بازگشت

عزت و آزادي خواهي


فرمانده مهاجمان امويه، ابن اشعث در انديشه خواستن كمك براي نجات يافتن از موضع سست خورشان بر آمد. ديگر مزدوران ياراي ايستادگي در برابر اين رزمنده تنها را نداشتند؛ زيرا وي بيش از يك تن بود؛ او چونان لشكر و امتي ميان مردم به شمار مي رفت. و اين صفت عمومي خاندان پاك پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و شاخص دلاوران دست پرورده مكتب رسالت و رسول الله صلي الله عليه و آله مي باشد.

نخستين نشانه درجا زدن و شكست خوردن، خبردار ساختن ابن زياد به شكست عمليات دستگيري مسلم بن عقيل بود. و اينكه حضرت، همچنان در حال نبرد با مهاجمان است موازنه قوا به نفع وي در حال تغيير مي باشد.

محمد بن اشعث يا نماينده وي نزد ابن زياد رفت تا كشته شدن گروهي از نيروهاي خود و زخمي شدن گروهي ديگر را تأكيد كند و از عجز ديگران و نياز به كمك: سخن گويد.

ابن زياد گويا ابن اشعث را مخاطب ساخته باشد فرياد كشيد:

سبحان الله! تو را فرستاديم تا تنها يك نفر را بر ايمان بياوري ولي نتيجه آن اين شكست بزرگ و زبوني ياران تو بوده است [1] .

ابن اشعث احساس كرد شخصيت و فرماندهي وي زير سؤال رفته است و دارد تحقير مي شود، لذا خواست به اميري كه در جايگاه نرم و راحت خود بر اريكه قدرت تكيه زده است و خود شاهد نبوده است كه ابن عقيل چگونه در ميدان و خيابان دشمنان را بر خاك مي اندازد، موقعيت دشوار را گوشزد كند. وي ناچار شد با اعتراف به شجاعت سفير حسيني اين اهانت رسمي را پاسخ گويد:

آيا پنداشته اي كه مرا سراغ بقالي از بقالان كوفه يا كفاشي از كفاشان حيره فرستاده اي؟! آيا نمي داني مرا به سوي شيري نيرومند و صف شكن، و شمشيري بران در كف دلاوري والا از بهترين خاندان خلق، گسيل داشته اي؟! [2] .

با وجود رسيدن نيروي كمكي، شير شرزه، و صف شكن همچنان با شمشير خود دستها و سرها را چون گندم رسيده درو مي كرد؛ و آنان از برابري مانند گله هاي بز كوهي كه از ديدن شيري مي رمند، مي گريختند. حضرت آنان را از كويي پس مي راند و آنان از ترس صولت و ضربات وي هر يك پناهگاهي مي جستند.

دومين نشانه درماندگي آن بود كه ، بر او امان عرضه كردند و از او خواستند براي سلامتي جان خود تسليم گردد!.

ابن اشعث فرياد زد: اي جوانمرد! در امام هستي، خودت را به كشتن مده!.

ليكن اين پيشنهاد دروغين عزم قهرمان ما را سست نكرد و پاسخ را طي يك سرود آزادي طنين انداز كرد:



اقسمت لا اقتل الاحرا

و ان رايت الموت شيئا نكرا



كل امري يوما ملاق شرا

و يخلط اليارد سخنا مرا



رد شعاع الشمس فاستقرا

اخاف ان اكذب او اغرا



سوگند خورده ام كه جز به آزادي كشته نشوم، اگر چه مرگ را ناخوشايند يافته ام. هر كس در زندگي خود روزي يا امري ناگوار روبرو خواهد شد و عيش او ناگوار خواهد گشت.

اشعه تابناك خورشيد نيز، روزي بدو خواهد نشست، از آن مي ترسم كه مرا فريب دهند يا به من دروغ گويند.

با تبر خود بر بتان ضربه زد [3] - و آنان به يكديگر پناه مي بردند، حضرت موضع خود را مبني بر جنگ تا آخرين لحظات و عدم تسليم بيان داشته بود.

يكي از ادب شناسان [4] درباره ابيات فوق و مضامين آزادي خواهانه و حق جويانه آنها مي گويد:

اين رجز از نظر فني و اسلوب بياني، در بالاترين درجه بلاغت و گيرايي قرار دارد و با زيباترين شيوه هيجانهاي روحي را بيان مي كند... گوينده قبل از هر چيز بر آن است تا آزادي خود را حفظ كند اگر چه در اين راه كشته شود. وي با صراحت و صداقت مي گويد: مرگ ناگوار و دوست نداشتني است و وي مانند ديگران كه خود را فريب مي دهند و مي گويند: مرگ محبوب و مطلوب ماست، دست به خود فريبي نمي زند و مغالطه نمي كند بلكه آنچه خواستار حفظ آزادي و آزادگي خود است، از آن فرار نمي كند. و بهاي آزادي را جان خود مي داند و بدين بها و قيمت راضي است.

وي با خود حديث نفس مي كند: دنيا بر يك منوال نيست و هر كه در زندگي خود روزي با امري ناخوشايند روبرو مي گردد و از آن رنجيده مي شود.؛اين بيان به شكل فني و اسلوب شاعرانه ادا مي شود.

خنكاي زندگي و شيريني آن نيز روزي بدل به گرماي سوزنده و تلخي گزنده خواهد شد. و ايام عيش در پس خود، سرماي استخوان سوز و گرماي تفت دهنده خواهد داشت. و حتي شعاع درخشنده خورشيد و تلالؤ آن نيز روزي به تيرگي و پايان خود نزديك خواهد شد.

همين اديب باز مي گويد:

به همين دليل است كه اين ابيات كوتاه رجز، اثر عميقي در ما بجا مي گذاري. و ما را وادار مي كند تا از كشاكش دروني حضرت بخوبي مطلع شويم؛ كشاكش و نبردي كه تنها نبرد خارجي وي با دشمنانش، با آن معادل و همطراز است [5] .

ابن اشعث از ترس آنكه افراد وي از بين بروند و شمشير ظلم ستيزي وي آنان را از پا در آورد، مجددا امان را راه حل مناسبي ديد و آن را مطرح كرد. ليكن مجاهد آزاده از پذيرش آن امتناع ورزيد و سوگند خوردن كه آزادانه مرگ را انتخاب خواهد كرد.

اشعار وي گوشها را پر مي كرد و عزم راسخ وي را به همگان نشان مي داد.

ابن اشعث اين بار گفت: تو را فريب نخواهند داد و به تو دروغ نمي گويند و نيرنگي در كار نيست. آنان پسر عموهاي تو هستند و تو را نخواهند كشت و به تو آسيبي نخواهند رساند [6] .

مسلم همچنان كه از چپ و راست شمشير مي زد پاسخ داد: مرا به امان فريبكارانه نيازي نيست [7] .

در حقيقت ابن اشعث به خانداني تعلق داشت كه مردان آن به پيمان شكني و خيانت، شهره آفاق بودند.

پيشنهاد امان دادن خود ابن زياد بود كه ديد نيروهاي كمكي به تنهايي كاري از پيش نخواهند برد، لذا به ابن اشعث چنين پيشنهاد كرد:

به او امان بده كه جز با امان دادن بر او دست نخواهي يافت! [8] .

با آنكه حضرت زخمهاي بسياري برداشته بود و خون از سراسر بدن مباركش روان بود و همچنان عاليترين شكل نبرد را پيش مي برد و دشمن را گاه پس ‍ مي راند و گاه بر او حلقه مي زدند. تا آنكه ابن اشعث به خشم آمده فرياد كشيد:

او را رها كنيد تا با او سخن بگويم.

و با احتياط و خويشتنداري نزديك رفته گفت:

اي فرزند عقيل! خود را به كشتن مده تو در امان هستي و خونت به گردن من مي باشد.

مسلم پاسخ داد! اي ابن اشعث! مي پنداري تا هنگامي كه توان نبرد دارم خودم را تسليم مي كنم، نه به خدا هرگز چنين نخواهد بود [9] .

و سپس بر او حمله كرد و او ترسان و پريشان حال از برابر حضرت گريخت.

و اما سومين نشانه درماندگي دشمن آن بود كه پشت بامهاي منازل نزديك نبرد را كه احتمال داشت دامنه درگيري بدانجا كشيده شود اشغال كردند و پس از تحكيم مواضع خود، با سنگ و آتش، حضرت را مورد حمله قرار دادند، و بدين ترتيب بدان ايشان مملو از زخمهاي خونين و سوختگي شديد شد.

حضرت كه ديد ايشان از اخلاق و عرف اسلامي گذشته، كوچكترين پايبندي به رسوم و آداب عربي درباره جنگ و اخلاقيات نظامي ندارند خشمگين شد و روش آنان را محكوم كرده گفت:

واي بر شما! چرا مرا با سنگ مي زنيد، كه گويي به كفار سنگ پرتاب مي كنيد؟! در حالي كه من از اهل بيت پيامبران نيكوكار و بلند مقام هستم! واي بر شما! آيا حق رسول خدا صلي الله عليه و آله و خاندانش را رعايت نمي كنيد؟!.

اين بيانات براي تحريك عواطف دشمن نبود؛زيرا به دنبال آن به شدت بر ايشان تاخت. سپس با وجود ضعف جسمي شديد بر ايشان حمله كرد و آنان را در راهها و كوي و برزن پراكنده ساخت [10] .

نظر به اينكه حضرت بر سنگ پرانان مستقر در پشت بامها، آنچنان كه بر افراد زميني مسلط بود، سلطه نداشت، اين ضربان باعث خونريزي فراوان شد و حضرت پس از آخرين حمله شديد خود، به نحو قابل ملاحظه احساس خستگي كرد و به ديوار تكيه نمود. درون او آتش گرفته بود و تشنگي، كامش را خشك كرده بود:

خداوندا! تشنگي مرا از پاي در آورد.

دشمنان آنچنان ترسيده بودند كه نمي توانستند براي اسير ساختن وي يا آب دادن به حضرت نزديك گردند:

هيچكس جرأت نمي كرد نزديك شود يا به او آب بنوشاند [11] .

ابن اشعث از همان دور بدون اينكه خودش داخل معركه شود بر آنان بانگ زد:

واي بر شما! خيلي زشت و ننگ آور است از يك مرد چنين بترسيد.

سپس فرياد كشيد: همگي با هم بر او حمله بريد.

ليكن دلاور زخمي و بزرگوار، همچنان يك تنه حريف همه آنها بود؛پس بر او حمله كردند و او بر ايشان حمله برد [12] .


پاورقي

[1] الفتوح / ابن اعثم، ج 4، ص 93.

[2] الفتوح /ابن اعثم، ج 4، ص 93-94.

[3] سوره صافات، آيه 93: فراغ عليهم ضربا باليمين.

[4] حياه الشعر في الکوفه /دکتر يوسف خليفه.

[5] حياه الشعر في الکوفه /دکتر يوسف خليفه.

[6] تاريخ طبري، ج 4، ص 280.

[7] الفتوح /ابن اعثم، ج 5، ص 94.

[8] همان مدرک.

[9] الفتوح، ج 5، ص 95.

[10] همان مدرک ج 5، ص 95.

[11] الفتوح، ج 5، ص 95.

[12] الفتوح، ج 5، ص 95.