بازگشت

مرثيه حضرت علي اصغر


... چون امام حسين -عليه السلام- جوانان و دوستان خود را كشته ديد، آهنگ


نبرد كرد و ندا داد:

هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله باغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عند الله في اعانتنا؟

آيا كسي هست كه دشمن را از سراپرده ي پيامبر خدا - صلي الله عليه و آله - دور كند؟ آيا براي ما خداپرستي هست كه از خدا بترسد؟ آيا فريادرسي هست كه اميد پاداش از خدا داشته باشد و به فرياد ما برسد؟ آيا ياوري هست كه به خاطر پاداشهايي كه نزد خدا هست ما را ياري كند؟

فارتفعت اصوات النساء بالعويل.

زنها (كه صداي نازنينش را شنيدند، به خاطر مظلموميت او) صدا را به گريه و زاري بلند كردند:

فتقدم الي باب الخيمة و قال لزينب: ناوليني ولدي الصغير حتي أودعه. فأخذه و أومأ اليه ليقبله، فرماه حرملة بن كاهل الأسدي بسهم فوقع في نحره فذبحه.

آن گاه امام حسين -عليه السلام- به در خيمه آمد و به حضرت زينب - عليهاالسلام - فرمود: فرزند خردسالم را به من بده تا با او خداحافظي كنم. پس امام كودك خرسالش را گرفت و صورتش را نزديك او برد تا وي را ببوسد كه حرملة بن كاهل اسدي تيري انداخت و به گلوي آن كودك رسيد و او را شهيد كرد.

به اين مصيبت نيز شاعر اشاره كرده و چه نيكو هم سروده است:



و منعطف أهوي لتقبيل طفله

فقبل منه قبله السهم منحرا



امام خم شد تا بر كودك خود بوسه زند، پيش از او تير بر گلويش بوسه زد. پس آن كودك را به خواهر خود داد و حضرت زينب - عليهاالسلام - او را گرفت. ثم تلقي الدم بكفيه، فلما امتلأتا رمي بالدم نحو السماء، ثم قال: هون علي ما نزل بي انه بعين الله.

آن گاه امام -عليه السلام- دو دست خود را زير گلوي او گرفت. همين كه از خون پر شد، آن خونها را به سوي آسمان پاشيد و فرمود: آسان است هر گرفتاري و گزندي كه


بر من فروآيد، زيرا خدا آن را مي بيند.

ازدي مي گويد كه عقبة بن بشر الاسدي به من گفت كه امام محمد باقر -عليه السلام- به من فرمود:

ان لنا فيكم يا بني اسد دما!

اي بني اسد! ما از شما خوني طلب داريم و خوني از ما به دست شما ريخته شده است.

گفتم: گناه من چيست؟ اي اباجعفر! خداوند شما را رحمت كند آن كدام خون است؟ حضرت فرمود: كودكي از امام حسين -عليه السلام- را نزد او آوردند و آن كودك در دامانش بود، تا اينكه يكي از شما تيري انداخت و او را به شهادت رساند. پس امام حسين -عليه السلام- دست خود را از خون او پر كرد و بر زمين ريخت و فرمود:

رب ان تك حبست عنا النصر من السماء، فاجعل ذلك لما هو خير و انتقم لنا من هؤلاء الظالمين.

پرودرگارا، اگر نصرت و ياري از آسمان [و از سوي خودت] را بر ما بسته اي، پس بهتر از آن را روزي ما بفرما و انتقام ما را از اين ستمكاران بگير.

سبط ابن جوزي در كتاب تذكره از هشام بن محمد كلبي نقل كرده است: چون امام حسين -عليه السلام- ديد كه لشكر دشمن در كشتن او پافشاري مي كنند، قرآن را برداشت و آن را باز كرد و بر سر گذاشت و به سوي لشكر دشمن بانگ برآورد و فرمود:

كتاب خدا و جدم محمد پيامبر خدا - صلي الله عليه و آله - بين من و شما داوري كند. اي مردم! براي چه خون مرا حلال مي دانيد، آيا من پسر دختر پيامبر شما نيستم؟ آيا فرموده ي جدم در حق من و برادرم حسن -عليه السلام- به شما نرسيد كه اينها سرور جوانان بهشتيان هستند... و در اين هنگام كه با آن گروه احتجاج مي كرد:

فالتفت الحسين عليه السلام، فاذا بطفل له يبكي عطشا فأخذه علي يده و قال: يا


قوم! ان لم ترحموني فارحموا هذا الطفل.

ناگاه نگاه اما حسين -عليه السلام- به كودكي از فرزندان خود كه از شدت تشنگي گريه مي كرد افتاد. حضرت آن كودك را بر روي دست گرفت و فرمود: اي گروه! اگر بر من دلسوزي نمي كنيد، پس بر اين كودك دلسوزي كنيد.

فرماه رجل منهم بسهم فذبحه.

ناگهان مردي از آنان تيري به سوي آن كودك انداخت و او را به شهادت رساند.

فجعل الحسين عليه السلام يبكي و يقول: اللهم! احكم بيننا و بين قوم دعونا لينصرونا فقتلونا.

امام حسين -عليه السلام- گريست و عرض كرد: خدايا داوري كن بين ما و آن گروهي كه ما را فراخواندند تا ياري دهند، اما به جاي آن ما را كشتند.

فنودي من الهواء: دعه يا حسين! فان له مرضعا في الجنة.

پس ندايي از آسمان رسيد: اي حسين! اين كودك را رها كن كه براي او در بهشت دايه اي معين شده است.

سپس حصين بن تميم تيري افكند:

فوقع في شفتيه، فجعل الدم يسيل من شفتيه و هو يبكي و يقول: اللهم! اني أشكو اليك ما يفعل بي و بأخوتي و ولدي و أهلي....

آن تير در لبهاي حضرت جاي گرفت و خون از لبهايش روان شد، و در حالي كه اشك مي ريخت عرض كرد: خدايا! از تو دادخواهي مي كنم نسبت به آنچه با من و برادران و فرزندان و خويشان من انجام مي دهند.

ابن نما در كتاب مثيرالاحزان گفته است كه امام حسين -عليه السلام- آن كودك را برداشت و در كنار كشتگان اهل بيت خود گذاشت.

محمد بن طلحه در مطالب السؤل از صاحب كتاب «الفتوح» نقل كرده است:

امام حسين -عليه السلام- فرزند خردسالي داشت:

فجاءه سهم فقتله فرمله و حفر له بسيفه و صلي عليه و دفنه....


تيري آمد و او را به شهادت رساند و به خون خود آغشته كرد. آن گاه حضرت با شمشيرش زمين را كند و بر آن كودك نماز خواند و سپس او را به خاك سپرد.

در كتاب احتجاج طبرسي نوشته شده است: چون آن حضرت تنها ماند و كسي جز علي بن الحسين و پسر شيرخوار ديگري به نام عبدالله [1] -عليه السلام- با او نبود پس آن كودك شيرخوار را روي دست گرفت تا با او وداع كند كه:

فاذا بسهم قد أقبل حتي وقع في لبة الصبي، فقتله فنزل عن فرسه و حفر للصبي بجفن سيفه و رمله بدمه و دفنه....

ناگهان تيري آمد و بر سينه ي او نشست و وي را به شهادت رساند. آن گاه حضرت از اسب خود پايين آمد و با غلاف شمشيرش قبري درست كرد و آن كودك را به خون خودش آغشته نمود و در آن قبر به خاك سپرد.

منتهي الآمال، ص 459-458 و نفس المهموم، ص 531-348.


پاورقي

[1] برخي بر اين عقيده هستند که لقب عبدالله همان علي اصغر بوده است.