بازگشت

عبرت خانه






زائرين قبر من اين شام عبرت خانه است

مدفنم آباد و قصر دشمنم ويرانه است



دختري بودم سه ساله، دستگير و بي پدر

مرغ بي بال و پري را اين قفس كاشانه است



بود سلطاني ستمگر صاحب قدرت يزيد

فخر مي كرد او كه مستم در كفن پيمانه است



داشت او كاخي مجلل، دستگاهي با شكوه

خود چه مردي كز غرور سلطنت ديوانه است



داشتم من بستري از خاك و باليني ز خشت

همچو مرغي كو بسا محروم ز آب و دانه است



تكيه مي زد او به تخت سلطنت با كبر و و جد

اين تكبر ظالمان را عادت روزانه است



من به ديوار خرابه مي نهادم روي خود

زين سبب شد رو سفيدم، شهرتم شاهانه است



بر تن رنجور من شد كهنه پيراهن كفن

پر شكسته بلبلي را اين خرابه لانه است



محو شد آثار او، تابنده شد آثار من

ذلت او عزت من هر دو جاويدانه است



(كهنمويي) چشم عبرت باز كن، بيدار شو

هر كه از اسرار حق آگه نشد بيگانه است