بازگشت

تحت تعقيب


براي رهايي از خطر جاسوسان و جستجوگران كه مسلم را سوار بر است تصور مي كردند، حضرت است خود را در جهتي آزاد گذاشت و در سمت مقابل آن پياده به حركت درآمد. در ساعات آن شب افراد زيادي از سطوح مختلف جامعه از جمله عده اي از افراد برجسته و مخلص كه در آينده از آنان سخن خواهيم گفت دستگير شدند و برخي ساليان درازي در زندان بسر بردند.

آن شب برس شديدي بر همگان حاكم گشته بود؛ زيرا همه از آن هراس ‍ داشتند تا مبادا با كمترين سوءظن يا نهمت و گماني به اشاره عريفان، شرطه و مناكب بازداشت گردند. و يا آنكه پرده هاي عصمت در آن شب تيره، پاره شود؛ چونانكه حاكم بر خلاف دستورات الهي به بهانه شرايط فوق العاده و با ايجاد حكومت نظامي و اجازه به افراد حكومتي براي ورود به منازل، همگان را وحشت زده ساخته بود. اضطراب بر همگي مستولي شده بود و آنان براي نجات از اين ستم دامن گستر، درهاي خانه هاي خود را بسته بودند.

مسلم به خانه هاي بني جبله و از قبيله كنده رسيده بود كه متوجه گشت، آنجايي كه مي خواست برود، نيست. و پس از كوششهاي طاقت فرسا و رنجهاي بيشمار كه تنها خدا مي داند راه را گم كرده است.

ناگهان شبحي را بر در يكي از خانه ها مشاهده كرد. ظاهرا زني جلو در، منتظر كسي بود. به سوي زن رفت، از او آب خواست و كنده زد چونان فردي تير انداز تا سوز جگر خود را فرو نشاند و بعد ظرف آب را به آن زن پس داد. زن ظرف را به درون خانه باز گرداند و مجددا به در خانه آمد و ديد كه آن مرد همچنان بر جاي مانده است، متعجب گشت و پرسيد:

اي بنده خدا! آيا آب نياشاميدي؟ گفت: آري. زن گفت: پس به سوي خانواده ات روانه شو. ليكن مسلم سكوت كرد نه پاسخي داد و نه از جا حركت كرد. وي نمي خواست هويت خود را فاش سازد. اما آن زن در صدد پايان اين وضعيت بود، لذا مجددا سؤال خود را تكرار كرد و پاسخ حضرت جز سكوت چيزي نبود. زن با شگفتي بسيار بانگ زد: سبحان الله! اي بنده خدا! به سوي خانواده ات برو. خدا تو را ببخشد، شايسته نيست كه بر در خانه ام بنشيني و من بدان راضي نمي باشم و بر تو روا نمي شمارم!.

مسلم با احساس عدم رضايت و حرمت توقف خود، ناگهان از جا برخاست و چاره اي جز رفتن يا سخن گفتن نديد، لذا مناسب دانست شخصيت بزرگوار خود را بنماياند و خود را معرفي نمايد:

اي بنده خدا! مرا در اين شهر خانه و خانداني نيست! آيا در حق من كاري نيك و پسنده بجاي مي آوري؟ اميد دارم پس از امروز نيكي او را جبران كنم.

زن فهميد كه مرد مقابل وي غريب است و دانست كه وي از منزلت والايي برخوردار مي باشد توان و اهليت جبران نيكويي و پاس محبت را دارد، لذا از خواسته اش پرسيد:

اي بنده خدا چه مي خواهي؟.

حضرت خواستار مهمان نوازي نگشت، بلكه منطقي آن ديد كه نام خود را آشكار سازد و به دنبال آن خود بخود هدف وي آشكار خواهد شد، لذا با وقار و طمأنينه معهود خود گفت:

من مسلم بن عقيل هستم، اين قوم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند.

نفس در سينه زن حبس شد و با حيرت گفت: تو مسلم هستي؟ گفت: آري. زن بسرعت از دم در، كنار رفت تا حضرت داخل گردد، گويا وي مناظر بوده است تا ايشان به خانه اي از خانه هاي خود پناه آورد.

آن زن حضرت را به اتاق ديگري در خانه خود كه در آن كسي زندگي نمي كرد داخل كرد و براي ايشان فرش گسترد و شام آورد، ليكن آن جناب از خوردن شام خودداري كرد [1] .

ايشان جايگاه شبانه خود را شايسته آن ديد كه براي قيام به نماز، بدل به مسجد و محراب سازد و در عبادت مستغرق شود و در جهت تقرب به مقام ربوبي به سوي آن درگاه از دنيا و مافيها منقطع گردد. از خوردن شامي كه آن زن صالحه آورده بود روي گرداند و سكوت و روزه همراه با صبر نيكو بر آنچه پيش آمده است، پيشه كند.

آن زن گاهي از اينكه نتوانسته است حقوق ميهمان بزرگوار خود را بجا آورد ناراحت مي شد و احساس تقصير مي كرد. و گاهي از اينكه ميزبان؛ اين قهرمان بزرگ طالبي است شادمان مي گشت. و از اينكه به ايشان پناه داده است به خود افتخار مي نمود.

ساعت به ساعت به حضرت سر مي زد و ايشان را مشغول عبادت خدايش ‍ و در حال قيام و قعود و ركوع و سجود يا مستغرق در تأملات و انديشه هايش پس از نماز مي ديد؛ و همچنان به ياد جملات برجسته آن حضرت بود:... اميد دارم پس از اين روز، نيكويي تو را جبران نمايم.

آري اين وعده مقدس نبوي است و پيامبر صلي الله عليه و آله بر آوردن آن را تضمين نموده است؛ هم از طرف خود و هم از جانب ذريه اهل بيت، بزرگان و سادات خاندان پاكش.

حضرت رسول صلي الله عليه و آله بارها مي فرمود:

هر كس در حق كسي از خاندانم كار شايسته اي انجام دهد و در دنيا پاداش خود را نيابد، من جبران و مكافات آن را در روز قيامت تضمين مي كنم.

و هر كس حقوق مرا درباره خاندانم مراعات كند، از خداوند پيماني شايسته گرفته است [2] .

آن زن صالحه طوعه نام داشت و از زنان مؤمنه و نيكوكاري بود كه در حوادث نقش زنده اي به خود اختصاص داده بودند.

گفته مي شود وي از موالي هاشميان بود و زمان خلافت امام اميرالمؤمنين عليه السلام در كوفه در خانواده هاي آنان خدمت مي كرد... وي از وقايع و حوادث تازه شهر، توسط پسر خود كه انتظارش را مي كشيد با خبر مي شد اگر چه فرزند ناخلفش با كارهاي انحرافي خود مخالف ميل مادر رفتار مي كرد و شرايط و دوستان بد، وي را از جاده صواب دور ساخته بود؛ زيرا وي دوست فرزندان نزديكان حكومتي مانند: عبدالرحمن بن محمد بن اشعث بود. و همين ابن اشعث نزد حكومت وساطت كرده بود تا او داخل دستگاه پليسي آن زمان به نام شرطه گردد.

همچنين درباره طوعه گفته مي شود كه وي همسر قيس كندي بود كه پس ‍ از طلاق دادن به همسري اسد بن بطين درآمد و اين فرزند از اسد، نسب مي برد [3] .

و باز گفته مي شود كه وي كنيز اشعث بن قيس بود كه پس از آزاد شدن به همسري اسيد حضرمي در آمد و فرزندش از اين مرد است و نام او را بلال گذاشتند [4] .

اين زن صالحه به ميهمان خود پرداخت و فرزند خود را فراموش كرد و با آنكه آمدن او را خوش نداشت؛ زيرا مي دانست كه او نبايد راز اين قهرمان تحت تعقيب و مطلوب طاغيان را بداند. و نيامدن وي تا آن هنگام شب به دليل پرداختن به لهو و لعب شبانه بوده است. عده اي مي گويند: وي با دوستان خود به ميخواري مي پرداخت [5] .

بلال، پس از آمدن به خانه متوجه شد كه مادرش بيش از اندازه به اتاق داخلي دوم رفت و آمد مي كند و اين مقدار تردد تاكنون سابقه نداشته است.

پس از پرسش از خود و نگرفتن نتيجه، تصميم گرفت از مادرش سؤال كند، ليكن مادر سؤال را نشنيده گرفت و چون پرسش تكرار گشت سعي كرد ذهن فرزندش را از اين موضوع دور كند، اما وي همچنان مصرانه خواستار جواب بود.

مادر ترسيد كه خودش راه بيافتد و راز را كشف كند، لذا ترجيح داد قضيه را بگويد ليكن پس از گرفتن سوگند و عهد و پيمان:

فرزندم! مبادا آنچه را كه به تو مي گويم با كسي در ميان بگذاري و از او پيمان گرفت و فرزندش برايش سوگند خورد! [6] .

جز آنكه جوايز سه گانه اي كه ابن زياد وعده داده بود، تمام سوگندها و پيمانهاي مقدس را سست و بي اثر مي ساخت.

مادر، ماجرا را به فرزند گفت و او پس از دانستن قضيه وانمود كرد كه كار مادر صواب بوده است. روشن است كه عواطف بي شائبه، اما بدون هشياري و رفت و آمدهاي مكرر به آن اتاق موجب مشكلات فراواني گشت. و اين رفت و آمدهاي جلب نظر كننده و مشكوك، تنها بر آمده از عواطف آن زن بوده است نه براي ضروريات ميهمان؛ زيرا حضرت از خوردن امتناع نموده بودند و فقط به عبادت خدا پرداخته بودند.

بلال، بدبخت پنداشت همه دنيا در دست اوست و شب را با خوشحالي و شادي تا صبح بسر برد و همچنان در انديشه جوايز و مقامي بود كه فردا بدانها دست مي يافت و با خود از اين مقوله سخن مي گفت. او تمامي عهد و پيمان خود را با خدا و مادرش فراموش كرده بود:

و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين [7] .

و هر كه از ياد خدا روي گرداند بر او شيطاني مي گماريم تا همه جا با وي همنشين و قرين باشد.

مسلم سلام الله عليه آن شب را با خالق گيتي و زندگي، خلوت كرده بود و با خود قرار گذاشته بود تا بامداد روز بعد با آفرينش كريم، راز و نياز كند. و فردا قدمهاي مناسب را بردارد؛ مثلا از آن بعضي از راههاي خروج از كوفه را بپرسند يا آنكه مشخص شود شب چه در پس پرده خود پنهان كرده است.

خستگي بيش از حد توان حضرت را تحليل برده بود و ناخواسته در خوابي سبك فرو رفت و در عالم رؤيا، عموي خود امام علي اميرالمؤمنين عليه السلام را ديد كه به او خبر داد:

بزودي نزد وي خواهد آمد. در آنجا بود كه مسلم يقين به شهادت نزديك خود پيدا كرد.

بسرعت از خواب زودگذر بيدار شد تا از نزديك شدن شرف شهادت خويش آگاه گردد و بداند كه دشمن منتظر است تا جام شوكران را بدو بنوشاند... و پس از آن قهرمان عابد، اين ساعات آخرين را غنيمت شمرد و آنها را براي نزديك شدن به قرب ربوبي به كار گرفت.

مسلم از شوق شهادت در پوست نمي گنجيد و فرصت را مناسب ستايش و عبارت خداوند دانست و از اينكه در اندك مدتي جليس خاندان محمدي خواهد بود به پرواز در آمده بود:



هواي كعبه چنان مي كشاندم به نشاط

كه خارهاي مغيلان حرير بنمايد



پس از آن ديگر، خواب نمي توانست اين تن همه روح را مغلوب خود سازد، و حضرت تا هنگام شهادت تن به بستر نداد.

بدون كمترين دلتنگي، ضعف، ترديد و اضطراب، حضرت خود را آماده رويارويي با سرنوشت اجتناب ناپذير خود مي ساخت. و با يقيني نادر و صلابتي كمياب و ايستادگي شگفت آور، از اين پايان زيبا و جاويد استقبال مي كرد. آيا همو نبود كه مي گفت:



فصبرا لامر الله جل جلاله

فحكم قضاء الله في الخلق ذائع



و در برابر امر الهي صبر مي كنيم چرا كه حكم و قضاي حق در ميان روان است.

واصبر و ما صبرك الا بالله و لا تحزن عليهم و لاتك في ضيق مما يمكرون [8] .

صبر كن، كه صبرت تنها براي خواست، و بر آنان اندوهگين مباش و از كيد و نيرنگ آنان دلتنگ مشو.


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 278.

[2] ذخائر العقبي / محب الدين طبري، ص 19-18.

[3] الفتوح / ابن اعثم، ج 5، ص 88.

[4] تاريخ طبري / ابن اعثم، ج 4، ص 277.

[5] تاريخ طبري، ج 4، ص 278.

[6] تاريخ طبري، ج 4، ص 278.

[7] سوره زخرف، آيه 36.

[8] سوره نحل، آيه 127.