بازگشت

هستي زينب، نمي خوابي چرا؟


سراينده: ناشناس

2



كار ما را ناله مشكل كرده است

كاروان در شام منزل كرده است



نازنيناني كه نور ديده اند

در دل ويرانه اي خوابيده اند



غم بسي افزون ولي غمخوار نيست

كاروان را كاروانسالار نيست



عرش حق لرزان به خود از آهشان

شهپر جبريل، فرش راهشان



نازدانه دختري با صد نياز

با دلي آكنده از سوز و گداز



سر نهاده روي خاك و، خفته بود

ليك همچون زلف خود آشفته بود



آنكه نسبت با شه لولاك داشت

جاي دامن، سر به روي خاك داشت



چون كه سر از بستر رويا گرفت

يك جهان غم در دل او جا گرفت



نازنينان، جملگي در خواب ناز

كودكي بيدار، گرم سوز و ساز



بهر ديدار بيتاب شد

شمع آسا گريه كرد و آب شد



پاي تا سر حسرت و اميد بود

ذره آسا در پي خورشيد بود



گرد روي ماهش از غم هاله داشت

در فغانش يك نيستان ناله داشت



ناله اش چون راه گردون مي گرفت

چشم او را پرده خون مي گرفت



هر چه خواهي داشت غم، شادي نداشت

طاير پر بسته آزادي نداشت



هستيش از عشق مالامال بود

گريه مي كرد و سرا پا حال بود



ناله اش چون در دل شب شد بلند

ناله جانسوز زينب شد بلند



گفت با كودك كه بيتابي چرا؟

هستي زينب نمي خوابي چرا؟



عندليب من، چرا افسرده اي؟

نوگل من از چه پژمرده اي؟



بهر زينب قصه آن راز گفت

ماجراي خواب خود را باز گفت



گفت: در رويا پدر را ديده ام

دست و پا و روي او بوسيده ام



چون شدم بيدار، باب من نبود

ماه بود و، آفتاب من نبود



ديد فرزند برادر خسته است

رشته الفت ز جان بگسسته است



درد را مي ديد و درماني نداشت

سر زحسرت روي دوش او گذشت



ناگهان ويرانه رشگ طور شد

آفتاب آمد، جهان پر نور شد



آفتاب عشق در ويرانه تافت

ذره آسا سوي مهر خود شتافت



لحظه اي حيران روي شاه شد

پاي تا سر محو ثارالله شد



از دل كودك كه محو شاه بود

آنچه بر مي خاست دود آه بود



تا ببوسد، غنچه لب باز كرد

بيقراري را ز نو آغاز كرد



بحر عشق او تلاطم كرده بود

دست و پاي خويش را گم كرده بود



ذره سان سرگرم ساز و سوز شد

محو خورشيد جهان افروز شد



تحفه اي زيبنده جانان نداشت

رو نمايي غير نقد جان نداشت



ديد چون نور حسيني را به طور

مست شد موسي صفت از جام نور



آن چنان شد مست كز هستي گذشت

كار اين مي خواره از مستي گذشت



ذره از روشن دلي خورشيد شد

محفل افروز مه و ناهيد شد



از شراب وصل شد سر مست او

متحد شد هست او با هست او



(ديگر از ساقي نشان باقي نبود)

(ز آنكه آن مي خواره جز ساقي نبود)



من چه گويم وصف آن عالي جناب؟

(آفتاب آمد دليل آفتاب)