاي گزارش شده ي او از پيامبر نيرو بگيرد و آن ها را تكيه گاه انديشه ي خود سازد. ابوذر پيش از درآمدن ابن سبأ به شام، حديث هايي را كه به پيامبر نسبت مي داد گزارش مي كرد، و همه ي آن احاديث بن مايه ي انديشه هايي را دربرداشت كه ابن سبأ به راه افتاده بود آن ها را بپراكند. دلايل و اسناد تاريخي در دسترس ما گواهي مي دهند كه ابوذر پيش از نخستين رويارويي با ابن سبأ اين انديشه ها را ابراز مي داشته است، چنان كه همان اسناد گواهند كه ساخته شدن شخصيت ابن سبأ پس از نخستين ديدار بوده است. تاريخ و كتاب هاي حديث خوب مي دانند كه ابوذر، در شام، چنين داستاني را كه از رخدادهاي روزگار پيامبر است، گزارش مي كرد.

مي گويد:


«به كسي - كه بلال بود - دشنام دادم. دشنامم چنين بود كه كنيز و برده بودن مادرش را ننگ دانستم، پيامبر به من فرمود: ابوذر، بردگي مادرش را ننگين مي داني؟! بي گمان خوي جاهليت هنوز در تو مانده است. بردگانتان برادران شما هستند كه خدا آنان را زيردست شما قرار داده است، پس هركس كه برادرش زيردست او باشد بايد از آن چه مي خورد به او بخوراند، و از آن چه مي پوشد بدو بپوشاند، و كاري كه بيش از توان آنان است برايشان تحميل نكنيد، و اگر ناچار به انجام كار سنگيني بودند آنان را ياري كنيد.»

ابوذر چنين رخدادي را در حق بردگاني كه با قانون به كسي وابسته باشند، بدان منظور گزارش مي كند كه با وضع موجود اجتماعي بجنگد، همان وضعي كه اقليت مرفه و ثروتمند پديد آورده مي خواهد توده ي مردم را به صورت بردگان اجتماعي درآورد.

از اين روي بي گمان ابن سبأ انديشه هايي داشت كه از وضع موجود اجتماع در آن روز گرفته بود، ليكن عامل تمركز و روشن ساختن آن انديشه ها را از ابوذر گرفت، و مايه ي ديني انديشه ها را كه پيش از آن نداشت بدان ها بخشيد. و علت ترس او نيز از پراكندن انديشه هاي آزاد خود، و از آن بالاتر انديشه هاي شريعت، آن بود كه بر شيوه ي ابوذر باشد از اين روي در درازا و پهناي سرزمين هاي اسلامي به راه افتاده آن انديشه ها را هم به نام خود دين گسترش داد.

ديديم كه سرزمين هاي پهناور اجتماع اسلامي تا چه اندازه دچار تنش بود، و ديديم كه ملت چقدر احساس كرده است كه اقليت حاكم تارهاي بسيار پهناوري از توطئه را بر گردش مي بافد، و اين توطئه سراسر زندگي او را در ميان گرفته است، در نتيجه ملت هم همگي در سرزمين هايي كه گرفتار توطئه بود، به توطئه اي متقابل عليه حكومت پرداخت، و تور پهناور خود را گرداگرد آنان بافت. از اين روي حالت همگاني در اين دو جمله خلاصه شده بود: حكومتي است كه عليه ملت توطئه مي كند، و ملتي است كه عليه حكومت به توطئه پرداخته است. ليكن هميشه سخن پاياني و برتر از آن ملت است.

هرگاه عبدالله بن سبأ به حركت درآمده باشد، و به هر كجا كه رفته باشد، با گروه هايي از مردم در كشمكش روبه رو شده كه بر روي هم مي غلتيده اند، و دام توطئه ها در همه جا گسترش مي يافته، و براي بسيج شدن در هر سو پراكنده مي شده است، از اين


روي انديشه ي وي بهترين تعبير از آرمان هاي مردم، و زيباترين تصوير از رؤياها و آرزوهايشان بود، در نتيجه هم آنان فريفته ي او شدند و هم او فريفته ي آنان، و هيچ رشته اي جز احساس به ضرورت اصلاح سريع مردم و دسته ها را به هم پيوند نمي داد. شدت فساد به جايي رسيده بود كه از همه ي مردم پرشورتر براي انقلاب مردم مدينه بودند. و معروف است كه آنان سخت در تلاش وصله زدن و گونه اي اصلاح بودند؛ لذا احساس به ضرورت انقلاب در آنان بدان معنا است كه پارگي و شكاف چنان پهناور است كه وصله كننده توان وصله زدن ندارد، و هرج و مرج اجتماعي را جز با سركوبي قهرآميز چاره نتوان كرد، از اين روي از سر راه توده ها كنار رفتند، يا بايد گفت خود پيشاپيش آنان قرار گرفتند.

ليكن با همه ي اين احوال، حزب علي، يا حزب پاسداران، پيوسته تلاش هاي سهمگيني در راه نزديك كردن رويكردهاي توده هاي ملت و دار و دسته ي حكومت بذل مي كرد، و با تمام توان ميان توده ها و خواست هاي خونين آنان حايل مي شد، و بارها علي خود پايندان و ضامن هيأت حاكمه براي اصلاح گرديد. چيزي كه شايسته ي ضبط و سزاوار يادآوري است آن كه حزب پاسدار، با عاطفه اي راستين، تا انجامين لحظه اي كه ديگر مهار اعصاب توده هاي شورش كرده و انقلابي امكان پذير نگرديد، و سدها و موانع را فروريخت، همچنان طرفدار حكومت باقي ماند.

انصاف بايد داد كه توده، با همه ي اين ها، در انقلاب خود سستي نشان نداده است، بلكه به وسيله ي نمايندگان خود با اولياي امور و مسؤولان تماس گرفت، و بارها خواستار ميانجي گري آنان شد، ليكن خواسته هايش هر بار با شكست روبه رو گرديد، و اين شكست وسيله اي برانگيزنده شد. از اين روي شگفت نيست كه ملت به جنبشي سخت ايستاده، و انقلاب انتقام جويانه ي خود را به عنوان انديشه ي پايداري هدف قرار داد، و هيچ نيرويي كم يا بسيار نتوانست از آن جلوگيري كند.

نمايندگان شهرها بارها به سوي مدينه سرازير شدند، و در هر مناسبت، برخي از آرمان هاي خود را، سرشار از اميدواري به برآورده شدن آرزوهايشان، بر دوش داشتند، و هر بار با وعده ها و نويدهاي شيريني باز مي گشتند، ليكن چيزي نمي گذشت كه با پژواك نااميدي آميخته با فريب سراب روبه رو مي شدند.


شكست نگون سار هر تجربه و تلاشش او را سخت ناراحت كرده، همچون مجروحي كه پوست زخمش را بكنند و خون از آن روان شود و به خشم آيد، و عواطف آتش گرفته ي خود را نتواند فرونشاند، براي اين كه دردها و بي چارگي هاي فروزان خود را كم كند، به فرياد و داد و بيداد چنگ زند، و بارها و باها با بيدار شدن احساس انتقام جوي شكست خورده ي خود برخورد كند. بدين جهت گروه هاي مردم در هيچ جا ديده نمي شدند مگر در حالت گفت وگوهاي پنهان و رازگونه درباره ي موضوعي مهم.

چنان كه گفتيم، عبدالله بن سبأ، به ادعاي ايشان، در همين روزهاي داغ و آتشين در گوشه و كنارهاي اجتماع اسلامي مي گشت، و به هيچ گوشه اي سر نزد مگر اين كه تنها يك آهنگ ناخوش به گوش او رسيد، و آن آهنگ عقده هايي آتشين در درون و خشمي فروزان در سينه ها و نمودش دندان به هم ساييدن بود. و همين كه به سوي شام سرازير شد رشته هاي خود را با رشته هاي ابوذر پيوند زد. شنيد كه انتقاد مي كند و پروايي ندارد كه انتقادش چگونه تفسير مي شود، و اجتماع [6] و دولت، و هر خانواده ي حكومت كننده اي را، با منطق قانون اساسي اسلام، يعني قرآن و سنت، و شيوه هاي رفتار سنتي، به مبارزه اي خونين فرامي خواند، و به شيوه هاي رفتار تجاوزكاران قانون شكن بي بند و بار خرده مي گيرد.

اندازه ي فروغلتيدن مردم در بيماري واگير تجملات، و به رفاه گراييدن آنان را از هر راهي كه بشود ديد و لمس كرد، و پي برد كه دنباله ي ناگزيري اين شيوه ي از زندگي، پيمودن راه بيرون رفتن از هر قيد و پاي بندي به عقيده است، لذا از خود و پيروانش سدي در برابر اين موج ساخت، و به هر جا رسيد به تبليغ اصول اعتقادي خود مي ايستاد، و به سخن درست تر، با آموزه هايي كه از پيامبر فراگرفته و با همه ي وجودش دريافته بود، به بيدار كردن مردم و فروكوفتن آن ها در گوششان به پا مي خاست. ليكن برخي از مردم بدين فراخوان نوين گرويدند و با چشيدن سخنش آن را خوش و شيرين يافتند؛ پس آنان از


گرويدن به او خودداري ورزيدند، و او از گرويدن بدانان خودداري ورزيد، در نتيجه به راه افتاده نه از خشم كسي پروايي داشت و نه به خشنودي كسي توجه نشان مي داد.

ابوذر چنين مي انديشيد كه انديشه ي زندگي انساني داشتن فضيلت است، و انسان با فضيلت است و بس. پس در اين صورت مردم وظيفه دارند كه بن مايه هاي فضيلت را در ميان خود فراهم كنند، و همه ي تلاش هاي خود را بر عملي كردن آن و پيمودن راه ها و شيوه هايش به كار برند. و اما كساني كه بيش تر تلاش و همت خود را براي گرد آوردن وسايل زندگي تجملي و مرفه و آسوده ي خود صرف مي كنند، در نگرش او، از چرندگاني كه هرچه يافتند مي خورند، هيچ برتري و فضلي ندارند. انسان، در نزد او، هنگامي كه همت خود را صرف گردآوري كالاي اين جهاني كند، به حالت حيواني بازگشته است كه تنها امتياز او بر ديگر حيوانات اين است كه با انديشه اي كه دارد بهتر مي تواند كارها را بگرداند، ليكن با انسانيت بيگانه است. براي انسان بودن و انسان ماندن، ناچار به درپيش گرفتن زندگي ديگري است كه بن مايه ي آن فضيلت است، و فضيلت، در نگرش او، تنها جدا شدن از هر گونه وابستگي است و كار كردن در اين راه.

او از ما مي خواهد كه كار كنيم، و تا توان داريم بدان بپردازيم؛ چنان كه از ما مي خواهد از وابستگي ها خود را رها سازيم، و در دامان و دام فتنه ها فرونيفتيم. از ما مي خواهد كه با زندگي اندام هاي گرم و پوياي خود به جنبش درآييم، و با روان پيوسته والاگراي خويش رو به سوي برتري و پرواز بگذاريم.

چيزي براي موجود انساني زيان بارتر از آن نيست كه تنها زندگي را بگرداند، زيرا در اين صورت، همانند گردش آسيا است كه پيوسته در حركت است و از جاي خود دور نمي شود. تفاوت ميان انسان و حيوان در اين است كه دومي را زندگي مي گرداند، و نخستين زندگي را، و پيوسته با رواني كه انديشه و هدف و وجدان و اخلاق زندگي است خواهان فرارفتن از سطح زندگي حيواني است. اگر جنبش براي زندگي ضروري و بايسته است، و فضيلت كه رها شدن از وابستگي ها است، براي انسانيت بايسته مي باشد؛ پس براي اين كه زندگاني انساني باشيم، بايد به كار بپردازيم، و بايد خود را از وابستگي ها رها سازيم؛ ليكن اگر تنها به كار بپردازيم، بن مايه ي انسانيت را در خود كشته ايم و به پستي گراييده ايم، چنان كه اگر زندگي را در آوردگاه چشمداشت ها و در دام خواست هاي خود


بگذاريم آن را پيچيده و بسته كرده ايم. از اين روي ابوذر با پافشاري سفارش مي كرد كه كار كنيم، و به رهايي از وابستگي بكوشيم، يعني كار كنيم و نيندوزيم. لذا با سخت ترين شيوه و با روشي بسيار پرخاشگرانه به گنج نيندوختن برمي انگيخت، و انديشه و درونش درباره ي گنج نيندوختن اين گفته ي خداي والا جايگاه را در برابرش آشكار مي كرد كه مي فرمايد:

«و كساني كه زر و سيم را گنج مي اندوزند و آن ها را در راه خدا هزينه و بخشش نمي كنند پس آنان را به شكنجه اي دردناك نويد بده، روزي كه در آتش دوزخ بر روي آن ها تفتيده شوند، پس پيشاني ها و پهلوها و پشت هايشان با آن ها داغ شود (بدانان گويند:) اين است آن چه براي خودتان گنج ساختيد، پس مزه ي آن چه را مي اندوختيد بچشيد.» [7] .

به نظر او دولت هم مانند فرد است؛ اگر دولت نيز به گنج اندوزي پرداخت و از آن خود را رها نساخت پست مي شود، و آزها و چشمداشت ها در وجودش مي زدايد. از اين روي با دولت نيز مانند افراد به مبارزه برخاسته، و با گنج اندوزي اجتماعي مي جنگيد، همان گونه كه با گنج اندوزي فردي مبارزه مي كرد. و به شدت بر جهان كاخ ها و زندگي تجملي مي تازيد. اين چنين زندگي را مرگ آرمان گرايي والا و آرزوهاي بلند مي ديد. اگر كاروان انسانيت بخواهد در جهان شهوت ها درآيد، ناچار از حركت بازمي ايستد و در گل فرومي رود و به كاروان مردگان تبديل مي شود.

از سوي ديگر، درهاي بي چارگي و شوربختي مردم را احساس كرده است، و دريافته كه دولت به ظاهر و نام گذاري هاي قانوني چنگ زده است تا باطن و ذات حقوق را از دارندگان آن ها بربايد، و بر دارايي اجتماع چنگ انداخته تا آن ها را خود ببرد و به پايان برساند نه كساني كه سزاوار و در خور مصرف آن ها هستند. با اين ارزيابي چنين نتيجه گرفت كه نخستين دارنده ي حق تصرف اموال عمومي حكومت برگزيده ي مردم است. نام گذاري خزانه ي ملي به «مال الله» به منظور اجتماعي نشان دادن آن، ابزاري است براي بازي كردن با حقوق مردم و در اختيار كامل گرفتن


دارايي آنان، از اين روي به سختي بر اين نام گذاري نادرست تاخت، و فرياد برآورد كه دارايي ها همگاني «مال المسلمين» است؛ اين نام گذاري، در تسلسل منطقي حقوقي آن، به جلوگيري از آزادي تصرف، و به وجوب پراكندن دارايي ها بر روي مردم و داشتن حقوقي در آن دارايي مي انجامد.

شدت تأثير اين فراخواني به جايي رسيد كه خود خواهان آزمند هر جا ابوذر را مي ديدند از برابر او مي گريختند، و او هم با همراه كردن احاديثي كه در اين باره از پيامبر شنيده بود به گفته هاي خود، بر تأثير فراخواني و گسترش آن افزود. از اين روي عبدالله بن سبأ در اين انديشه ها كه از ابوذر مي شنيد، درمان سودمند و بهبودي بخش روان دردمند و گرفتار در رنج اجتماع را يافت، و نيز انديشه ي ناب خود را در آن ديد، و افزون بر همه ي اين ها، گرايش خواستاران سرگشته ي اصلاح را هم در همين انديشه ها مشاهده كرد، و لذا به همان شيوه ي ابوذر به راه افتاده بي پروا به هر چيزي به تبليغ و فراخواني پرداخت.

در حال پيمودن سرزمين ها در كوفه توقف كرد، و جنبش آن جا را از همه ي جنبش هاي ديگر شهرها و مراكز نيرومندتر يافت، لذا در جنبش كوفه عضو شده آن را سازمان بخشيد، و در همان جا «ستاد دادخواهي» يا «درخواست هاي اصلاح» را تشكيل داد، اما از آن سو، هيأت حاكمه به نيكي با آنان روبه رو نشد، بلكه با رويگرداني و نپذيرفتن برخورد كرد. سپس گرد آمدند، و به مدينه رفته علي بن أبي طالب را ميان خود و خليفه ميانجي كردند و وعده ي خير دريافت داشتند، و همين كه از مدينه جدا شدند مقامات بالا به معاويه سفارش كردند كه آنان را در حمص دستگير كند، پس از چندي آزاد شدند و بار ديگر به دادخواهي بازگشتند، ليكن چون پيامد آن را از پيش مي دانستند، آماده ي دشمني شدند، هر چه خواهد به دنبال داشته باشد، و به هر رنگي كه درآيد.

دادخواهي بدين شرح بود:

الف - دور كردن نزديكاني كه گرداننده ي كارها در حال حاضر هستند به ويژه مروان بن حكم.


ب - بازگشت به سياست مالي كه پيامبر عمل كرد، نه سياستي كه خليفه ي دوم در پيش گرفت.

ج - جلوگيري از آزمندي ها و چشمداشت هاي قريش.

د - محدود كردن صلاحيت و اختيار واليان و فرمانداران، و مقيد كردن دست زدن آنان به خراج و اموال عمومي.

ه - ايستادن در برابر فرمانروايان و به خواري و خردي كشانيدن مردم.

هيأت هاي نمايندگي زير پوشش حج به راه افتادند، و غرض هاي خونين انقلابي خود را پنهان داشتند. سخنان در گوشي در مدينه پراكنده شد، و انتقادها مانند آتشي كه در خس و خاشاك افتاده باشد برافروخته شد. خبرشان به علي رسيد و از سرانجام كار بيمناك شده با عثمان ديدار كرد و به او گفت:

«مردم پشت سر من هستند و درباره ي تو با من سخن گفته اند، به خدا سوگند نمي دانم به تو چه بگويم، چيزي را نمي شناسم كه تو آن را نداني، و نمي توانم تو را به چيزي راهنمايي كنم كه آن را نشناسي.

همه ي چيزهايي را كه ما مي دانيم تو هم مي داني. پيش از تو به چيزي دست نيافته ايم كه تو را از آن آگاه كنيم، و (پيامبر) چيزي را در خلوت به ما نگفته كه بخواهيم آن را به تو برسانيم، و چيزي را خصوصي به ما نگفته كه تو حضور نداشته باشي. از رسول خدا ديده و شنيده اي و با او مصاحبت كرده اي، و به دامادي او دست يافته اي، نه پسر ابي قحافه در عمل كردن به حق از تو سزاوارتر بود، و نه پسر خطاب به چيزي از خير از تو شايسته تر...»

سپس گفت:

«خداي را خداي را (به نظر آور) در باره ي خودت، زيرا به خدا نه لازم است از كوري بينا شوي، و نه از ناداني دانا گردي، راه روشن است و آشكار...» [8] .


و چون عثمان بدين بهانه چنگ زد كه او از شيوه ي عمر پيروي مي كند، علي در پاسخ او گفت:

«به زودي ترا آگاه خواهم كرد كه هر كس را عمر بن خطاب به كار مي گماشت، چشمي هم بر سر او مي گذاشت، و همين كه كوچكترين كج رفتني از او به گوشش مي رسيد، فرماندار را فرامي خواند و تا آن جا كه در توان داشت بررسي و كنجكاوي مي كرد، و اگر راست بود وي را به سختي كيفر مي داد. تو چنين نمي كني، ناتواني و نرمش در برابر خويشانت نشان داده اي...»

و چون عثمان يادآوري كرد كه معاويه را عمر در همه ي درازاي خلافتش به ولايت و فرمانداري شام گماشت، و او در اين به كار گماردن از عمر پيروي كرده است، علي تفاوت ميان اين دو كار را چنين برايش روشن كرد:

«تو را به خدا سوگند مي دهم! آيا مي داني كه معاويه از عمر بيش تر از «يرفأ» [9] غلام عمر مي ترسيد؟» گفت: آري مي دانم. علي گفت: «پس بدان كه معاويه كارها را با قاطعيت برابر با خواست خودش انجام مي دهد و تو مي داني، و به مردم مي گويد اين فرمان عثمان است و گزارش آن به تو مي رسد و تو او را تغيير نمي دهي.»

ليكن معاويه هميشه سينه ي عثمان را از كينه ي علي سرشار مي كرد، و به سختگيري علي بر او نمونه مي آورد و مي گفت:

«در حالي كه تو پيشواي او هستي و پيش از او به خلافت رسيده اي و پسر عمو و عمه اش هستي چنين با تو روبه رو مي شود، گمان مي كني در پشت سرت با تو چه خواهد كرد؟.»

سعيد بن عاص و ديگر ويژگان نزديك به او همچنين مي گفتند، تا آن جا كه تصميم گرفت براي او برپا نخيزد. و علي در برابر دو دلي ها عثمان چيزي جز


اين نمي توانست كرد مگر اين كه بگويد:

«عثمان نمي خواهد كسي او را نصيحت كند، نزديكان و رازداراني خائن برگزيده است كه هر كدام از آنان بر قطعه اي از زمين چنگ انداخته خراج آن را مي خورد و مردم آن را به خواري مي كشاند».

در همين روزها عمرو بن عاص مردم را بر عثمان برمي انگيخت، و آشكارا با سياست او به رويارويي مي ايستاد، و عليه او به جاسوسي مي پرداخت، و سخناني را كه درون خانه اش گفته مي شد در بيرون مي پراكند، و با هر كس روبه رو مي شد نفرت از عثمان را در درونش درمي آورد، و از هر مناسبت و شرايطي بهره برداري مي كرد، تا آن جا كه در وصف خودش چنين مي گفت:

«من ابوعبدالله هستم، هنگامي كه زخمي را خاراندم پوستش را مي كنم، اگر شبان را هم ديدم او را بر عثمان مي شورانم».

عثمان در ميان گروهي از يارانش با عمرو رايزني مي كند، و عمرو به او مي گويد:

«به باور من تو مردم را به چيزي كه خوش ندارند وادار كرده اي، پس تصميم بگير كه در اين كار راه ميانه را درپيش گيري، اگر چنين نمي كني تصميم به كنار رفتن از خلافت بگير، اگر اين كار را هم نمي پذيري آهنگ استواري در سر بپروران و گام ها براي انجام آن بردار...»

و هنگامي كه عثمان در برابر جمعيتي از شورشيان فرياد زننده سخن راني مي كند، به وي مي گويد:

«اميرالمؤمنين، اشتباهات هلاك كننده اي مرتكب شده اي، و ما هم به همراه تو آن ها را مرتكب شده ايم، تو توبه كن تا ما هم توبه كنيم...»

و اين عايشه است كه به هنگام سخن راني عثمان، با دليري برخاسته و در حالي كه پيراهن پيامبر را باز كرده مي گويد:


«اين پيراهن پيامبر است كه هنوز نپوسيده و تو سنتش را پوسانده اي...».

و اين طلحه و زبير هستند كه شورشيان را با دارايي خود ياري مي كردند.

و گروه هاي بسيج شده كه به نمايندگي ديگران از جاهاي گوناگون آمده اند، در برابر آن چه مي ديدند و دردهايي كه در درون خود احساس مي كردند، برانگيخته شدند، و با خشم و خشونت به پيش تاختند. علي همه ي تلاش هاي خود را براي كم كردن شدت خشونت و سرد كردن جوش و خروش آنان به كار برد، و عثمان را وادار كرد كه سه روز مهلت از آنان بخواهد. همين كه مهلت سه روزه به پايان رسيد، مانند كوه - به تعبير مورخان - در خانه ي او گرد آمدند. عثمان به مروان گفت: «برو با آنان سخن بگو، زيرا من از سخن گفتن با آنان شرم مي كنم.» مروان به بيرون خانه رفته با انبوه مردم روبه رو شد، و بدانان گفت:

«كارتان چيست كه اين جا جمع شده ايد، گويي براي چپاول و ربودن آمده ايد؟ روي ها سياه باد، هر انساني گوش دوستش را گرفته است؟ آمده ايد مملكت ما را از چنگ مان بيرون بكشيد؟ از خانه ي ما بيرون برويد! به خدا سوگند اگر قصد ما را داشته باشيد به چيزي دچار مي شويد كه از آن شادمان نخواهيد بود، و انديشه ي خود را ستايش نخواهيد كرد. به خانه هايتان برگرديد به خدا ما با نيرويي كه داريم شكست نمي خوريم.»

اين سخن سرشار از حماقت و خودخواهي، شعله ي آتشي بود كه در برافروختن انقلاب و نزديك تر كردن آن تأثير شديدي داشت، و مروان در اين سخنان نه تنها به برانگيختن مردم موفق شد، بلكه به تحريك شخص علي هم توفيق يافت؛ زيرا علي در برابر توده ها پايندان شده بود كه كارها چنان كه مي خواهد به سامان رسد، و حق به دست مردم بيفتد، و در برابر توفان درون و توفان توده هاي برانگيخته چاره اي نداشت جز اين كه گفتار مشهور خود را به زبان آورد:

«تو از مروان خشنود نيستي، و او هم از تو خشنود نشد تا اين كه تو را از دينت و خردت بيرون برد، مانند شتر كجاوه كش كه هر جا آن را كشانيدند مي رود. به خدا سوگند مروان نه


در دين خود داراي باوري است و نه درباره ي خودش نگرش درستي دارد. و سوگند به خدا چنين مي بينم كه او به زودي تو را بر سرچشمه ي آب خواهد برد و سيراب بيرونت نخواهد آورد، و من از اين پس براي سرزنش و بازخواست تو بدين جاي بازنمي گردم، زيرا تو شرف و بزرگواري ات را از ميان برده اي، و در كارت مغلوب ديگران شده اي.»

پس از رفتن علي زنش نائله دختر فرافصه [10] به نزد او رفت و گفت: «بگويم يا خاموش بمانم؟» عثمان گفت: «حرف بزن.» گفت: «گفته ي علي را شنيدي، و او ديگر به نزد تو بر نمي گردد، از مروان چنان فرمان برده اي كه به هر كجا خواسته ترا كشانيده است.»

گفت: «پس مي گويي چه كنم؟»

گفت: «خداي را پروا گير و از شيوه ي رفتار دو دوست پيش از خودت پيروي كن، زيرا چون از مروان حرف شنوي داشته باشي تو را خواهد كشت، مروان نه ارزشي در نزد مردم دارد و نه از او مي ترسند و نه كسي محبت او را در دل دارد، مردم براي جايگاه مروان در نزد تو رهايت كرده اند، به نزد علي بفرست و اصلاح كار را از او بخواه، زيرا خويشاوندي با تو دارد و سرپيچي نمي كند.»

عثمان براي علي پيغام فرستاد كه به نزد او برود. علي نپذيرفت و گفت:

«به او گفته ام كه من بازگشت كننده نيستم.»

چنان منطقي كه مروان داشت و جمعيت را به زبان خليفه غافل گير كرد، بر علي گران آمد، زيرا او به خوبي مي دانست كه در اين مرحله ي پرتنش و در هنگام زبانه زدن آتش و برافروخته شدن وضع موجود، همين سخن خودخواهانه ي مروان بس بود تا ارزش ميانجي گري او را از بين ببرد، و اين بدگماني راستين را در دل مردم بيندازد كه دخالت او هيچ سودي ندارد، به همين جهت - كه در سنجش هر روزگاري پذيرفتني است، خود را


دور نگاه داشت و كناره گرفت، و در چارچوب اين دور شدن و كناره گرفتن خود را حفظ كرد. ليكن علي، با همه ي سرزنش كردن و خشمگين شدن، همچنان به ارزيابي دست مي زند و آينده ي دور را مي نگرد، و فاجعه اي بس بزرگ و سايه ي نكبت بار آن را به روشني مي بيند، و از ترس آن به هراس مي افتد و سخت نگران دچار شدن بدان مي باشد. از اين روي بايسته است كه خود را دور از صحنه ي پيشامد نگاه دارد، و به دنبال موضع گيري نامناسب و برانگيزنده ي نزديكان و رازداران عثمان در برابر توده ها از ميدان پنهان شود؛ لذا دو فرزندش - به علت ارزش خاصي كه در نزد مردم داشتند - و خدمتگزارانش را پيشدستي كرده فرستاد تا از پيشامدهاي بسيار سخت و رخدادهاي از اندازه گذشته جلوگيري كنند. و همين كه شنيد كه مردم خانه اش را در ميان گرفته اند و آب را از او بازداشته اند، سه مشك آب برايش فرستاد، و به حسن و حسين گفت: با شمشيرهايتان برويد و در خانه اش بايستيد،، و نگذاريد كه كسي كوچك ترين ناخوشايندي به وي برساند.» و به دنبال اين كار بود كه حسن از خون خود رنگين شد و سر خدمتگزارش قنبر شكافت.

علي اطمينان پيدا كرد كه كارها را به خوبي مرتب كرده است، و دل آسوده كه حادثه به زودي بدين شكل درخواهد آمد: عثمان زير فشار توده ها ناچار مي شود كه درخواست هاي اصلاحي را بپذيرد و نزديكان خود به ويژه مروان را از خود براند، و اطمينان داشت كه با بودن فرزندان و خدمتگزارانش در آن جا، فاجعه به او نزديك نمي شود. بودن آنان گوياي مخالفت عملي مؤكدي از سوي خود او است، و در نتيجه حادثه ي بد خونباري كه زندگي عثمان را به پايان برساند گريبان او را نخواهد گرفت، بلكه تنها چيزي كه پيش مي آيد آن است كه عثمان حكومت خودكامه و به بازي گرفتن سرنوشت مردم را محدود كند. و نمي دانست كه غرض ورزان فرصت طلب، عليه توده هايي كه سخت حساس شده اند و زود تحت تأثير قرار مي گيرند، دسيسه كرده اند، و با اقدامات برانگيزنده كاري مي كنند كه چون سيل بنيان كن سرازير شوند و «رودخانه روان گرديد و همه جا زير آب فرورفت.» [11] .


تاريخ از علي و فرزندانش در برابر اين رخداد چنين ياد مي كند، در حالي كه از سوي ديگر گزارش مي دهد كه عثمان، در همان هنگامي كه در محاصره بود، به معاويه در شام مي نويسد:

«مردم مدينه كافر شده، با من در فرمان بردن مخالفت كرده و بيعت را شكسته اند، از سوي خودت جنگ جويان شام را سوار بر هر شتر سركش يا رامي براي من بفرست».

هنگامي كه نامه به دست معاويه رسيد، با اين كه چشم به راه آن بود، ادعا كرد كه از مخالفت با ياران پيامبر خدا بيزار است، و از گرد آمدن شان براي كشتن عثمان نيز به خوبي آگاه بوده است.

از بازي هاي روزگار است كه عمرو پسر عاص مردم را به كشتن عثمان برمي انگيزد، و عايشه آشكارا روياروي او مي ايستد، معاويه از ياري او شانه تهي مي كند، و طلحه و زبير مردم عليه او به ياري برمي خيزند، سپس همه ي اينان در گوشه و كنار پخش شده، انتقام خون عثمان را از علي بن أبي طالب يعني كسي كه مي خواهند كه خيرخواهانه و خالصانه به نصيحت او دست زد، و او را از رسيدن به چنين سرنوشتي بر حذر داشت، و در برابر مصيبت ها و پيشامدها سپر بلاي او گرديد.

درياي پهناور، در ميان حق و باطل و فرياد خواه و ترسو، آشفته و تلوتلو خوران به رقص آمده گويي از توفان به هر سو مي افتد؛

مدتي با باد درافتاده هر يك ديگري را به سويي مي انداخت، و سپس به راه افتاد كف به لب آورد كه يعني سخت خشمگين است، و با موج به هر سو مي كوبيد گويي تهديد مي كند؛

توفان، ايستايي پايان نايافتني فتاده بر دريا را به بازي گرفت، و آرامش بي پايان درهم پيچيده ي آن را به باد داد.


دريا [12] احساس كرد كه كوهسنگ هاي [13] سر برافراشته در گوشه و كنارهايش از سرشت آن نيست.

پس خشماگين و جهنده غرش كنان بر گرد آن ها گرديده يقين كرده است كه آن ها كمينگاه توفان است، و از اين روي به سختي مي كوشد تا آن ها را از جاي بركند.

و هنگامي كه با دريا به عرض اندام برخاست، با آب خود آن را به زير فروبرد و وجودش را ناديده گرفت.

و دريا، اگر چه كوهسنگ را از جا نكند، آن را به جايي برگردانيد كه در بزرگي هستي هيچ ارزشي ندارد.

بي گمان خود بزرگ بيني شخص، ناديده گرفتن وجود ديگران است.

ليكن وجود ديگران در واقعيت محسوس، بزرگ تر از وجود او در احساس خيال است.

چرا كه وجود او مشتي از تيرگي است، و وجود آنان مشتي از پرتو روشنايي.

همين كه آن دو با هم روبه رو شدند، بي آنكه اثري زدوده شود، نخستين در دومين ذوب مي گردد.

خود بزرگ بيني از صفات ذاتي كثرت است، و اشاره به عدد دارد.

و اگر فرد در فروخوردن كل پيروز شود گاه گاهي است، اما دچار از هم پاشيدگي شدنش هميشگي است.

پس كل، نارنجكي است كه گاه عمل نمي كند، اما امكان منفجر شدنش هميشه وجود دارد.


سبكي در حركت، در سرشت دريا است، و سرشت كوهسنگ ايستايي كند است، و سختي خشك و ترش رويي.

و در ميان آن دو، انساني [14] ايستاده است كه در وجودش هم درك و بيداري ايستايي است، و هماهنگ حركت، رشته هاي يكي از آن ها را به ديگري پيوند مي دهد.

خود بزرگ بيني كوهسنگ كور است و به غير از وجودخود خرسند نگرديده است، لذا گرد بادهاي دريا خروشان چون مار به حركت درمي آيد.

اين انسان در كنار ساحل ايستاده دردناكانه مي نگرد، ناگهان مي بيند كه آن وجود سراسر نيرنگ - كه گودالي پست گرديده - چون موجي شادان بر فراز آن با آهنگي مي رقصد كه مي گويد: درباره ي آن چه ادعا كرده اند در اين جا چيزي هست...

آن انسان در حالي كه ديده و شنيده است، سر به زير انداخته با خود زير لب مي گويد: حق در پژواك موج با اين مطلب سخن گفت...

اين انسان تمثيل دريا را براي فرزندش [15] گزارش كرد، سپس باتأملي كه گوياي درك و بيداري او است به درنگ ايستاد.

و ديري نپاييده كه لرزش رعشه ها و خلجان ها،

و بازگشت پژواك هاي موج در جان او تابيد.

و از آن پس مردم به گزارش تمثيل فرزند انسان آغاز نهادند...



پاورقي

[1] براي توضيح بيش‏تر در اين باره ر. ک: جلد دوم اين کتاب تاريخ تحليلي امام حسين فصل «حزب گرايي» ص 123 به بعد که درباره‏ي تاريخ خلفاي راشدين نخستين بحث از اين نوع مي‏باشد.

[2] دکتر شريعتي مي‏گويد: تنها شخص در تاريخ که وقتي دستش از قدرت کوتاه است، براي حفظ مکتب و از بيم آسيب رسيدن بدان محافظه کار است، و چون به قدرت رسيد انقلابي مي‏شود تا برنامه‏هاي حقيقي مکتب را براي مردم و به سود آنان به اجرا درآورد، علي است. (م. آ. 26 «علي»، پيروان علي و رنج‏هايشان ص 385).

[3] چنان که پيش از اين نيز اشاره شد، برخي از انديشوران اسلامي عبدالله بن سبأ را يک شخصيت ساختگي و مرزي مي‏دانند که نشان دهنده‏ي حالت بزرگ شده و افراطي نمايان گرديده‏ي روحيات و رفتار عمار ياسر و ابوذر غفاري مي‏باشد، ليکن نويسنده‏ي صاحب‏نظر و متفکر در تاريخ اين نظر را قبول ندارد و در پاورقي صفحات بعد ضمن ارائه نظر خود آن را رد کرده است. (مترجم).

[4] چنان که پيش از اين (ج 2، صص 90، 72 و 133) نيز يادآوري شد، پژوهش‏گران تاريخ عبدالله بن سبأرا شخصيتي ساختگي و نمادين مي‏دانند، دکتر طه حسين بر اين باور است که او عمار ياسر است. عبدالله يعني بنده‏ي خدا، و ابن‏سبأ يعني فرزند سرزمين يمن که با عمار ياسر تطبيق مي‏کند. چون بني‏اميه نمي‏توانستند آشکارا شخصيت عمار ياسر را که مورد تأييد پيامبر اکرم (ص) بود، زير سؤال برند، چنين شخصيت شورشي، به ادعاي خودشان مزدکي قايل به رجعت، را درست کردند. مؤلف محترم نيز وجود او را مورد ترديد قرار داده به صورت نمادين بدان نگاه مي‏کند. (مترجم).

[5] تاريخ نگاران ساده انديش، به پيروي از نگرش‏هاي بدون سند خاورشناسان، گمان مي‏کنند که عبدالله ابن سبأ - همان شخصيت نيمه تاريخي، يعني افسانه‏اي که از پيچيدگي بسيار گاه ما را به انکار وجودش وادار مي‏کند - سراسر اجتماع را دچار آشوب کرده است. و اين گمان در پرتو روان شناسي اجتماعي نقض مي‏شود؛ و نيز مي‏پندارند که ابوذر را هم به شورش برانگيخته است، زيرا ابوذر در همه‏ي مراحل دگرگوني خود با تکامل نوين ديني همراه و هماهنگ بوده است. و هنگامي به نادرستي و بي‏ارزشي اين گمان بيش‏تر پي مي‏بريم که بدانيم آنان مي‏خواهند با شخصيتي نيمه تاريخي مجراي رويداد تاريخي مهمي را دگرگون کنند. بي‏گمان اين شيوه يک روش متافيزيکي است که مي‏خواهند معلوم را به وسيله‏ي مجهول ريشه‏يابي کنند. ما چه مي‏دانيم، شايد عبدالله بن سبأ يک قهرمان اجتماعي همانند سلحشوران يا شواليه‏ها باشد. و من اگر بتوانم به درستي چيزي که عبدالله بن سبأ خوانده شده است اقرار کنم، مي‏توانم اقرار کنم که او شاگرد «مکتب غفاري» است. و اين يک نيز تأکيد مي‏کند که از جنبه‏ي انديشه‏هاي سياسي و ديني از ياران علي بن ابي‏طالب است، و معروف است که ابوذر از ياران علي است. اگر فرض کنيم که او انديشه‏ي مزدکي را آورده است، پس چرا تنها ياري علي را برگزيده است، و حال آن که اگر به ياري خاطره‏ي ابوبکر و عمر برخاسته بود، دعوت و تبليغ او بيش‏تر گسترش مي‏يافت. به نظر ما تنها علتي که به پديد آمدن مکتب ابوذر و دعوت او انجاميد، همان فرورفتن بيش از اندازه و فروغلتيدن گزافه در مسلک ثروت اندوزي تندروانه‏اي است که اقليت اموي و دار و دسته‏ي آنان در پيش گرفتند، و به صورت اشرافيت و استثمار و بهره‏کشي و به بردگي درآوردن مردم در نظام فئودالي خود را نشان داد. اين عوامل بود که ابوذر را برانگيخت تا از شريعت چنان فهم و درکي پيدا کند.

[6] براي آشنا شدن با نگرش گسترده‏ي ما در باره‏ي مکتب ابوذر، و تفصيل نگرش‏هاي او در باره‏ي زندگي و هدف آن، و در باره‏ي آزادي فرهنگي، و پيونده فرد زنده با خدا، ر. ک: کتاب ديگر ما: مدرسة أبي‏ذر و الثورة الکبري في الاسلام.

[7] توبه / 34.

[8] کلام 164 نهج‏البلاغه همين گفت وگو است، ليکن نويسنده بخشي از اين کلام را از منبع ديگري گزارش کرده است، و مطالب بعدي آن در نهج‏البلاغه نيامده است و از ديگر منابع است. ر. ک: ج 3 امام علي أبن أبي‏طالب، عبد الفتاح عبد المقصود، ترجمه‏ي دکتر سيد محمد مهدي جعفري.

[9] يرفأ نام غلام عمر است، و هرگاه او را مي‏ديد از ترس مي‏لرزيد، از اين روي در ترسيدن ضرب‏المثل شده است.

[10] در ميان اعراب کسي به نام فرافصه (به فتح يابه ضم فاي نخست) جز پدر نائله زن عثمان و احوص کلبي، نبوده است.

[11] اين سخن مانند ضرب‏المثل به کار رفته است: «جري الوادي فطم علي القري.».

[12] دريا کنايه از ملت است که در واقع دريايي زنده و سرشار از نيروها است، و تاريخ آن سيلي است از آرامش و توفان‏ها و موج‏ها و کشتارها در ميان زندگان آن ملت.

[13] کوهسنگ‏ها کنايه از اشرافيت، و جانشين آن در اجتماع نوين، مي‏باشد، و در واقع اين اشرافيت داراي سرشت سنگي از خود بزرگ بيني سخت دلانه و احساس خشک است.

[14] کنايه از هر مصلح انسان دوستي است مانند علي که در جهت نشان دادن اصول اعتقادي مي‏کوشد.

[15] کنايه از والاترين فرزندان بيداري و درک نوين مانند حسين مي‏باشد.