بازگشت

جنگ اعتقادي و كلامي


نگهبانان و شرطه، هر يك در جايگاه ويژه در داخل و خارج قصر مستقر شدند و حكومت؛ خود را آماده بر خورد با مسلم مي كرد. ابن زياد در داخل كاخ مي رفت تا با ابهت و مباهات با شخص سفير حسيني و يكي از اعضاي خاندان محمدي بر خورد كند و از او انتقام بگيرد، وي گمان مي كرد با اسيري زخمي كه در برابر سلطاني مي ايستد و متواضعانه سخن مي گويد؛طرف خواهد شد و همين بر نخوت و بزرگ بيني وي مي افزايد!.

اگر در آستانه كاخ هر يك از نگهبانان و شرطه وانمود مي كرد او كسي است كه قهرمان را اسير ساخته است و بدينسان در برابر مردم كه از مسلم دعوت كردن بودند، مبارزه طلبي مي كرد و اگر ابن باهله - همانطور كه در صفحات پيشين خوانديم - اين چنين از خوشحالي در پوست نمي گنجد و از باده غرور و طغيان سرمست است، در آن صورت بايد ديد كه ابن زياد تا چه اندازه از پيروزي خود غرق در شادي است و چگونه صفات غرور، تكبر، شادي و ديگر ويژگيهاي خود را نشان مي دهد؟!.

به هر حال دستور داد تا اسير انقلابي را وارد كنند. مسلم را وارد كردند و او با سربلندي و بالاتر از قوه درك جماعت موجود در كاخ و توهينهاي آنان، و بدون اينكه به ابن زياد سلام كند - آن چنان كه رسم طغيانگران كاخ نشين بوده است و جزء رسومات دربار به حساب مي آمده است - به درون، گاه نهاد و همچنان پيش آمد. يكي از افراد شرطه گفت:

چرا بر امير سلام نكردي؟!.

و حضرت با غير شرعي دانستن جايگاه وي، او را از اعتبار انداخت و گوينده را در جاي خود نشاند [1] : اي بي مادر ساكت شو! تو را چه به سخن گفتن، به خدا سوگند او امير من نيست تا بر وي سلام كنم!.

سراپاي ابن زياد را آتش خشم فرا گرفت و رنگ چهره اش تيره گشت؛زيرا حضرت مشروعيت فرمانروايي و حكومت وي را نفي كرده بود، پس سعي كرد از موقعيت استبدادي سخن بگويد:

مهم نيست؛ چه سلام بكني و چه از سلام كردن خودداري كني، تو را خواهم كشت.

ليكن هيبت از دست رفته وي باز نيامد؛زيرا مجاهد اسير، با ذكر حقيقتي، شهادت خود را به دست اين پليد آسان خواند:

اگر مرا بكشي (طبيعي است)؛ زيرا از تو بدتري، بهتر از من را به شهادت رسانده است.

دشمن، سرگشته شد؛زيرا اسير، نه مي ترسيد و نه ذلت نشان مي داد، بلكه بر عكس، با قدرت وي را محكوم كرده به خونخواران و كشندگان صالحين بزرگ - مانند معاويه قاتل امام حسن سبط گرامي پيامبر صلي الله عليه و آله ملحق مي كرد. پس ناگزير شد تا شيوه عوامفريبانه و گمراه ساختن را كه مرسوم مستبدين بود پيشه كند:

اي تفرقه انداز! و اي وحدت شكن! بر امام زمانت شوريدي و بر خلاف وحدت مسلمانان رفتار كردي و فتنه و آشوب را باور ساختي!.

ليكن مسلم، تنها قهرمان آوارگان خارق العاده اي دارد. و با بيان دلايل دندان شكن، عدم صلاحيت آنان را براي حكومت بر مسلمانان به اسم اسلام، بر ملا مي سازد، لذا با اختصار گفت:

اي ابن زياد! دروغ گفتي، به خدا سوگند معاويه به وسيله اجماع امت به خلافت نرسيد، بلكه با نيرنگ و نا حق بر علي؛ وصي پيامبر صلي الله عليه و آله غلبه كرد و خلافت را غصب نمود؛ فرزندش يزيد نيز چنين است. و اما فتنه را تو و پدرت زياد بن علاج، بارور ساختي - سپس ادامه داد و من اميدوارم كه خدا شهادت را به دست بدترين خلق نصيب من سازد. به خدا قسم، نه مخالفت كردم و نه كفر ورزيدم و نه در دين خدا تبديلي ايجاد كردم، بلكه من در اطاعت اميرالمؤمنين حسين بن علي عليه السلام فرزند فاطمه دخت پيامبر صلي الله عليه و آله هستم، و ما به خلافت از معاويه و فرزندش و آل زياد سزاوارتر مي باشيم [2] .

ابن زياد از اين صراحت بيان درمانده شد و حيران گشت، لذا دست به تحميق هميشگي و مرسوم خود زد:

اي فاسق! آيا تو در حالي كه در مدينه بودي شراب نمي نوشيدي؟!.

البته اين دروغ را حتي حاضرين و هم پله هاي وي نيز باور نداشتند و نمي توانستند آن را از امير شرابخواره، كه حتي از ته پيمانه نيز نمي گذشت قبول كنند.

به خدا قسم آنكه به راحتي آدم مي كشد و از اينكه به ناحق اينكار را مي كند، هراسي ندارد و مي پندارد اتفاقي نيفتاده است، به نوشيدن شراب سزاوارتر از من است [3] .

دشمن احساس كرد بر چسب شراب نوشي به چنين مرد بزرگوار و پايبندي اعتقادات اسلامي نمي چسبد و هر چه در اين راه بكوشد به جايي نخواهد رسيد، پس روشي ديگر برگزيد و در صدد بر آمد عدم صلاحيت الهي وي را براي حكومت ثابت كند:

اي ابن مرجانه! پس اهل آن كيست؟ يا آنكه گفت: اگر ما اهلش نباشيم پس ‍ اهلش كيست.

ابن زياد پاسخ داد: يزيد و معاويه اهل آن هستند!.

اينجا بود كه با وثوق به معتقدات و اطمينان به يقين خود درباره خدايش، مسلم آخرين سخن را براي ختم گفتگو درباره برگزيدگان خدايي به زبان آورد:

الحمدلله، بهترين داور ميان ما و شما خداست و ساكت شد گويا ديگر سخن نخواهد گفت.

دشمن گفت: گمان مي كني تو را از حكومت نصيبي باشد؟.

مسلم با منطق اهل يقين و استواري و اصلاح، پاسخ داد: نه به خدا، گمان نمي كنم، بلكه يقين دارم.

ابن زياد به بن بست رسيده بود، تاكنون هيچيك از تيرهاي وي به هدف نخورده بود و دلايل وي پوچ از آب در آمده بود، تأسف مي خورد كه چرا بايد كلمه گمان را به كار برد تا مسلم با استواري آن را با يقين پاسخ دهد و فرياد بزند: نه به خدا، بلكه يقين دارم.

ديگر چاره اي نبود و آخرين حربه تهديد بود كه نشانه عجز وي از ادامه گفتگو به شمار مي رفت:

اكنون كه ابن زياد در عرصه مناظره و بحث رسوا شده است و عاجز، چرا قدرت و توانايي خود را در عرصه ديگري به نمايش نگذارد تا اين ضعف را بپوشاند؟!.

مسلم پيشاپيش، تأكيد كرده بود كه از كشته شدن هراسي ندارد اگر چه به بدترين شكل و شيوه ناجوانمردانه اي صورت بگيرد؛زيرا ابن زياد قبلا ثابت كرده بود جرأت خروج از دين مبين اسلام و تجاوز از حدود آن را دارد:

تو شايسته ترين كسي هستي كه در اسلام بدعت هايي كه نبوده اند ايجاد كني، تو از كشتن هاي ناگوار مثله كردن هاي زشت، بدطينتي و به هر وسيله كسب قدرت كردن پرهيز نداري. و در اين امور هيچ كس به پاي تو نمي رسد [4] .

... سپس متوجه حاضرين گشت تا كسي را پيدا كرده به او وصيت كند.


پاورقي

[1] الفتوح /ابن اعثم، ج 5، ص 97: در اين مورد دو روايت نيز از طبري و طريحي نقل شده است. دومي روايت مي کند که: مسلم گفت: سلام بر پوينده راه هدايت و ترسنده عواقب شوم و مطيع ملک اعلي و پادشاه گيتي.

ليکن طبري روايتي دارد که قطعا بر ساخته ديگران است و به حضرت به ناحق نسبت داده شده است وي نقل مي کند که حضرت گفت: اگر خواهان کشتن من باشد پس چرا بايد سلام کنم! و اگر نخواهد مرا بکشد به جان خودم سوگند که سلامهاي من بر او فراوان خواهد شد!.

اين سادگي محض است؛ زيرا مسلم از درون ابن زياد و انديشه وي همانطور که در گفتگوي آنان هويداست آگاه بود.

[2] الفتوح /ابن اعثم، ج 5، ص 97 و 98.

[3] الفتوح / ابن اعثم، ج 5، ص 98 و 99. طبري چنين نقل مي کند:... آن که خون مسلمانان را مي آشامد و جانبي را که خدا نابود ساختنش را حرام کرده مي کشد، و به ناحق آدم مي کشد و به حرام، خونريزي مي کند... (طبري، ج 4، ص 283).

[4] تاريخ طبري، ج 4، ص 283.