بازگشت

تلاش براي حل مسالمت آميز


هنگامي كه گفتگوي تند آنان به جاهاي باريك كشيد. مسلم بن عمرو باهلي كه جز او در آنجا از اهالي بصره و شام كسي نبود برخاسته و گفت: خداوند امير را به سلامت دارد مرا با وي واگذار، تا با او سخن بگويم. سپس همراه با هاني به گوشه اي كه ابن زياد آنها را مي ديد رفت. و هنگامي كه آنان صدايشان بلند مي شد، وي آنچه مي گفتند مي شنيد [1] .

باهلي - اين هواپرست هرزه جو- شيده به زانو در آوردن ضعيفان و منطق بزدلان را پيش گرفت و گفت:

اي هاني! تو را به خدا سوگند مي دهم مبادا خودت را به كشتن دهي و قوم و عشيره خود را دچار بليه سازي. به خدا قسم! من نمي خواهم كه كشته شوي - اين مرد (مقصودش سفير حسين؛ مسلم است) پسر عموي اينان است، و آنان او را نخواهند كشت، و بدو گزندي نخواهد رسانيد. پس او را به ابن زياد تحويل ده كه با اين كار، ننگ و عاري را به خود نخريده اي؛ زيرا تو او را به سلطان تحويل مي دهي [2] .

باهلي سخن تازه و پيشنهاد جديدي مطرح نكرد، بلكه همان خواسته والي را با زبان اقناع و راضي كردن به ميان كشيد.

كساني كه در گنداب پليدي دست و پا مي زنند و سر تا پايشان را ننگ و عار فرا گرفته است، از اين كار ضد دين و ارزشهاي اخلاقي احساس نقص و عار نمي كنند. و اساسا درك نمي كنند كه اسلام و حداقل عرف عربي مقبول و بالنده، آن را نهي مي كند.

در عين حال تعجب آور است كه اينان خود را عرب مي دانند. شبه الرجالي كه دين و ايمانشان تحكيم سلطنت جاهلي امويان است. در اين راه به تمام پستي ها تن در مي دهند تا دين مبين اسلام را فرو كوبند. خيلي طبيعي استكه هر حركت ضد اخلاقي را توجيه كرده و بگويند اشكالي ندارد. و ننگ نيست؛ زيرا... تو او را به سلطان تحويل مي دهي!.

ليكن اين وسوسه ها اينجا كارگر نيست؛ زيرا مخاطب وي مردمي است كه پس از به دست آوردن تمام اخلاق و رسومات خوب و پايدار عربي، در دامان اسلام نشو و نما كرده و معالي اخلاق را او از خود ساخته است. لذا آنچه را كه در مكتب انسان ساز اسلام فرا گرفته است؛ چنين به زبان مي آورد:

آري، به خدا ننگ آورترين كار است و بزرگترين عار! كه مسلم در پناه و ميهمان من باشد، همانكه فرستاده فرزند دخت رسول خدا صلي الله عليه و آله است و من دستانم سالم و يارانم فراوان باشند(سخنان خود را به گوش ‍ ابن زياد و ديگران مي رساند) و من او را تحويل دهم - به خدا قسم! اگر جز من كسي نباشد و باوري نداشته باشم، وي را هرگز تسليم نخواهم ساخت، تا در راه دفاع از او كشته شوم [3] .

سخنان صريح و منبعث از قوت نفس وي، پايه هاي حكومت جباران را لرزاند آري اين دست پرورده اسلام است و تسليم ناپذير.

باهلي همچنان اصرار مي كرد، و هاني با سرسختي امتناع مي ورزيد: به خدا قسم! او را هرگز تسليم ابن زياد نخواهم كرد.

سر انجام والي طغيان كرده با تكبر به مزدوران و نگهبانان اشاره كرد و فرياد كشيد: او را از من دور كنيد آنان نيز او را در بند كردند. و ابن زياد كف كرده بود و عربده مي كشيد:

آيا او را به من تسليم خواهي كرد يا گردنت را بزنم؟!.

ليكن هاني از كشتن هراسي نداشت؛ زيرا پيماني بسته بود كه كمترين و اولين ماده آن شهادت بود. لذا با تهديد گفت:

در آن صورت برق شمشيرها آن چنان كه توضيح داده خواهد شد- نداشت. و همين او را مغرور ساخته بود، و زبان او را گويا ساخته بود: واي بر تو! مرا با برق شمشير مي ترساني و ناگهان با عصايي كه در دست داشت چهره هاني را كه در بند بود مورد حمله قرار داد.

طبري مي گويد: چهره هاني را مورد ضرب قرار داده همچنان بر صورت بيني، پيشاني و گونه او مي كوفت، تا آنكه بيني او را شكست و خون بر پيراهن وي روان شد؛ و بالاخره خرد گشت [4] .

مرد پير- كه عمر مباركش از نود سال گذشته بود- همچنان مقاومت مي كرد. و بالاخره مي توانست خود را از بند رها كرده به سوي نزديكترين سلاح هجوم برد. وي موفق به قبضه كردن شمشير يكي از نگهبانان شد و كشاكش ‍ سختي در گرفت. ابن زياد وحشت زده فرياد مي كشيد و از حرس و نگهبانان مي خواست او را محاصره نمايند.

بالاخره نگهبانان توانستند هاني را مجددا در بند كنند. و ابن زياد كه از اين پيروزي! سر مست شده بود به هاني كه بشدت زخمي شده بود فرياد زد:

آيا حروري شده اي، زين پس خونت بر ما حلال است، او را ببريد و در اتاقي از اتاقهاي كاخ بيندازيد و در اتاق را بر او بسته، نگهباني بر او بگماريد [5] .

هاني در آن زمان آنچنان زخمهاي شديدي برداشته بود كه مورخين به شكل دردناكي توصيف مي كنند.

در اين زمينه دو روايت ديگر نقل شده است كه مجال طرح تفصيلي آنها نمي باشد. اين دو دوايت ماجرا را به گونه ديگري نقل مي كنند. و يا آنكه ضمن حادثه فوق بوده اين. و بعدا تفكيك گشته و به صورت مستقلي درآمده است. به هر حال اين دو روايت تصاوير گويايي از دليري، انقلابي و رادمردي هاني در اذهان همگان بر جا مي گذارد.

ابن زياد گفت: اي هاني! آيا نمي داني كه هنگامي كه پدرم وارد اين شهر شد تمام شيعيان جز حجر و پدرت را به قتل رساند و ديدي كه حجر چه كرد. و همچنان پدرم تو را گرامي مي داشت... تا آخر روايت كه هاني را بخاطر مخفي كردن مسلم توبيخ و سرزنش مي كند. هاني نخست انكار مي كند. و ابن زياد جاسوسي را فرا مي خواند. لذا سخن وي را تصديق كرده و مي گويد: اي امير! حقيقت همان است كه شنيده اي. و من پيمان تو- مقصودش پدر وي، زياد است - را فراموش نكرده ام. پس اتو و خانواده ات در امان هستي. به هو جا مي خواهي مي تواني بروي [6] .

مسعودي ماجرا را بدين گونه نقل مي كند:

پدرت زياد با ما مدارا مي كرد و به نيكي رفتار مي نمود. و من مي خواهم جبران كنم. آيا مي خواهي به او پيشنهاد خوبي كنم؟

ابن زياد گفت: چه پيشنهادي؟

هاني گفت: او و خانواده ات با اموال خود به سلامتي از اين شهر خارج شده به سوي شاميان حركت كن. كه نوبت حق سزاوارتر او تو و اوست (يزيد) رسيده است [7] .

پس وي خشمگين شد. و نگهبانان را با فرياد فرا خواند. و چهره آن پير حق را با ضربات عصا، وحشيانه شكافت.

اما آن سه تن كه براي دعوت از هاني راه افتادند، يكي غايب شد. يا آنكه براي كاري كه خود را جهت انجام آن آماده مي ساخت از صحنه خارج گشت. تا در نقشي ديگر ظاهر شود. (بزودي نقش وي را در اين حوادث خواهيم ديد).

اما حسان بن اسماء بن خارجه كه ظاهرا از نقشه ابن زياد و توطئه آنان بي خبر بود، خود را در اين نيرنگ شريك مي دانست. هر چند آن سه، همگي در اين توطئه نقش داشتند. لذا از نتايج اين برخورد خونين بر جان خود و دوستانش ترسيد. گفت:

آيا ما امروز نمايندگان نيرنگ و فريب بوده ايم؟ به ما دستور دادي كه اين مرد را نزد تو بياوريم. و همين كه او را آوريم، بيني و صورت او را شكسته و خون بر محاسنش سرازير كردي و فكر مي كني او را بكشي!.

ابن زياد به او گفت: و تو اينجا هستي (به نظر مي رسد ناگهان متوجه او شد و دوست نداشت او در آنجا باشد). پس به نگهبانان اشاره كرد تا او را فرد كوبند، پس او را زدند و در بند كرده به گوشه اي نشاندند [8] .

و: او را آنقدر زدند تا به روي زمين افتاد، سپس او را در گوشه اي از قصر زنداني كردند در حالي كه مي گفت: انالله و انا اليه راجعون. اي هاني مرگت را بخودم خبر مي دهم [9] .

در آن حال سومين فرد از آن سه تن محمد بن اشعث با صدايي كه ابن زياد بشنود. گفت: هر چه امير كند ما از آن راضي هستم. چه به نفع ما باشد و چه به زيان ما! بدرستي كه امير ادب كننده است [10] .

اين پاسخ كسي است كه براي حكومت و تازيانه و شمشير سلطان سجده مي كند. و نمونه روشني است از بر خورد كساني كه حاكم را خداوندگار خود دانسته، چونان خدايي قهار و صاحب مشيت مطلقه با او برخورد مي كنند. خواسته و تقدير حاكم را همسنگ اراده الهي مي دانند؛ چه فرمان يزدان چه فرمان شاه!.

كوفه مملو از محمد بن اشعث ها بود. و مانند او چه وضيع و چه شريف، بسيار بودند كه وجدان و روحهاي خور را ارزان به حاكم فروختند. و چه تجارتي بود!.

سفير حسيني مسلم بن عقيل از نزديك، اخبار هاني را دنبال مي كند؛ زيرا عبدالله بن حازم [11] را براي كسب اخبار فرستاده است و منتظر است تا وي با سرعت اخبار را به وي منتقل سازد.


پاورقي

[1] الفتوح / ابن اعثم، ج 5، ص 82. و سه مدرک سابق.

[2] همان مدرک.

[3] الفتوح /ابن اعثم، ج 5، ص 82 - 83 و منابع سابق.

[4] تاريخ طبري، ج 4، ص 274. و منابع قبلي.

[5] مدارک سابق.

[6] تاريخ طبري، ج 4، ص 269.

[7] مروج الذهب، ج 2، ص 63.

[8] الارشاد/ شيخ مفيد، ص 209 - 210.

[9] الفتوح / ابن اعثم، ج 5، ص 84.

[10] الارشاد، ص 210 و ديگران.

[11] تاريخ طبري، ج 4، ص 275.