بازگشت

امان از «امان نامه»


شب دامن سياه خود را بر صحرا افكند و هر كس در خيمه به كاري مشغول بود كه ناگاه سواري سيه سيرت از دور نمايان شد، از ظلمت شب استفاده جست و خود را به پشت خيمه ها رسانيد. نگاهي به اطراف كرد، كاغذ پاره اي شوم از لباس خود برون آورد و فرياد زد:

- كجايند خواهرزادگان ما، كجايند عبدالله، جعفر، عباس و عثمان...؟

صداي او به سان زوزه اي وحشتناك بود كه از حيواني درنده خو به گوش مي رسيد؛ حيواني كه سر از لانه تباهي و ظلمت خود برون كرده بود تا فضايل ابوالفضل را بربايد و صفات آسماني مؤمنان را دچار توفان دسيسه و ناجوانمردي كند. اما عباس و برادرانش، كه در كوي حسيني قلبي آرام و نفسي مطمئن داشتند و در آغوش اهل بيت عليهم السلام درس وفاداري و ايثار فراگرفته بودند. شرمگينانه به امام نگريستند و هيچ سخني بر لب نياوردند. باز فرياد شوم پيك ذلت و خواري بلند شد:

- كجايند عباس و برادرانش؟! كجايند...؟

حضرت فرمود:

- سخنش را جواب دهيد، گرچه فردي فاسق است.

همگان دريافتند كه آن سوار پليد «شمر» است كه «جوشن» نامردي بر پيكر دارد و فرياد بي وفايي سر مي دهد. عباس و برادرانش دستور امام حسين عليه السلام را بر ديده اطاعت نهادند، از خيمه بيرون آمدند و گفتند:


چه مي خواهي؟

شمر پاسخ داد: اي خواهرزادگان من، شما در امان هستيد. به فرمان اميرالمؤمنين يزيد گردن نهيد و خود را با حسين به كشتن مدهيد.

عباس همچون شيري خشمگين شمشير سخن بركشيد و با فريادي رعدآسا فرمود:

- خدا تو و امان تو را لعنت كند! آيا ما را امان مي دهي و فرزند رسول خدا را اماني نباشد؟ آيا ما را فرمان مي دهي كه طاعت ملعون و ملعون زاده ها را گردن نهيم؟!

شمر، كه قاطعيت سخن ابوالفضل را دريافت و صلابت ايمان وي را ديد، چون گرگي شكست خورده راه اردوگاه يزيديان پيش گرفت. [1] .


پاورقي

[1] قمر بني هاشم، ص 44 و 45؛ تذکرة الخواص، ص 142؛ سردار کربلا، ص 212 - 210؛ العباس، ص 107 - 106.