بازگشت

مرثيه مسلم بن عقيل


ابومخنف از يونس بن اسحاق و او از عباس جدلي روايت كرده است كه ما چهار هزار نفر [1] بوديم كه با مسلم بن عقيل عليه ابن زياد خروج كرديم. هنوز به دارالاماه نرسيده بوديم كه سيصد نفر شديم.

سرانجام مردم كوفه كم كم از پيرامون مسلم پراكنده شدند. و كار به جايي رسيد كه زنها آمدند و دست فرزندان يا برادران خود را گرفتند و به خانه بردند. و مردان نيز آمدند و به فرزندان خويش گفتند كه سراغ كار خود برويد، زيرا فردا كه لشكريان شام به اينجا برسند، ما تاب مقاومت در برابر آنان را نداريم.

كار به جايي رسيد كه مسلم نماز مغرب را فقط با سي نفر در مسجد خواند. و پس از بيرون آمدن از مسجد هيچ كس همراه مسلم نبود تا او را در شهر غريب به جايي راهنمايي كند و يا به خانه ي خود ببرد. پس مسلم به تنهايي در كوچه هاي كوفه مي گشت تا به خانه ي «طوعه» رسيد كه كنيز آزاد كرده ي اشعث بن قيس، همسر اسيد خضرمي بود و از او پسري داشت. چون پسرش به خانه نيامده بود، در خانه منتظر پسر خود بود. حضرت مسلم چون طوعه را ديد، نزد او رفت و سلام كرد و به وي فرمود: اي كنيز! به من آبي ده. طوعه جام آبي براي او آورد. مسلم آب را آشاميد و همان جا نشست.

طوعه جام آب را به خانه برد و هنگامي كه دوباره برگشت، مسلم را ديد كنار در خانه ي او نشسته است. طوعه به مسلم گفت: مگر آب نياشاميدي؟ مسلم فرموود: آري. طوعه گفت: برخيز و به خانه ي خود برو. مسلم جواب او را نداد. طوعه دوباره سخن خود را تكرا كرد. مسلم همچنان خاموش بود و چيزي نمي گفت، تا بار سوم كه آن


زن گفت: سبحان الله!اي بنده ي خدا! برخيز و به سوي خانه و خانواده ي خود برو، زيرا بودن تو در اين وقت شب بر در خانه ي من شايسته نيست، و من تو را حلال نمي كنم.

مسلم برخاست و به طوعه فرمود: يا امة الله! مرا در اين شهر خانه و خويشاوندي نيست. غريب هستم و ره به جايي نمي برم. آيا ممكن است به من نيكي كني و مرا در خانه ي خود پناه دهي و من در آينده جبران نيكي تو را نمايم؟ طوعه گفت: جريان تو چيست؟ به او فرمود: من مسلم بن عقيل هستم كه اين كوفيان مرا فريب دادند و از ديار خود آواره كردند و دست از ياري من برداشتند و مرا تنها گذاشتند.

طوعه گفت: تو مسلم بن عقيل هستي؟ فرمود: آري. آن زن مسلم را به داخل خانه ي خود دعوت كرد و جاي نيكو و غذا براي او آماده ساخت. مسلم غذا ميل نكرد و آن زن نيز مشغول كارهاي خانه اش بود، كه پسرش بلال به خانه آمد. بلال متوجه شد كه مادرش به يكي از اتاقها بسيار رفت و آمد مي كند. از مادر جريان را پرسيد. مادرش خواست جريان را پنهان نمايد، اما پسر اصرار كرد و مادر جريان آمدن مسلم را براي او گفت و پسرش را سوگند داد كه اين خبر را براي كسي بازگو نكند. آن گاه پسرش ساكت شد و خوابيد.

از سوي ديگر ابن زياد به مسجد رفت و نماز خواند و سپس بر بالاي منبر رفت و گفت: مسلم در خانه ي هر كس باشد و به ما خبر ندهد، جان و مال او از بين خواهد رفت. و هر كس مسلم را به نزد ما آورد، بهاي ديه ي مسلم را به او خواهم داد. آن گاه از منبر پايين آمد و به داخل قصر خود شد.

چون صبح شد، ابن زياد در مجلس نشست و به مردم كوفه اجازه داد تا وارد شوند، و محمد بن اشعث را نوازش نمود و در كنار خود نشاند. در آن هنگام پسر طوعه به قصر ابن زياد آمد و خبر پنهان شدن مسلم را به عبدالرحمن پسر محمد بن اشعث داد. او نيز خبر را به پدر خود آهسته گفت. ابن زياد چون در كنار محمد بن اشعث نشسته بود، خبر را فهميد. پس محمد بن اشعث را دستور داد تا برخيزد و مسلم را بياورد و عبيدالله بن عباس سلمي را با هفتاد نفر از قبيله ي قيس همراه او نمود


لشكر آمدند تا به در خانه ي طوعه رسيدند. مسلم چون صداي پاي اسبان را شنيد، شمشير خود را برداشت. آنها در خانه ريختند و بر مسلم بن عقيل حمله كردند. مسلم نيز بر آنان حمله نمود و از خانه بيرون آمد.

علامه ي مجلسي - رحمت الله عليه - در جلاء العيون فرموده است كه چون مسلم صداي پاي اسبان را شنيد و فهميد كه به سوي او آمده اند، گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» و ششير خود را برداشت و از خانه بيرون آمد. تا چشمش به آنان افتاد، شمشير خود را كشد و بر آنها حمله نمود و تدادي از آنان را به خاك هلاكت افكند، تا آنكه بكر بن حمران ضربه اي به صورت مبارك مسلم زد و لب بالاي او را شكافت و دندان وي را انداخت.

مسلم همچنان حمله مي كرد. لشكر دشمن كه در جنگ با او ناتوان شده بودند، بر بامها رفتند و سنگ و چوب بر او زدند. و ني ها را آتش زده، بر سر مسلم انداختند. ولي باز مسلم حمله كرد و تني چند از آنان را كشت.

محمد بن اشعث چون ديد به آساني نمي تواند مسلم را شكست دهد، او را امان داد. مسلم پس از زخمهاي بسياري كه بر او وارد شده وبد، پاذيرفت، ولي به روايت سيد بن طاووس هر چه به مسلم امان دادند، او نپذيرفت و بر آنان حمله كرد تا آنكه بدنش زخم بسيار ديد، و شخصي ا از دشمن نيزه اي بر پشت او زد و مسلم را با صورت روي زمين انداخت و آن گاه او زا دستگير كردند.

پس استري آوردند و مسلم بن عقيل را بر روي آن سوار ككردند. در اين هنگام اشك از چشمان مسلم روان شد و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون». عبدالله بن عباس سلمي به مسلم عرض كرد: چرا گريه مي كني؟ آن هدف بزرگي كه تو داري، اين آزارها در دستيابي به آن هدف، بسيار ناچيز است. مسلم به او فرمود:

اني والله ما ابكي لنفسي و لا لها من القتل ارثي، و ان كنت لم احب لها طرفة عين تلفا، و لكن ابكي لاهي المقبلين الي، ابكي للحسين و آل الححسين عليه السلام.


به خدا سوگند، من براي خودم گريه نمي كنم و ز كشته شدن خويش باكي ندارم، اگر چه تلف شدن خود را به اندازه ي يك چشم به هم زدن نيز دوست ندارم، ولي براي خويشان و نزديكان خود كه به سوي من مي آند، گريه مي كنم. براي حسين و خاندان حسين - عليهم السلام - گريه مي نمايم (كه به سوي من مي آيند و نمي دانم چه به سرشان خواهد آمد).

مسلم به محمد بن اشعث گفت: بر امان شما اعتمادي نيست و من كشته خواهم شد. پس كسي را از طرف من به سوي اما حسين - عليه السلام- بفرست تا به حضرت بگويد كه به سوي كوفه و كوفيان نيايد، زيرا آنان فريبكارند و وعده ي دروغ داده اند.

آن گاه مسلم را به در قصر ابن زياد آورد و خود داخل قصر شد و جريان را براي ابن زياد گفت: ابن زياد رو به محمد بن اشعث كرد و گفت: من تو را براي امان دادن نفرستاده بودم تا تو مسلم را امان دهي! محمد بن اشعث ساكت ماند و چيزي نگفت.

مسلم به خاطر ضعف و تشنگي بسيار تكيه به ديوار داد و نشست و درخواست آب كرد. براي او جام آبي آوردند. چون خواست آب بياشامد، جام آب از خون دهانش پر شد و آن آب را ريخت. آب ديگري را درخواست نمود. باز جام آب پر از خون شد. براي بار سوم كه مسلم خواست آب بياشامد، دندانهاي پيشين او در جام آب ريخت آن گاه مسلم گفت:

الحمد لله، لو كان من الرزق المقسوم لشربته.

ستايش براي خداست. اگر روزي من در اين آب مقدر شده بود، از اين آب مي آشاميدم (ولي گويا مقدر نشده است كه من از اين آب دنيا بياشامم).

آن گاه مسلم را به داخل قصر ابن زياد بردند و پس از وصيتهاي مسلم و به دستور ابن زياد، او را به بام قصر بردند تا سر از بدنش جدا كنند. در بين راه زبان مسلم به حمد و ثنا و تكبير و تهليل و تسبيح و استغفار و صلوات بر پيامبر خدا - صلي الله


عليه و آله - مشغول بود.

بكر بن حمران در بام قصر، سر مبارك مسلم را از بدن جدا كرد و آن سر نازنين از بالاي بام روي زمين افتاد. سپس بدن شريف مسلم را به دنبال سر مطهرش از بام به پايين انداخت.

طبق روايت برخي مقاتل معتبر، ابن زياد دستور داد بدن مسلم را در كوچه و بازار گرداندند و سپس در محله ي گوسفند فروشان به دار زندند. آن گاه سر مسلم را نزد يزيد فرستاد و او نيز دستور داد تا سر مسلم را بر دروازه ي دمشق آويختند.

چون خبر شهادت مسلم و هاني به امام حسين - عليه السلام- رسيد، اندوهناك شدند و چند بار فرمودند:

انا لله و انا اليه راجعون، رحمة الله عليهما.

محدث قمي مي گويد: تعداد فرزندان مسلم را در جايي نيافتم، ولي آنچه را توانستم پيدا كنم اين است كه فرزندان مسلم پنج نفر بودند: يكي عبدالله بن مسلم كه در كربلا شهيد شد. ديگري محمد بن مسلم كه مادر او ام ولد است و بعد از عبدالله در كربلا شهيد گشت. و سوم و چهارم محمد و ابراهيم (دو طفلان مسم) هستند كه مادر ايشان از فرزندان جعفر طيار است كه چگونگي اسارت و شهادت آنان خواهد آمد. و فرزند پنجم دختري سيزده ساله است كه با دختران امام حسين - عليه السلام- در سفر كربلا همراه بود كه چگونگي ملاطفت امام حسين - عليه السلام- با او خواهد آمد.

منتهي الآمال، ص 378 -371 و ص 389 و نفس المهموم، ص 113.


پاورقي

[1] به روايت ابن‏شهرآشوب تعداد بيعت کنندگان پيش از اين تا بيست و پنج هزار نفر نيز رسيده بود.