بازگشت

تلاش براي نجات وي


ترس در ميان مردم، نوميد از دستيابي به آرزوهاي خود مبني بر رهايي از امويان، گسترش مي يافت و احساس كردند بايد از صحنه مبارزه خارج شوند و عزلت بگيرند.

آنان از زير بار تكليف شانه خالي كردند و دانستند كه مسؤول شهادت نماينده امام حسين عليه السلام مي باشند، ليكن در مقابل تهديدات والي كوفه، متكي به نيروهاي مركزي شام، عقب نشستند و به خانه هاي خود رفتند.

ابن زياد كه مشروعيت حكومت خود را از يزيد جانشين پدرش معاويه كسب كرده بود. براي آنكه ترس همگاني را ريشه دارتر سازد و تخم هراس را در دل مردم بكارد، دستور داد تا عده اي از مجاهدان كوفه و برجستگان آن ديار را اعدام كنند. مهمترين و بزرگترين فرد اين گروه محكومين، مجاهد جليل القدر هاني بن عروه بود كه بيش از نود سال و به گفته اي نودونه سال از سن مباركشان مي گذشت. هر چند والي ديگر مستحكم شده بود و خطري از جانب مذحجيان كه زير دست ابن حجاج و ديگر توطئه گران مانند كثير بن شهاب دام شده بودند، وي را تهديد نمي كرد، به حبس ابد براي هاني اكتفا نكرد، بلكه دستور داد او را نيز در رأس ديگر بزرگان مجاهد به شهادت برسانند.

والي در راستاي تسلط بر قبايل و كنترل تحركات آنان و بر كنار كردن سران معارض حكومت از رأس قبيله ها، ترجيح داد كه هاني پير؛ اين رهبر مخالف و نيرومند را از پاي در آورد. و چون محمد بن اشعث سومين فرد گروه سه نفره بود كه هاني را فريفتند و به قصر آوردند، از آن مي ترسيد كه طعمه شمشير مذحجيان شود، در صدد بر آمد تا واسطه شود و مانع به شهادت رساندن هاني گردد و والي را از كشتن وي منصرف كند.

وي براي حفظ جان خود در تلاشي سست و بي ريشه با اضطراب و نگراني برخاست و گفت:

خداوند امير را به سلامت دارد، تو مي داني كه هاني در ميان عشيره اش از شرافت والايي برخوردار است و عشيره وي مي دانند كه من و اسماء بن خارجه او را به تو تسليم كرديم پس او را به خدا سوگند مي دهم اي امير! كه هاني را به من ببخشي، چون من از دشمني خاندان او بيمناكم؛ زيرا آنان بزرگان اهل كوفه هستند و از اكثريت نيز برخوردارند [1] .

و: آنان با عزت ترين افراد كوفه و بخش بزرگي از اهل يمن مي باشند [2] .

امير خواسته ابن اشعث را رد كرده، با اهانت به وي او را سر جايش نشاند؛ زيرا ابن اشعث و اسماء همپالگي هاي آنان ارزشي ندارند.

رهبر قهرمان مذحجيان را به قربانگاه بردند. از جمله قرائني كه نشان مي دهد حكومت كاملا بر مذحجيان تسلط يافته بود و از آنان نمي هراسيد، آن است كه هاني را علنا از قصر خارج ساختند و دست بسته به يكي از بازارهاي نزديك كاخ بردند.

مجاهد كهنسال از نبود افراد قبيله اش رنجور شد و فرياد برداشت:

وامذحجاه! امروز ديگر مذحج هواخواه من نيست. وامذحجاه! چقدر دور هستند آنان از من.

در همان هنگام ابن حجاج زبيدي دست به اقدامي زد تا مذحجيان را يكجا گرد آورد. وي از اين كار دو هدف عمده داشت:

1- افراد قبيله براي نجات رهبر خود دست به اقدامي نزنند.

2- پس از رسيدن خبر شهادت هاني، عكس العمل شديدي از خود نشان ندهند.

همين كه هاني ديد كسي او را ياري نمي كند، دستان خود را از قيد و بند رها كرده فرياد زد: آيا عصايي، چاقويي، سنگي يا استخواني نيست تا مردي بدان وسيله از جان خودش دفاع كند؟.

محافظين بر او ريختند و سخت او را بستند. سپس به او گفتند: گردنت را دراز كن. و هاني با قوت قلب پاسخ داد: نه به خدا من كسي نيستم كه به شما در كشتن خودم ياري كنم [3] .

جلادي به نام راشد تركي جلو آمده ضربتي به او زد كه اصابت كرد. پير كهنسال و بزرگ قبيله، خود را آماده شهادت كرده با روح تقرب به ساحت ربوبي و بيان هدف خود با خداوند مناجات كرد:

بازگشت به سوي خداست بار الها! به سوي رحمت و روايات مي شتابم، خداوندا! امروز را كفاره گناهانم قرار ده، بدرستي كه من در راه دفاع از فرزند دخت پيامبرت صلي الله عليه و آله تعصب ورزيدم و حميت نشان دادم [4] .


پاورقي

[1] الفتوح / ابن اعثم، ج 5، ص 104.

[2] تاريخ طبري، ج 4، ص 284.

[3] الاخبار الطول، ص 254.

[4] مدرک سابق.