بازگشت

روز ازدواج


فاصله ي ميان روز مدينه و اين شب را كه پيامبر (ص) در آن شب با لطافتي چون بازتاب صداي مهرباني، و سرزنده چون نازكي عشق، و شيفته مانند برخورد گام هاي اميد، با خاطراتي بيدار ماند؛ اگر بخواهي با سرانگشتان بشماري و يا چند ماه بداني، در هر دو حال به درستي شمرده اي. [1]

پيامبر در حالي از شب بيرون آمد كه با دستان خود خواب شيرين گوارا از رؤياهاي فردا را از پلك هايش مي زدود، و ذهنش از خاطراتي دوست داشتني موج مي زد، گويي به ديروزي باز گشته است كه از امروز و فردا جدا نمي باشد.

خاطراتي بود كه از ذهنش نمي گذشت، مگر اين كه وجودش همراه با آرامش و خشنودي از آن سرشار مي گرديد، ليكن همين كه در خاطرش زنده مي شد قطره ي اشكي داغ بر گوشه ي چشمانش مي نشست، و قطره ي ديگري با صدايي آهسته و فريادي آرام بر گونه هايش فرومي غلتيد. خاطراتي كه به همراه آن سايه ي ابي طالب را مي ديد كه گاهي خيره به وي مي نگريست، و پس از روز مدينه بارها در خيالش آمد و رفت مي كرد. اين سايه از آن روز به بعد، بالان و سرمست و با سبك روحي مي آمد و درخششي از شادي از چهره اش پرتوافكن بود. اين حالت افتخار كردن مبارز در گذشته به شكوه مبارز زنده بود.

در لابه لاي سايه ي ابي طالب، تصويرهاي متحركي شتابان مي گذشتند؛ تصاويري از غار حرا، مكه، خانه ي آماده سازي و فراخواني «خانه ارقم» را مي ديد و احساس مهرباني عميقي مي كرد.


از سويي، تصوير بت هاي صف زده اي در برابر چشمانش مي گذرند كه به ريشخند آن ها را به مبارزه طلبيد، و بدانان حمله ور شده لگدكوب ساخت، و سرانجام همه ي آن ها را به آتش كشيد.

و از سوي ديگر، تصاوير رنج ها و ناراحتي هايي در برابرش مي گذشتند كه دچار شده بود، ليكن با عزمي قاطع و آهنگي استوار، در راه مبارزه ي خود گام گذاشته بدين ناراحتي ها هيچ توجهي نشان نمي داد، و از رفتن روي برنمي گردانيد و دچار اندك دودلي نمي شد؛ با وجود انبوه شدن دشمنان به پيروزي باور، و به رغم گردآمدن خشمگينانه ي سپاه باطل از هر سو، به رستگاري خود اطمينان داشت. هر اصلاح گر حقي چنين است: به سدها و موانع راه نمي انديشد، تا بتواند سخنش را بگويد، و آوايش را به گوش ها برساند، و پيوسته چون تندر بخروشد و دشمن را به لرزه درآورد.

و در پشت همه ي آن ها ابوطالب را مي ديد كه از او دفاع و پشتيباني مي كرد، و اكنون، از اين كه پيامبر رسالت خود را به انجام رسانيده است و پيروزي او را در آفرينش و ايجاد مي بيند خشنود است.

و خديجه، در هاله ي مقدسي از عشق همسري، در برابر چشمانش مي گذشت، خديجه را از جايگاه زن و اثر او را در جنبش هاي بعثت و انقلاب مي ديد؛ و در نتيجه اندوهي خاموش دچار او مي گرديد، و با قدرداني و بزرگداشتي ياد مي كرد كه اثر آن ها در مركزيت زن از جهت قانون گذاري جاويدان، آشكار مي گرديد... سپس آن تصويرها و خيال ها از برابر چشمانش دور مي شد و حقيقت زير را عملي شده مي ديد:پيروزي جنبش هاي آفرينندگي با ستون هاي سه گانه اش: مرد معتقد به اصولي كه با همه ي نيروهاي معنوي و فكري خود به اقدام دست مي زد؛ زني كه با روحيه ي پرتوافكن درخشان و عواطف بيدار خود عمل مي كرد، و مرد دفاعي كه با همه ي توان خود با اخلاص و پاكي پويا است.

بار ديگر خاطرات بدو بازمي گرديد و رشته اش از هم نمي گسست، به ياد هجرت مي افتاد، و علي را با آن فداكاري شگفت انگيز، مي ديد كه جامه ي خواب او را پوشيده در بسترش آرميده است، و با بزرگداشتي عجيب بدو خيره مي باشد.

غار ثور و دوست دليرش ابوبكر از نظرش مي گذشت، و آن راه بيمناك را مي ديد كه


دو نفري در حال در نور ديدن زمين هستند؛ در نتيجه احساس ناراحتي مي كرد، و در خاطره اي فرومي رفت كه فردا، رانده شده از ميهن، سازنده ي مجد و شكوه مي باشد.

سپس يثرب در برابر او پديدار مي شد، و تلاش خود را در استوار گردانيدن عقيده و بهره برداري از آن شهر براي پي ريزي دولت نوين، مي ديد و لبخندي آرام بخش بر لبان او نقش مي بست.

سلسله جنگ هايي از نظرش مي گذشت كه از همه ي آن ها مهم تر جنگ بدر بود، و دو گروه را مي بيند كه صف بسته براي كشتار آماده شده اند، و قهرمانان خود را هر يك در جاي خود مي يابد، و علي تندر خروشان را مشاهده مي كند كه در همه سوي ميدان بر سر دشمن فرود مي آيد، و سرانجام پيروز جنگ از نظرش مي گذرد، و شادي ريشه داري وجود باوقار و استوار او را تكان مي دهد... در اين هنگام نيز آن تصويرها از خيالش دور مي گردند و حقيقت زير خود را نشان مي دهد:

ابوطالب شير محمد (ص) و رسالت او در دوران پايه گذاري بود، و دست از زندگي نشست مگر پس از آن كه در فرزند جوانش علي، شير محمد (ص) و رسالت او در دوران ساختن و بالا بردن، نمايان گرديد.

پيامبر براي انجام وظيفه اي برخاست كه وجدان و احساس محبتش هر دو را با هم خشنود مي كرد، و در حالي بيرون رفت كه احساس كرد براي به انجام رسانيدن حقي بيرون مي رود. فاطمه براي كاري از كنار او گذشت، پيامبر او را گرفته چنان بوسيد كه احساسي تازه اما با معنايي پوشيده و ناشناخته به فاطمه دست داد، و پيامبر چيزي را در وجود فاطمه دريافت كه اگر چه ژرفايش براي او روشن نبود، ليكن به شادي و سرور درآمد.

هنوز پيامبر از حجره هايش زياد دور نشده بود كه اسماء بنت عميس به ديدار فاطمه آمد. فاطمه چنان خوشحال شد كه گويي با اشتياق و بي صبري منتظر ملاقات او بوده است. زن حقيقت عريان خود را براي زن آشكار مي كند، و خود را آن چنان كه هست به زن نشان مي دهد. مرد جز نيمه اي از معناي زن را درنمي يابد، و نيمه ي ديگر معناي او هميشه براي مرد ناشناخته مي ماند. ما زن را به طور نصفه مي فهميم، زيرا جز نصف او براي ما كشف نمي شود، و جز براي عشق و محبت از صدف خود بيرون نمي آيد، و


هنگامي كه زنانگي زن شكوفا شود و برسد، به شكل مبهمي احساس مهرباني مي كند، زيرا زن نيمه ي معناي خود را در مرد، و نيمه ي ديگرش را در فرزند مي يابد، و مي خواهد اين چيستان سربسته را بگشايد، در نتيجه احساس مهرباني به وي دست مي دهد.

اسماء مانند كسي به نزد فاطمه آمد كه چيزي فهميده مي خواهد بيش تر بفهمد، و به او گفت: از كنار پيغمبر گذشتم كه خندان و شادان بود، شادمان تر از روز مدينه (روز پيروزي بدر)، اگر چه اثر شادي آن روز هرگز از چهره اش زدوده نشده، ليكن امروز از هميشه بيش تر بود، تا آن جا كه گمان مي كنم تصميم به اجراي امري گرفته است و شادي آن بر چهره ي درخشانش نقش بسته است. و بعيد نمي دانم كه تو از تصميم او آگاه شده اي. و دانسته ام كه او نسيم زندگي بخش نبوت را در وجود تو مي جويد كه البته عجيب نيست، زيرا تو پس از برانگيخته شدن او به پيامبري برايش زاييده شده اي، و پيامبري در معناي وجود او به شكلي ذاتي درآميخته و جايگزين گرديده است، لذا تو خاطره اي از خاطرات نخستين وحي هستي.

فاطمه برخاست و در حالي كه درخششي از شيريني اين نگاه در چشمانش مي درخشيد راست ايستاد. پيامبر از نوازش ها و توجه بسيار فاطمه نسبت به خود برخوردار بود و در كنار محبت و مهرباني پدر و فرزندي مي آسودند. فاطمه در پاسخ اسماء با لبخندي آرام گفت: پس من هم مانند وحي يا نبوت جزئي از او هستم، و پرتوي آسماني از خيال پدرم در وجود تو هم هست اسماء.

اسماء گفت: و من نيز، به خدا سوگند، هرگز در كنار تو ننشسته ام مگر اين كه روحانيت و زيبايي اين پرتو درخشان را احساس كرده ام، و در نتيجه چنان آرامشي سراسر وجودم را فراگرفته است كه تا اطمينان خاطر لذت بخش و شيريني به جاي نگذاشته مرا ترك نكرده است. اين احساس مرا آن طور حساب نكن كه گفته اند: «اول به فراست دريافت سپس به گمان افتاد»؛ بلكه واقعيتي نفساني است، مانند آب براي تشنگي و يا اميد به رطوبت.

فاطمه گفت: خوشحالم كه اين چنين مرا دوست مي داري، ليكن حدس مي زني پدرم به چه كاري تصميم گرفته است؟ احساسي شبيه به همان احساس تو در من هم پيدا شده است، و هنگامي كه پدرم امروز صبح، با معناي نوي مرا بوسيد، احساس مبهمي به من


دست داد، و در بوسه اش، جز محبت هميشگي، احساس كردم از فراق و جدايي من نگران و بيمناك است، و هنگامي كه از كنارش گذشتم، اين احساس را در همان خوش رويي درخشان هميشگي او هم دريافتم.

حجره هاي پيامبر مشرف بر مسجد بودند، لذا هر دو سايه اي به نظرشان رسيد كه نتوانستند به خوبي آن را ببينند، به سرعت داخل مي شد و بيرون مي رفت؛ اسماء گردنش را بدان طرف دراز كرد تا بهتر ببيند؛ ديد ابوبكر است كه چيزي به پيامبر عرض كرد، و پيامبر مدت زيادي به او توجه نكرد. از رفتن او مدتي طولاني نگذشته بود كه عمر آمد، و در گوش پيامبر به آهستگي سخني گفت كه اسماء از آن هم چيزي دستگيرش نشد. پيامبر نسبت به وي هم توجهي نكرد و حركتي گوياي پاسخ رد دادن آشكارا در چهره اش ديد. هنوز عمر از در مسجد بيرون نرفته بود كه علي آمد. پيامبر با همان خوش رويي به وي خوشامد گفت كه اسماء اول صبح آن روز در چهره اش ملاحظه كرده بود. مدتي طولاني آهسته با او سخن مي گفت و پيامبر با خوش رويي و چهره ي باز و با دقت به او گوش فرامي داد. كمي بعد در حالي برخاست كه لبخندي زيبا بر چهره اش نشسته بود و كوشش نمي كرد كه آن را بپوشاند، بلكه گذاشت تا به نهايت خود برسد.

اسماء به طرف فاطمه برگشت و هر چه ديده بود برايش تعريف كرد، ناگهان، در حالي كه پاهايش را براي نشستن خم مي كرد، چيزي از خاطرش گذشت كه وي را در توضيح آن چه ديده بود مطمئن مي ساخت، و زير لب گفت: شايد... شايد چيز است.

يكباره چيزي به خاطرش رسيد، به خود گفت: به اين جهت... به اين جهت بوده است كه تصميم خود را برايش آشكار نكرده است.

اسماء ديد وقتي فاطمه به او گفت: «شايد موضوع را به روشني يا تا اندازه اي روشن دريافتي» دچار تنگنايي شد، لذا با استادي سخن را برگردانيد، و حالت ناگهاني به خود گرفت تا ذهن او را به موضوع ديگري مشغول دارد.

گفت: چيزي را كه آمده بودم برايت بگويم فراموش كردم، يكباره به يادم آمد. توجه فاطمه جلب گرديد و با اشتياق بدين خبر جديد گوش فراداد. اسماء به گفته اش ادامه داد:

امروز صبح كه بدين جا مي آمدم، در راه شنيدم مردم مي گويند: عبدالله بن سلام،


دانشمند يهودي، اسلام آوردن خود را آشكارا اعلام كرده است. تأثير اين خبر بر يهوديان چنان شديد بوده است كه برخي از آنان با كلمات درهم و برهمي يكديگر را مخاطب ساخته براي رفع شك از سلامت شنوايي خويش به آزمايش دست زده اند، زيرا ابن سلام نماد برجسته ي دين يهود است، و گرايش او به دين پدرت شگفت انگيز مي نمايد. و مردم انتظار داشتند كه بازتاب اين خبر بسيار مهم، تأثير بيش تري بر موضع گيري منفي آنان در برابر اين دعوت جديد بگذارد، و نيز يهوديان به شدت از اين موضوع هراسان شوند كه عبدالله آن راز معنوي را كه دانشمندان يهودي در معما جلوه دادن آن مي كوشند، براي پدرت هويدا كند و به رسوايي آنان بينجامد، ليكن، با وجود بازتاب شديد و تأثير تكان دهنده اي كه به اسلام گرويدن او پديد آورده، بر موضع منفي يهوديان جز اثر ناچيزي نگذاشته است كه ابن سلام آن را به «بهت و سرگرداني» ريشه يابي كرده است.

چنان كه قوم گرايي يهودي، تنها بر دين جاوار مانده [2] و كنيسه ي نمادين، به شكل كنوني، استوار است و بس؛ به گفتاري درست تر، تنها كنيسه است و هيچ چيز ديگر در پشت اين سنت ديني نيست. آنان، با وجود فجايعي كه ديده اند، به حكم درستي دين شان بدان چنگ نزده اند، بلكه به حكم آن كه دين شان يك پايگاه ملي است كه يكپارچگي آنان را پايندان [3] است. پس يك نفر يهودي اصلي را به علت فاسد بودن و نادرستي رد نمي كند، بلكه بدان علت كه آن اصل با آرمان ملي وي كه بايد بدون بحث و استدلال بپذيرد، هماهنگ نيست. يهودي باور دارد كه دين او، به عنوان پزشكي روان بشري، شايسته نيست، ليكن به هر حال آن را مي پذيرد؛ اما پايندان حتمي سلامت وحدت يهودي گري است. بنابراين، يك يهودي خرد خود را در باورهاي آرماني به كار نمي گيرد، و تا هنگامي كه اين آرمان يكپارچگي همگاني زنده نگه دارنده اش را حفظ مي كند، علاقه اي براي به كار گرفتن عقل از خود نشان نمي دهد. اگر فرض شود كه يهودي گري گسترش يافته مجموعه ي بشري را در بر بگيرد، و هر ملتي از آنان از اصلي كه براي خودشان جذاب است


پيروي كنند، بي گمان دين شان مانند يخ بر روي آب رودخانه آب مي شود و همه را در گرداب نابودي فرومي برد. لذا باور ديني جاوارمانده ي يهوديان، براي نگاه داشتن يكپارچگي و بقاي آنان، به عنوان يك امت و قبيله اي از بشر، با ويژگي هاي جداگانه ي خودشان و حفظ پيوستگي تاريخ شان مي باشد. بنابراين، يهودي گري براي يهوديان، نخستين عامل نگاه دارنده به شمار مي رود، همان گونه كه زمين براي ديگر ملت هاي مهم در تاريخ، چنين نقشي داشته است.

اسماء گفت: ابن سلام منفي گري سرسختانه ي يهود را بدين ريشه برمي گرداند، و بر اين باور است كه اين روحيه را، تنها در برابر اسلام ندارند، بلكه در برابر همه ي اصول انديشه و اديان دارند؛ زيرا از گسستن وحدت خود و پراكنده شدن در امت هاي ديگر احساس خطر مي كنند. ديده شده است كه يك نفر يهودي انديشه اي را تبليغ مي كند، و ديگري انديشه ي دومي را، و هيچ كدام از آن دو نفر خود به چيزي كه تبليغ مي كنند ايمان نياورده اند، و تنها بدان جهت چنين مي كنند كه روحيه ي هرج و مرج طلبي، و علاقه به گسترش آن در هر مجتمعي، براي رسيدن به پيروزي، در طبيعت آنان است.

در ضمن سخنان اسماء پيامبر وارد شد، فاطمه آرام به سوي او رفت، اسماء نيز به دنبال او بلند شد و اجازه ي مرخصي خواست. در هنگام بيرون رفتن خاطره ي صبح را در ذهن خود از نظر گذرانيد، به ياد آورد كه خدمتگزار پيغمبر، انس در جريان صبح از كنار پيغمبر تقريبا از او جدا نشد. لذا قصد خانه ي او را كرد، مادرش از دوستان نزديك او بود. هنوز اسماء به در خانه پيدا نشده بود كه مادر انس با دادن گزارش آن روز، به عنوان مژده اي بي مانند، از او استقبال كرد. پسرش چنين به وي گزارش داده بود:

«ابوبكر به خدمت پيامبر رسيد و در برابرش نشست و گفت اي رسول خدا، از خيرخواهي و پيش قدمي من در اسلام آگاهي، و من... و من...

فرمود: موضوع چيست؟

- فاطمه را به ازدواج من درآور.

پيامبر در پاسخ خاموش ماند. لذا ابوبكر به نزد عمر رفت و گفت: بدبخت شدم. عمر گفت: جريان چيست؟

- فاطمه را از پيامبر خواستگاري كردم، و او روي از من برگردانيد.


- همين جا بنشين تا من به نزدش روم و درخواست تو را تكرار كنم.

پس عمر به خدمت پيامبر رفت و در برابرش نشست و گفت: اي رسول خدا، از مراتب خيرخواهي و پيش قدمي من در اسلام آگاه هستي، و من... و من...

فرمود: و تو چه شده؟

گفت: فاطمه را به ازدواج من درآور، و پيامبر در پاسخ او هم خاموش ماند.

پس به نزد ابوبكر رفته گفت: پيامبر در مورد ازدواج فاطمه چشم به راه فرمان خدا است. بلند شو به نزد علي برويم و او را تشويق كنيم كه درخواست ما را او هم تكرار كند.

به نزد علي رفتند، داشت با نهال نخلش ور مي رفت. گفتند: ما از نزد پسر عمويت براي خواستگاري آمده ايم... علي برخاسته ردايش را روي دوش خود انداخت و به نزد پيامبر رفت و در برابرش نشست.

گفت: اي رسول خدا، از خيرخواهي من و پيش قدمي من در اسلام آگاهي، و من... و من...

فرمود: موضوع چيست؟

گفت: فاطمه را...

ناگهان چهره ي پيامبر از خوشحالي باز شد، و گفت: چه داري؟

- اسبم و زرهم.

- اسبت را نگاه دار كه بدان نيازمندي، ولي زره را بفروش.

مسجد را ترك كرده رفت و زره را به چهارصد و هشتاد درهم فروخت، و آن را آورده در دامان پيامبر گذاشت، پيامبر آن را در مشت گرفت و فرمود:

بلال، با اين پول عطري برايمان فراهم كن.» [4] .

خبر، چون بوي خوش تندي كه با نسيم به همه جا مي رسد، به سرعت سراسر مدينه را پر كرد. اسماء از هر كوي و برزن متعلق به انصار مي گذشت مي ديد كه زن ها با خوشحالي نماياني به هم مي گويند:

خبر داري؟ علي از فاطمه خواستگاري كرده است، و پيامبر آن دو را به مباركي به


عقد يكديگر درآورده است.

چه خوب! براي اين بانوي برگزيده جز اين سرور برگزيده همسري وجود ندارد. آن دختر پرورش يافته ي دامان وحي و رسالت، و آن پسر، پرورش يافته ي وحي و قهرمان رسالت است.

اسماء، در بازگشت به طرف منزل، شنيد مردي، در يكي از كوچه هاي شهر، براي مرد ديگري شبانه چنين مي گويد:

پيامبر به علي زن نداده است، بلكه در واقع قهرماني پيروز و جاويدان را در شخصيت يك فرد قهرمان جاويد پيروز ارج نهاده است، و ارج نهادن و بزرگداشت سزاوار قهرماني است. و پيغمبر فراموش نكرده است كه قهرماني را با عزيزترين پاداش و نزديك ترين چيزي كه در قلبش جاي دارد ارج نهد، زيرا فاطمه قلب پيامبر است كه در يك انسان فرشته نهاد يا فرشته اي انسان صورت گذاشته شده است. اين ازدواج به منظور همسري نيست بلكه به هدف بزرگداشت است. محمد (ص) در حقيقت همان رسالت و دعوت است كه مبتدا باشد، و علي نيز در حقيقت ايمان و پاسخ دادن است كه خبر مبتدا به شمار مي آيد، و بي شك فاطمه رابط آن دو و يا اسناد است.

اسماء شنيد كه آن شخص ديگر كه از مهاجران نخستين بود، در پاسخ وي مي گويد: افزون بر اين، پيامبر با اين ازدواج قهرماني ديگري را هم در ابديت بيدار و افتخارآميز خود بزرگ داشته است، او بدين وسيله ابوطالب ياور نيكوكار و نخستين مجاهد را هم ارج نهاده است.

انصاري گفت: پس اين ازدواج بزرگداشتي دوگانه و چند هدفي است، جاودان باد امروز، روز بزرگداشت قهرماني ها. از شادي به پرواز درآمده ام.

اسماء در تاريكي صدايي شنيد، و مانند كسي كه سايه اي را ديده به تيزي در تاريكي نگريست، ناگهان ديد شخصي به طرف آن دو نفر مي رود، وقتي او را شناختند همگي فرياد زدند خوش آمدي سلمان.

مقداري از سخنان آن دو نفر را گوش كرده و مدتي براي شنيدن خبر ايستاده بود، لذا گفت:

فلان، حق داري و شايسته است كه از شادي به پرواز درآيي، زيرا بزرگ ترين


بزرگداشت را ما پارسيان [: ايرانيان] در روزگار جاهليت مان، در چنين هنگامي از خود نشان مي داديم: تنديس بي جان براي جاودان ماندن قهرمان، از او مي ساختيم و بر روي ستوني برپا مي داشتيم. و محمد (ص) تنديس زنده اي براي قهرمان برپاي داشته است كه جاودانگي والاتري دارد؛ همه ي تلاش هاي ايرانيان و ديگران براي جاويدان ساختن نام قهرمان، به اندازه ي توان ماندگاري آن سنگ است، اما، طبيعت سنگ نيز رو به نابودي است. و اين جاودان سازي به اندازه ي نيروي ماندگاري روان مي باشد، كه طبيعت آن بي انجامي است...

اين شخص سوم به چنان انديشه اي فرورفت كه مدت ها به درازا كشيد، و اسماء منتظر دنباله ي گفت وگو نماند، و راه خود را به سوي خانه در پيش گرفت و رفت.

شب را با خوابي صبح كرد كه سرتاسرش رؤياهاي شيرين بود و بيدار شدني لذت بخش داشت، بامدادان با گامي آگاهانه و قصدي ناخودآگاه به سوي حجره هاي پيامبر به راه افتاد، فاطمه هم چشم به راه او در همين هنگام بود؛ زيرا پدرش شبانه سخناني به وي گفته بود كه پدري اقتضا مي كند، ليكن آشكارا درباره ي آن موضوع با وي سخن نگفته بود، و مرزي براي پرسش فاطمه باقي گذاشته بود، و فاطمه مي خواست آن را بداند، و چه كسي براي پاسخ دادن بدين پرسش از اسماء بهتر؟

فاطمه پيش دستي كرده گفت: شايد امروز آمده اي خبر اسلام آوردن كعب الأشراف و فلان و بهمان را به من بدهي؟

اسماء لبخند زد و دريافت كه فاطمه مايل است از جريان روز گذشته آگاه شود.

پس گفت: گويي اسلام آوردن آنان برايت خيلي اهميت ندارد.

گفت: چرا، برايم اهميت دارد، ولي ديروز ديدم يك مرتبه سخنت را عوض كردي.

اسماء گفت: موضوع به پسر عمويت علي مربوط مي شد... و همچون شگفت زده ي شيفته اي عاشقانه به ستايش و تحسين او پرداخت.

فاطمه احساس كرد كه باز هم اسماء طفره مي رود، لذا گفت: خوب، به من چه ارتباطي دارد؟

اسماء گفت: آيا او را دوست نمي داشتي و كار او را تحسين نمي كردي؟ امروز هيچ كس نيست كه او را دوست نداشته باشد و از كار او به شگفتي دچار نشده باشد، و با


اشتياق از او سخن نگويد.

فاطمه گفت: چرا، من هم مانند پدرم او را دوست دارم و به خاطر تحسين او...

اسماء سخنش را بريد و گفت: به زودي با قلب خود و عشق فرزندانت نيز او را دوست خواهي داشت.

فاطمه لحظه اي از سخن ايستاد، رنگش زرد شد و به گفتار درآمد. و پس از درنگ كوتاهي گفت: كافي است، اكنون فهميدي، همه چيز را فهميدي. او را خيلي دوست دارد، به اندازه ي زيادي او را دوست دارد، ولي... بر روي سخنش فشار آورد، و در حالي كه انديشه كنان سرش را به پايين افكنده بود اين كار را كرد، اسماء نمي خواست از آن سخن منحرف شود، ليكن بهتر ديد كه سخن را برگرداند، و به خاطرات و افكارش بازگردد.

چند روز بعد از گفت وگوي شان، پيامبر او را به خود نزديك ساخت، و با سخناني سرشار از مهرباني و دلسوزي، وي را از جريان آگاه كرد. فاطمه مدتي را به خاموشي گذرانيد، روزگاري دراز بود كه با عواطف خود مي جنگيد و به سختي بر آن غلبه يافت، و با احساساتي رنج آور گفت:

«اي رسول خدا، مرا به ازدواج مرد فقير و ناداري درآورده اي.

پيامبر فرمود: فاطمه جان راضي نيستي؟ بي ترديد خدا از مردم روي زمين دو مرد را برگزيده است؛ يكي از آن دو را پدرت قرار داده است، و ديگري را شوهرت.» [5] .

سخن پيامبر در گوش فاطمه معنايي به جا گذاشت كه از الفاظ برمي آمد، و در قلبش معناي ديگري به جا گذاشت با اين الفاظ: بي نيازي و توانگري در دارايي نيست. اين اصطلاح دروغيني است كه نيرنگ شهوت ها در عقل عيب ناك تمدن اختراع كرده است. بلكه توانگري در معناي انساني است، همان قانون جاويداني كه برتري ها در پرتو وجود بر گرد آن مي چرخند. گل تا آن جا زيبايي و جاذبه و بي نيازي دارد كه در معناي گل بودن آن يعني زيبايي و خوش بويي نهفته است، و آن چه بدين زيبايي وابسته نيست از معناي آن هم بيرون است و توانگري نور هم به اندازه اي است كه معناي روشنايي دارد، و شير


نيز تا آن جا شير است كه معناي شير بودن را دارد، و به همين ترتيب، توانگري هر چيزي به اندازه ي معناي آن چيز است. پس توانگري وجود ذاتي مطلق پايداري است، و دارايي وجودي نسبي و ناپايدار، و اگر خواست ها و شهوات نباشند، دارايي هم وجود نخواهد داشت. ارزش آن تنها در دامنه ي پستي و سقوط غريزه ها پيدا مي شود.

معناي زن با انسانيت مرد به كمال مي رسد، نه با جنبه ي حيواني و آن چه باعث آراستن و به كمال رسانيدن اين حيوانيت است؛ چنان كه معناي مرد نيز با انسانيت زن كامل مي شود نه با جنبه ي حيوانيت و ابزار كمال حيوانيت او. دارايي مكمل حيوانيت پست و بي ارزش است، و در پشت آن چيزي نهفته نيست. هنگامي كه دارايي خريد از زن باشد و مردانگي حقيقي در پشت دارايي پوشيده و خاموش و ناپويا و پنهان باشد، زن احساس نمي كند كه ارزش ذاتي خود را يافته است و به معناي بزرگواري خود نمي بالد؛ با احساس ژرفي پي مي برد كه معنايي از انسانيت به معناي ديگري از انسانيت نپيوسته است، بلكه حيوانيت ناتواني به حيوانيت تواناي خرج كننده اي تقديم شده است. اين زن مي پژمرد و با شتاب از هم مي پاشد، و آن مرد باد مي كند و به سرعت دچار جبروت مي گردد. دارايي به پايان مي رسد و كاري كه انجام داده آن است كه برده اي را به خداوندگارش چسبانيده است. دو انسانيت به هم نپيوسته كه يكي شدن خود را بيابند، بلكه دو موجود جدا از يكديگرند مانند پرنده اي در چنگال پرنده اي ديگر. اين يك به صورت بازيچه اي بي ارزش احساس كوچكي مي كند، و آن ديگري با غرور پرنده ي كوچك را به نوكش نزديك مي سازد. سرانجام ازدواج با دارايي هم به بندگي گرفتن است و احساس قلبي شكار درنده اي شدن؛ و در احساس اجتماع، ايجاد به هم خوردن در توازن خانواده اي كه دچار فساد و اختلال شده است، و توازن و هماهنگي اجتماع را هم دچار نابساماني و آشفتگي مي كند. به نگرش من: ازدواج و همسري عطر خوش بوي اين معني است، جز اين كه مقصود از نوع نخستين روح و احساسات آن است؛ و هدف از نوع دوم واقعيت اجتماعي و رعايت آداب و رسوم اجتماع مي باشد. پس ازدواج با دارايي معناي ازدواج را ندارد، بلكه عقدي است به معناي كلاه گذاشتن بر سر قانون.

اگر زن فضاي وجودي مرد را نوراني نكرده باشد بر جسد بودن چيزي نمي افزايد، و چنان چه مرد نيز فضاي وجودي زن را روشنايي نبخشيده باشد بر تنها جسد بودن چيزي


نمي افزايد، و ازدواج در احساس روحي فضيلتي است كه فضيلت ديگر و نوري است كه نور ديگر را به كمال مي رساند.

و معناي برگزيدن علي به وسيله ي پيامبر جمع كردن همه ي انسانيت در وجود او بود، و اين خود نشانگر آن است كه انسانيت با همه ي آن چه در آن ثبت شده، از نبوت جديد با همه آن چه در آن ثبت شده است منحرف نخواهد گرديد. لذا فاطمه در ميان آن دو، سرچشمه ي تابش نور و تجلي گاه بازتاب نور است، و امواج پرتو نور پيوسته بر فراز آسمان فرارونده ي وجودش درخشان مي تابد.

و در نجواي قلب خود بدين جا رسيد كه: پدرم به تعبير ديگر مي گويد: حقيقت آفرينش در جهان بديع آفريني پروردگاري به دو نمود آشكار شده است: نمود پيامبر كامل، و نمود انسان كامل. و دوست دارم كه اين انسان نصيب من گردد.

«پيامبر دستور داد كه براي فاطمه كابين فراهم آورند، لذا تختخوابي كه از ليف برگ نخل بافته شده بود برايش آوردند. و به علي گفت. هنگامي كه به نزدت آمد چيزي نگو تا من بيايم. فاطمه به همراه ام أيمن آمد و در يك گوشه ي خانه نشست و علي هم در گوشه ي ديگري نشست. رسول خدا آمد و گفت:

- برادرم اين جا است؟

ام أيمن گفت: برادرت است و دخترت را به ازدواج او درآورده اي؟!

گفت: آري.

رسول خدا وارد خانه شد، و آب خواست. روي آن آب دعايي خواند. و فاطمه را فراخواند. فاطمه چنان آزرمگينانه به سويش آمد كه نزديك بود پايش در پارچه اي كه به روي سر خود انداخته بود بپيچد و بيفتد. پيامبر از آن آب بر روي فاطمه پاشيد و به او گفت:

- من در اين كه تو را به عزيزترين فرد از خاندانم به شوهري دهم هيچ كوتاهي نكرده ام. خدايا او و فرزندانش را از شيطان رجيم به تو پناه مي دهم.

پيامبر خدا سايه اي در پشت در ديد و گفت:

- كيست؟

- اسماء.


- اسماء دختر عميس؟

- آري.

- آمده اي كه از روي كرامت با دختر رسول خدا باشي؟

- آري به خدا سوگند. پس براي من هم دعايي كرد كه كارم با موفقيت باشد. سپس در حالي كه از خانه بيرون مي رفت، براي هر دو دعا مي كرد تا به خانه ي خود رسيد.» [6] .

اگر برخي از كارهاي جاويدان كه تاريخ شده است نبود، زمان هميشه به صورت حقيقتي موهوم باقي مي ماند؛ و همين كارها از زمان بزرگ تر است، زيرا حقيقت خود را از آن ها گرفته است؛

پس روز ازدواج علي و فاطمه، از زمان بزرگ تر و از تاريخ جاويدان تر است!

نبوت معناي جاويدان خود را از يك جهت در روحيه ي انسان ثبت كرد؛

و نبوت ذاتيت جاويدان خود را از جهت ديگر در خون انسان به ثبت رسانيد؛

پس روز ازدواج علي و فاطمه، آغاز زندگي جاويدان نبوت در خون است!

نبوت مي خواست تنها به صورت «يادگاري» بماند؛

اما خدا خواست كه «زندگي» نيز باشد؛

از اين روي روز ازدواج علي و فاطمه، ماندگار گردانيدن زندگي نبوت در سراسر روزگاران است!

حقيقت بزرگ تر ويژگي هاي معنوي خود را در هسته ها مي گذارد، زيرا خواستار ماندگاري است؛

و هسته ها در ويژگي هاي خود اختلافي ندارند، مگر هنگامي كه قانون وراثت طبيعي اختلاف داشته باشد؛


پس روز ازدواج علي و فاطمه، روز آشكار شدن هسته ها با ويژگي هاي خودشان در شكل ديگري است!

هسته هايي كه ويژگي هاي نهفته در درون دارند، مي روند تا نقش خود را به كمال رسانند و آن چه را دارند به ديگري ببخشند؛ و نبوت انديشه ي شايسته ي آسمان در محيط زميني بشر است؛

پس روز ازدواج علي و فاطمه، جايگزين شدن انديشه و خرد نبوت در انديشه و خرد مردم است!

استعدادها و شايستگي هاي بي كران و بي مرزي در وجود علي فراهم گرديده بود؛

و اشراق ها و تابش هاي بي كران و بي مرزي در وجود فاطمه؛

پس روز ازدواج علي و فاطمه، روز به خود نگريستن نبوت در آينه است!



پاورقي

[1] روايات از تعيين فاصله‏ي ميان جنگ بدر و روز ازدواج علي با فاطمه سکوت کرده‏اند.

[2] به ارث رسيده.

[3] کفالت و ضمانت مي‏کند.

[4] ر. ک: الرياض النظرة، محب طبري، ج 2، صص 184 - 180.

[5] همان، ج 2، ص 182.

[6] همان، ج 2، صص 182 - 181.