بازگشت

مرثيه حبيب بن مظاهر


ابوثمامه عمر بن عبدالله صائدي - رحمت الله عليه - چون ديد هنگام ظهر است، به خدمت امام حسين - عليه السلام- شتافت و عرض كرد: اي اباعبدالله؛ جان من فداي تو باد! مي بينم كه اين لشكر به جنگ با تو نزديك شده اند، ولي به خدا سوگند، تو به شهادت نبايد برسي، مگر اينكه من پيش از تو به شهادت برسم. و دوست دارم اين نماز ظهر را كه وقت آن نزديك شده است با تو بخوانم و آن گاه خداي خويش را ديدار كنم. امام حسين - عليه السلام- سر به سوي آسمان برداشت و فرمود:


ذكرت الصلوة، جعلك الله من المصلين الذاكرين، نعم هذا أول وقتها.

نماز را به يادآوردي، خداوند تو را از نمازگزاران ياد كننده ي خدا قرار دهد. آري اينك اول وقت نماز است.

سپس حضرت فرمود: از آنها بخواهيد دست از ما بردارند تا نماز بخوانيم. حصين بن تميم كه از دشمنان حضرت بود گفت: نماز شما مورد قبول درگاه الهي نيست. حبيب بن مظاهر به او فرمود: اي الاغ! گمان مي كني نماز خاندان رسول خدا - صلي الله عليه و آله - مورد قبول نيست، ولي نماز تو مورد قبول است! آن گاه حصين بن تميم بر آنها حمله كرد و در نتيجه حبيب بن مظاهر نيز بر او حمله نمود و شمشيري بر او زد، ولي شمشير بر صورت اسبش فرود آمد و حصين را از روي اسب به زمين انداخت. يارانش آمدند و او را از چنگ حبيب رها كردند، آن گاه حبيب بن مظاهر رجز خواند و فرمود:



أقسم لو كنا لكم اعدادا

أو شطركم وليتم الاكتادا



يا شر قوم حسبا و آدا

[و شرهم قد علموا أندادا]



و در آن روز اين رجز را نيز خواند:



أنا حبيب و ابي مظهر

فارس هيجاء و حرب تسعر



أنتم أعد عدة و أكثر

و نحن أوفي منكم و أصبر



و نحن أعلي حجة و أظهر

حقا و أتقي منكم و أعذر



سرانجام حبيب بن مظاهر نبرد سختي كرد تا آنكه به روايتي شصت و دو تن از آنها را كشت. پس مردي از بني تميم كه او را بديل بن صريم مي گفتند، با شمشير بر فرق مبارك حبيب زد. و شخص ديگري از بني تميم نيز نيزه اي بر بدن مبارك او زد و حبيب از روي اسب بر زمين افتاد:

و ذهب ليقوم، فضربه الحصين بن تميم علي رأسه بالسيف، فوقع و نزل اليه التميمي فاحتز رأسه.

حبيب بن مظاهر خواست از زمين برخيزد كه حصين بن تميم شمشير ديگري بر


سر مباركش زد و او را بر زمين انداخت. سپس آن مرد تميمي از اسب پايين آمد و سر حبيب را از بدن جدا كرد.

حصين بن تميم به او گفت: من در كشتن حبيب با تو شريك بوده ام. آن مرد تميمي در پاسخش گفت: به خدا سوگند، غير از من كسي او را نكشت. آن گاه حصين به او گفت:

أعطنيه أعلقه في عنق فرسي كيما يري الناس و يعلموا اني شركت في قتله، ثم خذه أنت بعد فامض به الي عبيدالله بن زياد، فلا حاجة لي فيما تعطاه علي قتلك اياه.

سر حبيب را به من بده تا آن را بر گردن اسب خويش آويزان كنم، و مردم ببينند و بدانند كه من در كشتن او با تو شريك بوده ام؛ سپس آن سر را از من بگير و نزد عبيدالله بن زياد ببر، زيرا من نيازي به آن پاداشي كه عبيدالله به تو مي دهد ندارم.

او قبول نكرد، ولي پس از مشاجره، خويشان آنها پا در مياني كردند و سر حبيب را به حصين بن تميم دادند و او آن سر را بر گردن اسب خود آويزان كرد و در ميان لشكر چرخشي زد و سرانجام سر را به او داد. آن مرد تميمي چون به كوفه آمد، سر را بر گردن اسب خود آويخت و به سوي قصر ابن زياد آورد:

فبصر به ابنه القاسم بن حبيب و هو يومئذ قد راهق، فأقبل مع الفارس لا يفارقه كلما دخل القصر دخل معه و اذا خرج خرج معه.

پس قاسم پسر حبيب كه نوجواني بيش نبود، چون سر پدر را ديد، با آن سوار آمد و از او جدا نمي شد. هنگامي كه سوار داخل قصر مي شد پسر حبيب هم داخل قصر مي شد، و هنگامي كه آن سوار بيرون مي آمد او نيز بيرون مي آمد.

آن مرد از كار پسر حبيب به شك افتاد و گفت:

مالك يا بني تتبعني؟

اي پسرك! تو را چه شده است كه پياپي به دنبال من مي آيي؟

گفت: چيزي نيست. آن مرد گفت: بله چيزي هست، و اين كار تو بي جهت نيست


و بايد مرا از آن آگاه كني. آن نوجوان در جوابش گفت:

ان هذا الرأس الذي معك رأس أبي، أفتعطينيه حتي أدفنه؟

اين سري كه همراه توست سر پدر من است، آيا آن را به من مي دهي تا خودم دفن كنم؟

گفت:اي پسرك! امير راضي نمي شود كه او دفن گردد، و من هم مي خواهم به خاطر كشتن او جايزه ي خوبي از امير بگيرم. پسر حبيب به او گفت:

لكن الله لا يثيبك علي ذلك الا أسوء الثواب، أما والله لقد قتله خيرا منك و بكي.

ولي خدا به تو جزا نمي دهد مگر بدترين جزاها را. به خدا سوگند، آن كسي را كه تو كشته اي بهتر از تو بود. آن گاه پسر حبيب گريه كرد.

سپس آن نوجوان صبر كرد تا بالغ شد و هيچ آرزويي نداشت، مگر اينكه در پي قاتل پدرش برود واز او غفلتي ببيند و به خاطر قصاص پدرش وي را بكشد. چون زمان مصعب فرارسيد و براي جنگ به «با جميراء» [1] رفت، قاسم بن حبيب در سپاه او رفت و قاتل پدرش را در چادري ديد. پس مواظب او بود تا خوابيد. سپس وارد چادر شد و با شمشير او را زد تا از دنيا رفت.

ابومخنف از محمد بن قيس روايت كرده است كه چون حبيب بن مظاهر شهيد شد:

هد ذلك حسينا و قال عند ذلك: أحتسب نفسي و حماة أصحابي.

اين شهادت حبيب، قلب امام حسين - عليه السلام- را شكست و حضرت فرمود: از خداوند پاداش خود و يارانم را اميد دارم كه از من پشتيباني كردند.

در برخي كتابهاي مقتل است كه آن حضرت فرمود:

لله درك يا حبيب! لقد كنت فاضلا تختم القران في ليلة واحدة.


اي حبيب! خدا به تو خير دهد! تو مرد دانشمندي بودي كه در يك شب تمام قرآن را مي خواندي.

منتهي الآمال، ص 430-428 و نفس المهموم، ص 272-270


پاورقي

[1] نام جايي در عراق است.