بازگشت

مرثيه دير راهب


اكثر مورخان و محدثان شيعه در كتابهاي خود، واقعه ي دير راهب را با اندك تفاوتي نقل كرده اند. و حاصل همه ي آنها اين است كه چون لشكر ابن زياد در كنار دير راهب منزل نمودند، سر حضرت حسين -عليه السلام- را بر نيزه گذاشتند و در اطراف آن نشستند و از آن نگهباني كردند. مقداري از شب را به عيش و نوش و شادي مشغول شدند و سپس سفره ي غذا را پهن كردند و به خوردن مشغول گشتند، ناگهاي ديدند دستي از ديوار دير برون آمد و با قلمي از آهن اين شعر را با خون بر ديوار دير نوشت.



أترجو أمة قتلت حسينا

شفاعة جده يوم الحساب



آيا گروهي كه امام حسين -عليه السلام- را به شهادت رسانده اند، در روز بازخواست اميد شفاعت جدش را دارند؟

آن گروه سخت ترسيدند و برخي از آنها برخاستند تا آن دست و قلم را بگيرند كه ناگهان ناپديد شد. چون برگشتند و به كار خود مشغول شدند دوباره آن دست با همان قلم آشكار گشت و اين شعر را نوشت:



فلا والله ليس لهم شفيع

و هم يوم القيامة في العذاب




به خدا سوگند، شفاعت كننده اي براي آنها نخواهد بود و آنان روز قيامت در عذاب خواهند بود.

آن گروه خواستند دوباره دست را بگيرند كه باز ناپديد شد. چون دگر بار مشغول كار خويش شدند، آن دست باز بيرون آمد و اين شعر را نوشت:



و قد قتلوا الحسين بحكم جور

و خالف حكمهم حكم الكتاب



پيغمبر - صلي الله عليه و آله - چگونه آنها را شفاعت كند و حال آنكه فرزند او، امام حسين -عليه السلام- را از روي ظلم و ستم شهيد كردند، و با اين كارشان مخالف قرآن عمل نمودند.

غذا خوردن بر نگهبانان سر مطهر ناگوار شد و با ترس زياد در آن شب خوابيدند. در نيمه ي شب صدايي به گوش راهب دير رسيد. چون گوش داد، جز ذكر تسبيح و تقديس الهي چيز ديگر نشنيد. راهب برخاست و از پنجره ي دير سر خود را بيرون آورد. متوجه شد از نيزه اي كه كنار ديوار دير گذاشته اند نوري عظيم به سوي آسمان افراشته مي شود و فرشتگان از آسمان گروه گروه فرود مي آيند و مي گويند:

السلام عليك يابن رسول الله! السلام عليك يا اباعبدالله! صلوات الله و سلامه عليك.

راهب از ديدن اين حالتها شگفت زده شد و ناشكيبايي سخت و ترس بسيار او را فراگرفت و همچنين بود تا تاريكي شب برطرف شد و سپيده ي صبح دميد.

راهب از صومعه بيرون آمد و به ميان لشكر رفت و پرسيد كه بزرگ اين لشكر كيست؟ گفتند: «خولي» است. به نزد خولي آمد و پرسيد: اين سر چه كسي است؟ گفت: سر مردي خارجي است [نعوذ بالله] كه در سرزمين عراق خروج كرد و عبيدالله بن زياد او را كشت. گفت نامش چيست؟ گفت: حسين بن علي بن أبيطالب -عليهم السلام- گفت نام مادرش چيست؟ گفت: فاطمه ي زهرا دختر محمد مصطفي - صلي الله عليه و آله - گفت: حضرت محمد - صلي الله عليه و آله - پيغمبر خودتان است؟ گفتند آري. گفت چه مردم بدي هستيد اگر حضرت مسيح - علي نبينا و آله و


عليه السلام- داراي فرزند بود، ما او را در چشمان خود جاي مي داديم. هلاكت باد شما را بر آنچه كرديد! برگزيدگان و دانشمندان ما راست گفتند هنگامي كه اين مرد كشته شود، از آسمان خون خواهد باريد، و اين جز در كشتن پيغمبري و يا جانشين پيغمبري رخ نخواهد داد.

اكنون از شما خواهشي دارم كه اين سر را ساعتي نزد من بگذاريد، سپس آن سر را به شما خواهم داد. خولي گفت: ما اين سر را نمي دهيم تا نزد يزيد بن معاويه ببريم و از او جايزه بگيريم. راهب گفت: جايزه ي تو چقدر است؟ خولي گفت: ده هزار درهم. راهب گفت: من اين ده هزار درهم را به شما مي دهم و شما آن سر را به من بدهيد. او پذيرفت و درهمها را گرفت و در كيسه هايي گذاشت و سر مطهر را به راهب سپرد:

فأخذه الراهب، فغسله و طيبه و تركه علي فخذه و قعد يبكي الليل كله.

پس راهب، سر مطهر را به صومعه ي خويش برد و با گلاب شست و با مشك و كافور خوشبو گردانيد و روي زانوي خود (يا سجاده اش) گذاشت و تمام شب را گريه كرد.

چون سپيده ي صبح شد به آن سر منور عرض كرد:

يا رأس! لا أمك الا نفسي، و أنا أشهد أن لا اله الا الله و أن جدك محمدا رسول الله و أشهد أنني مولاك و عبدك.

اي سر! من غير از خويشتن چيزي ندارم، ولي شهادت مي دهم كه معبودي جز خدا نيست، و جد تو محمد، پيامبر خداست. و گواهي مي دهم كه من غلام و بنده ي تو هستم.

طبق روايت ديگري عرض كرد: اي أباعبدالله! به خدا سوگند، بر من چه سخت است كه در كربلا نبودم و جان خود را فداي تو نكردم. اي اباعبدالله! هنگامي كه جدت را ديدار مي كني، گواهي بده كه من شهادتين را گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم. آن گاه گفت:

أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له و أشهد أن محمدا رسول الله عليا


ولي الله.

سپس راهب سر مقدس را به آنها بازگرداند و پس از اين رويداد از صومعه بيرون رفت و در كوهستان زيست و به عبادت و زهد پرداخت تا از دنيا رفت. به روايتي ديگر پس از آن رويداد به اهل بيت - عليهم السلام - پيوست و آنها را خدمت كرد.

سپس آن لشكر سر مبارك امام حسين -عليه السلام- را برداشتند و حركت كردند تا به نزديكي دمشق رسيدند، و از ترس آنكه مبادا يزيد آن پولها را از آنان بگيرد، گرد هم آمدند تا آنها را بين خود تقسيم كنند. چون آن كيسه ها را آوردند و باز كردند، درهمها به سفال تبديل شده بودند و در يك طرف آنها نوشته شده بود:

و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون.

گمان نكنند كه خداوند از آنچه ستمكاران عمل مي كنند غافل است.

و در طرف ديگر آنها نوشته شده بود:

و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.

و به زودي ستمكاران خواهند دانست كه به چه مكاني باز خواهند گشت.

خولي گفت: اين راز را پوشيده نگهداريد و با خود گفت: انا لله و انا اليه راجعون. خسر الدنيا و الآخرة.

آن گاه گفت: سفالها را در نهر «بردي» بريزند كه نهري در دمشق بود.

منتهي الآمال، ص 500 -499 و نفس المهموم، ص 423 -422.