بازگشت

همراه با خليفه


بر چكاد شكوه و بزرگواري عرب، هنگامي كه تار و پودهاي پرچم اسلام، از كشورهاي جهان باستان بافته مي شد و سازمان مي يافت، و پيوسته در فضا رو به گسترش مي نهاد، چنان كه گويي كرانه هاي آسمان را امضا مي كرد، و به آهنگ جاودانگي بر فراز جهان موج مي زد، و جدول ابديت ها را با همه ي شور و شرها و فتنه ها در آغوش مي گرفت، عمر بن خطاب ايستاده اين مجد و شكوه را به زبان تاريخ تبريك مي گويد، و با جهاني بدرود مي كند كه به دور افكنده است، و به پيشواز جهاني مي رود كه به رويش آغوش گشوده است.

جهاني از آرمانشهر محمد (ص)، ليكن آرمانشهري در چارچوب واقعيت، و درخشنده و پرتوافكن، محسوس و پر از گوش و چشم و غايت و مقصود آرمان ها. جهاني كه از كران تا كران آن چهره ي محمد (ص) در هاله اي از قرآن نگار بسته است، و قرآن لوحي است كه حقيقت جاويدان خواسته به طور كامل در صفحه ي آن نمايان، و از آن جا به همه ي زمان ها و مكان ها پرتو افكن شود.

بر تخت فرمانروايي اين جهان نو كه دستاورد پيامبر جاودانگي است، نشسته است، اين تخت يا عرش همان منبر مسجدي است كه محمد (ص) بر آن مي ايستاد و به زبان آسمان، مردم سرگشته را راهنمايي مي كرد؛ و اثير پژواك آن را به دورترين نامتناهي ها برده برخي از هستي ها را مي زدود و برخي ديگر را پايدار مي ساخت، و براي هميشه نماد حقيقت ماندگار در ميان دو جهان گرديد، و پيام خدا در وجدان بيدار جهانيان در پاسخ به پژواك ابديت شد.

در جهان محمد (ص) تخت نبوده است، زيرا بردگي هم در آن وجود نداشته است، و


«دربار» هم در آن جهان نبوده است، زيرا زورگويي و خودكامگي و چاپلوسي در برابر بزرگي هاي ساختگي دروغين نيز در آن جايي نداشته است؛ بلكه تنها منبر همان تخت بود؛ و منبر نمادي است نشانگر روزني كه نور هدايت از آن روزن به درون جان مي تابد. و در آن جهان مسجد همان دربار است؛ و مسجد نمادي است نشانگر فرورفتن در روان، و فنا شدن در نور افشاني جان، و سرمستي هشيارانه در انديشيدن و استغراق.

عمر به سخن ايستاده است، و گويي جهان سراسر به سوي او فراآمده است، و مرزهاي جهان آن روز در مشت او مي باشد؛ و مردم گويي بر سرشان پرنده نشسته بي هيچ حركتي به سخن او گوش مي دهند، و همه ي جهان هستي سخنانش را مي شنود و مي ترسد. ناگهان فرزند پيامبر حسين در آن سوي مسجد ديده شد، صف ها را شكافت و پيش آمد تا به پاي پله هاي منبر رسيد، از اين منظره نترسيد، بلكه با دليري و آهنگي جدي و استوار از پله ها بالا رفت و در همان جا كه عمر نشسته بود نشست.

منظره اي شفت انگيز و غير عادي به نظر رسيد، مردم از حالت بي خودي هشيار شده شروع كردند به سر كشيدن و آهسته سخن گفتن. خاطرات آنان از آن حال به حالي ديگر و از زماني كه در آن مي زيستند به زماني كه با حسرت از آن ياد مي كردند، منتقل شدند. خاطرات روزهاي شيريني در آنان زنده شد كه مي ديدند حسين بر فراز منبر در كنار جد بزرگوارش، به همان شكل، نشسته است.

خاطره اي شيرين كه گونه اي ناخودآگاهي به دنبال آورد، و در حالت تأملي طولاني ادامه يافت، و در خود فرورفتني بود سراسر آرامش و سكون، به شكل سكوتي فراگير نمايان.

مردم بدين نوجوان چشم دوخته منتظرند كه چه حركتي از او سر مي زند، و چه سخني به زبان مي آورد. و او خود بيش تر از مردم در خاطرات غرق شده است، تلاش كرد چشمان خود را بيش تر باز كند تا از كسي كه ذهنش او را جد خود دانسته بيش تر بهره مند شوند.

اشتياق و عشق فراواني به ديدن جد خود داشت. مدتي كه از او جدا شده بود براي قلب مشتاق طولاني احساس مي شد، و در خيال شديدا به وي وابسته بود، چون جد خود را در آن جا نيافت از شدت اندوه زبانش از گفتار بازماند، همه ي شادي و لذتي كه از


ديدن جدش در خيال خود به دست آورده بود يكباره از هم پاشيد، همچون كسي كه در اوج موفقيت رسيدن به مطلوب با مانعي روبه رو گردد، از اين روي خيالي در ذهنش ته نشين شد كه لذت آن ناگهان از ميان رفت، و خيالي به جاي آن نشست كه با درد همراه بود.

با لحني قاطع و مبارزه جويانه به عمر گفت:

«از روي منبر پدرم پايين بيا و برو روي منبر پدر خودت بنشين»!

عمر با مهرباني و براي مدتي طولاني او را در آغوش گرفت و با لحني كه مقداري از دموكراسي حق خواهانه در آن بود و اعترافي آميخته به شوخي زيبايي گفت:

«پدرم هرگز منبر نداشته است.»

بار ديگر عمر رو به او كرده با نوعي حس كنجكاوي و آزمايش رواني گفت:

«چه كسي اين سخن را به تو ياد داده است؟»

حسين با احساسي خود آگاهانه و با اعتماد به نفس گفت: «به خدا هيچ كس اين سخن را به من ياد نداده است.» گويي به او پاسخ داد كه اين سخن احساس و درك نفس در برابر نفس و احساس شخصيت در جايگاه خود مي باشد.

و مردم آهسته به هم مي گفتند: از روزنه ي چشم حسين يك قهرمان را مي توان ديد. عمر بيش از اندازه به خودخواهي افتاده بود، و اين سخن به شخصيت نيرومند او بسيار برخورده بود، لذا خود را ملزم ديد كه در زندگي جدي فرمانروايي خود آن را به گردن گيرد، و ناچار شد كه براي در دست داشتن مهار كارها براي گردانيدن مقدرات عاليه به او بگويد: «بأبي! لو جعلت تغشانا»: اگر به پدرم شروع كني! ما را مي پوشاني.»

پيش از آن كه بار ديگر او را ملاقات كند مدتي گذشت، و پيشامدهايي رخ داد، از گوشه و كناره هاي شام از معاويه به نزد او شكايت كردند. عمر كه مردي نيرومند بود،


شكايت ها را مورد توجه قرار داده، با پيكي از معاويه خواست شتابان خود را به نزد او برساند؛ هنگامي كه آمد با وي خلوت كرد. حسين كه قصد ديدن عمر را داشت، در ميان راه با عبدالله پسر عمر برخورد و هر دو با هم براي ديدار خليفه به مقر او رفتند. چون رسيدند هر دو درخواست ورود كردند. به آنان گفتند:

«با معاويه خلوت كرده است.»

پسر عمر برگشت و حسين هم با او برگشت.

مدت زيادي نگذشت كه عمر، در يكي از كوچه هاي مدينه، با حسين روبه رو شد و به او گفت:

«مدتي است شما را نديده ام.»

جريان آمدنش به همراه عبدالله براي ديدار او و مانع شدن از ورود هر دو را براي او گفت. عمر كه به شكلي جدي تفاوت بسيار زياد آن دو را احساس كرده بود، در حالي كه پژواك حق در گفتارش بازتاب داشت گفت:

«تو از پسر عمر شايسته تري. چيزي را كه مي بيني روي سر ما است خدا رويانيد، سپس شما را آفريد.»

و هر دو در خاموشي به راه افتادند، و تاريخ در پشت سرشان ايستاد تا اين سخن حق را به عنوان كلمه اي جاويدان در گوش روزگار و ابديت تكرار كند.