بازگشت

دير نصراني


قافله از آنجا حركت كرد و به طرف دير پيش رفت. ابوسعيد شامي با فرماندهان قافله رفيق بود. او روايت مي كند كه روزي در سفر شام به شمر خبر دادند كه نصر حزامي لشكري فراهم كرده مي خواهد نصف شب بر آنها شبيخون زند و سرهاي بريده را بگيرد. در ميان رؤ ساي لشكر اضطرابي عظيم رخ داد. پس از تبادل افكار قرار شد شب را به دير پناه ببرند. شمر و يارانش نزديك دير آمدند، كشيش بزرگ بر فراز ديوار آمد و گفت چه مي خواهيد؟ شمر گفت ما از لشگر ابن زياديم و از عراق به شام مي رويم. كشيش پرسيد براي چه كار مي رويد؟

شمر گفت: شخصي بر يزيد خروج كرده بود، يزيد لشگري جرار فرستاد كه او را كشتند و اينك سرهاي او و اصحاب او را با اسراي حرمش نزد يزيد مي بريم. كشيش گفت سرها را ببينم. نيزه دارها سرها را نزديك ديوار بلند كردند. چشم كشيش بر سر مبارك سيّدالشهدا افتاد، ديد نوري از آن ساطع بوده و روشني مخصوصي از آن لامع است. از پرتو انوار آن، هيبتي بر دل كشيش افتاد، گفت اين دير گنجايش شما را ندارد، سرها و اسيران را داخل دير نماييد و خودتان پشت ديوار بمانيد و كشيك بكشيد كه مبادا دشمن بر شما حمله كند و اگر حمله كردند بتوانيد با فراغت دفاع كنيد و نگران اسرا و سرها نباشيد. شمر اين نظريه را پسنديد. سرها را در صندوق نهاده قفل كردند و سر حسين را در صندوق مخصوصي همراه اسرا و امام بيمار داخل دير كردند و خود بيرون ماندند. كشيش بزرگ اسرا را در محل مناسبي جا داد و سرها را در اطاق مخصوصي نهاد. هنگام شب كه به آن سركشي مي كرد ديد نوري از سر مبارك سيّدالشهدا پرتوافكن است و به آسمان بالا مي رود. سپس ناگهان ديد سقف اطاق شكافته شد و تختي از نور فرود آمد كه يك خانم محترم در وسط آن تخت نشسته و شخصي فرياد مي كشد «طرّقوا طرّقوا رؤ وسكم و لا تنظروا»: راه دهيد، راه دهيد و سر خود را پايين افكنيد.

گويد: چون خوب نگريستم ديدم حوا مادر آدميان، هاجر زن ابراهيم و مادر اسماعيل، راحيل مادر يوسف و نيز مادر موسي، و آسيه زن فرعون، و مريم دختر عمران و مادر عيسي، و زنان پيغمبر آخرالزمان از آن فرود آمدند و سرها را از صندوق بيرون آورده در بر گرفته به سينه چسبانيدند و دائم مي بوسيدند و مي گريستند و زيارت مي كردند و به جاي خود مي گذاشتند.

ناگاه ديدم غلغله و شورشي بر پا شد و تختي نوراني آمد. گفتند همه چشم برنهيد كه شفيعه محشر مي آيد. من بر خود لرزيدم و بيهوش شدم. كسي را نمي ديدم، امّا مي شنيدم كه در ميان غوغا و خروش يكي مي گويد: سلام بر تو اي مظلوم مادر، اي شهيد مادر، اي غريب مادر، اي نور ديده من، از سرور سينه من، مادر به فدايت، غم مخور كه داد تو را از كشندگانت خواهم گرفت. پس از آنكه به هوش آمدم كسي را نديدم.

پير راهب خود را تطهير كرده و معطّر نمود، سپس داخل اطاق شده قفل صندوق را شكست و سر حسين را بيرون آورده و با كافور و مشك و زعفران شست و در كمال احترام او را به طرف قبله اي كه عبادت مي كرد گذارد و با كمال ادب در مقابل او ايستاد و عرض كرد:

از سَرِ سروران عالم و اي مهترِ بهترين اولاد آدم، همين قدر مي دانم تو از آن جماعتي هستي كه خداوند در تورات و انجيل آنان را وصف كرده است ولي به حق خداوندي كه ترا چنان قدر و منزلتي داده كه مَحرَمان انجمن قدس ربوبي به زيارت تو مي آيند، با من تكلّم كن و به زبان خود بگو كيستي؟

سر مقدّس سيّدالشهدا عليه السلام به سخن آمد و فرمود:

«أنا المظلوم و أنا المغموم و أنا الْمَهْموُمُ، أنا الْمَقْتوُلُ بِسَيْفِ الْجَفا، أنا المَذْبوُحُ مِنَ القَفا».

پير راهب گفت اي سر جانم به فدايت، از اين روشنتر بيان كن، حسب و نسب خود را بگو. سر بريده با كمال فصاحت به صداي بلند فرمود:

«أنا ابن محمد المصطفي أنا ابن علي المرتضي أنا ابن فاطمة الزهراء أنا الحسين الشهيد المظلوم بكربلا». پدر روحاني سالخورده كليسا فرياد و فغان سرداده سر را برداشت و بوسيد و بر صورت خود گذاشت و عرض ‍ كرد صورت از صورت تو برندارم تا بفرمايي كه فرداي قيامت شفيع تو خواهم بود.

از سر صدايي شنيد كه فرمود: بدين اسلام در آي تا تو را شفاعت كنم. راهب گفت: أشهد أن لاإله الاالله و أشهد أنّ محمّدا رسول الله.

آنگاه پير روحاني، شاگردان مكتب كليسا را جمع كرد و داستان و ماجراي خود از سر شب تا صبح را با آنان در ميان نهاد و گفت سعادت در اين خانواده است. آن هفتاد نفر همه به اسلام گرويده و در مصيبت حسين عليه السلام گريستند و با لباس عزا خدمت امام زين العابدين عليه السلام رفتند. ناقوسها را شكستند و زنارها را كنار گذاشتند و همه به دست آن حضرت مسلمان شدند و اجازه خواستند كه آن قوم قتّال را بكشند و با آنها جنگ كنند. حضرت سجّاد عليه السلام اجازه نداد و فرمود خداوند جبّار منتقم است و خود از آنها انتقام خواهد كشيد.