بازگشت

شيرين، آزاد كرده امام حسين


چون شب درآمد، كنيزكي كه نامش شيرين بود نزديك اسرا آمد ويكي از خانمهاي اسير را كه در سابق خدمتگزار او بود شناخت. برخي نوشته اند وي شهربانو بود ولي ظاهرا اشتباه است و شايد رباب بوده باشد.

كنيز كه چشمش بر خانم افتاد و لباسهاي مندرس و كهنه او را ديد شروع به گريستن كرد. سبب گريه او را كه پرسيدند گفت: فراموش نمي كنم كه روزي حضرت امام حسين عليه السلام در صورت شيرين نگريست و به طور مطايبه به شهربانو فرمود: شيرين عجب روي افروخته اي دارد. شهربانو به گمان آن كه امام در شيرين ميلي كرده عرض كرد: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله من او را به تو بخشيدم.

امام فرمود: من او را در راه خدا آزاد كردم. شهر بانو خلعت بسيار نفيسي به كنيزك پوشانيد و او را مرخّص كرد. امام حسين فرمودند: تو كنيزان بسيار آزاد كرده اي و هيچيك را خلعت نداده اي. عرض كرد آنها آزادكرده من بودند و اين آزاد كرده شماست، بايد فرقي بين آزاد كرده من و آزاد كرده شما باشد. امام شهربانو را دعا فرمود و شيرين هم در خدمت شهربانو بود تا هنگام رحلت. آن شب كه وي لباسهاي كهنه خانمهاي اسير را ديد، پريشان خاطرشد، اجازه گرفته داخل ده شد تا از آنچه اندوخته بود لباس خوب تهيّه كرده و براي خانمها بياورد. چون به حصار رسيد در بسته بود. دق الباب كرد. عزيز، رئيس قبيله، پرسيد آيا شيرين هستي؟ گفت: آري. پرسيد نام مرا از كجا دانستي؟

عزيز گفت: من در خواب موسي و هارون را ديدم كه سر و پاي برهنه با ديده هاي گريان مصيبت زده بودند. سلام كردم و پرسيدم شما را چه شده كه چنين پريشان هستيد؟! گفتند امام حسين عليه السلام پسر دختر پيغمبر را كشته اند و سر او را با اهل بيتش به شام مي برند و امشب در دامن كوه منزل كرده اند.

عزيز گفت: از موسي پرسيدم مگر شما به حضرت محمّد صلي الله عليه و آله و پيغمبريش عقيده داريد؟ گفت: آري او پيغمبر بحق است و خداوند از همه ما درباره او ميثاق گرفته و ما همه به او ايمان داريم و هركس از او اعراض كند ما از او بيزاريم. من گفتم نشاني به من بنما كه يقين كنم. فرمود اكنون برو پشت در قلعه، كنيزكي به نام شيرين وارد مي شود، او آزاد كرده حسين عليه السلام است، از او پذيرايي كن و به اتّفاق او نزد سر مقدّس ‍ حسين عليه السلام برو و سلام ما را به او برسان و اسلام اختيار كن. اين بگفت و از نظر ما غايب شد. آمدم پشت در، كه تو در زدي!

شيرين لباس و خوراك و عطريّات برداشت و عزيز هم هزار درهم به موكّلان اسرا داد كه مانع پذيرايي شيرين نشوند تا خدمتي به اهل بيت نمايند. عزيز خود نيز دو هزار دينار خدمت سيّدالساجدين برد و به دست آن حضرت به شرف اسلام مشرّف گرديد و از آنجا به نزد سر مقدّس حضرت سيّدالشهدا عليه السلام آمد و گفت: السلام عليك يابن رسول الله، گواهي مي دهم كه جد تو رسول خدا و خاتم پيغمبران بود و حضرت موسي به شما سلام رسانيده اند.

سر مقدّس حضرت حسين عليه السلام با كمال صراحت لهجه آواز داد كه سلام خدا بر ايشان باد! عزيز عرض كرد: اي آقاي بزرگ شهيد، مي خواهم مرا شفاعت كني و نزد جدّت رسول خدا صلي الله عليه و آله از من راضي باشي. پاسخ شنيد: كه چون مسلمان شدي خدا و رسول از تو خشنود شدند و چون در حق اهل بيت من نيكي كردي جدّ و پدرم و مادرم از تو راضي گرديدند و چون سلام آن دو پيغمبر را به ما رسانيدي من نيز از تو خوشنود شدم. آن گاه حضرت سيّدالساجدين عقد شيرين را به عزيز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.