بازگشت

لبيك ابن زياد به يزيد


ابن زياد پس از دريافت نامه يزيد، مردم بصره را فراخواند و طبق موسوم به حمد و ستايش خداوند پرداخته سپس گفت:

اما بعد: من از سختي هراسي ندارم و بيدي نيستم كه با نسيمي ضعيف از پا در آيم: از دشمنان خود سخت انتقام مي گيرد. و زهري هستم در كام آنان. درشتي را با درشتي و كلوخ را با سنگ پاسخ مي دهم...

اي اهل بصره! اميرالمؤمنين (يزيد!) ولايت كوفه را به من سپرده است. و من بامدادان به سوي آن ديار خواهم شتافت،. پس از رفتنم، ثمان بن زياد بن ابوسفيان [1] بر شما امير خواهد بود، مبادا با وي از در مخالفت و تضعيف بر آييد، كه به خدا سوگند! اگر از كسي خبر مخالفت به گوشم رسد، او و خاندان و دوستانش را خواهم كشت (به شيوه سركوب و ارعاب خوب توجه كنيد) و كمترين گناهي را با بزرگترين مجازات پاسخ خواهم داد، تا آنكه تسليم كرديد. و كمترين آواي مخالفي شنيده نشود. بدانيد كه من فرزند زياد هستم و شبيه ترين فرد به او در روي زمين، و در اين مشابهت و يكساني هيچكس با من شريك و سهيم نمي باشد [2] .

در خطابه فوق مي بينيم كه:

اولا: وي از كمترين اشاره اي به عوامل اين حوادث ناگهاني و احولات داخلي كوفه از ترس آگاهي اهالي بصره و شورش عليه برادرش، خودداري مي كند.

ثانيا: سعي مي كند با شيوه هاي رواني و حمله هاي روحي، آنان را مرعوب كند لذا آنان را از مكر و نيرنگ خود مي هراساند. و كينه توزي و زهر قاتل بودن خود را به رخ بصريان مي كشد، و هشدار مي دهد كه مبادا او يا برادرش (عثمان) را تحقير كنند و با آنان مخالفت نمايند؛ زيرا آنان نوادگان ابوسفيان هستند!.

ثالثا: خطابه خود را با تفاخر و ياد كردن پدر پيشاهنگ قتل و ترور كه تمام رذايل و غده هاي پليد خود را به وي منتقل ساخته بود، به پايان مي برد و خود را فرزند خلف همان ناخلف معرفي مي كند.

فراموش نكنيم كه همين ابن زياد ساعتي قبل از ايراد خطابه فوق، يكي از مجاهدان متقي را كه حامل نامه امام حسين عليه السلام به سوي رؤساي پنجگانه [3] بود، به شهادت رساند؛ زيرا منذر بن الجارود پنجمين رئيسي كه نامه به سوي او روانه شده بود، بخاطر غفلت و بينش ضعيف خود اين نامه را دسيسه اي از طرف ابن زياد براي آزمايش خود تصور نمود! لذا پيك را تسليم آن نانجيب كرد و ابن زياد هم او را به شهادت رسانده [4] ، ديگران را از هر تحركي عليه امويان و حكومت آنان برحذر داشت.

فرداي آن روز، ابن زياد همراه چند صد تن از لشكريان پانصد تن گفته شده است و تني چند از شخصيتهاي بصره با شتاب راه كوفه را در پيش گرفت. وي لشكريان را براي برخوردهاي احتمالي ميان راه يا داخل كوفه همراه خود ساخته بود. ليكن هدف وي از همراه داشتن شخصيتهاي آن ديار از قبيل شريك اعور حارثي و حارث بن نوفل دور نگهداشتن آنان از بصره در غياب خودش بود.

ابن زياد از قافله همراه خود مي خواست تا مسير را سريع پيموده، به مقصد رسند و خودش بر آنان سبقت گرفته در پيشاپيش آن گروه گاهي بر آنان بانگ مي زد و گاه از آن قوم مأيوس مي گشت. او خواستار آن بود تا همراهان تمام سعي و كوشش خود را براي زودتر رسيدن به كوفه به كار ببرند.

نتيجه اين فشارهاي بيش از حد آن شد كه يكايك همراهان در هر چند قدمي از شدت خستگي، رمق سرعت پيش روي قافله همچنان ادامه داشت.

شتاب و تندي قطع مسافت به جايي رسيد كه تنها دو تن باقي نماندند! ابن زياد و مولاي او مهران كه نزديك قادسيه او نيز در آستانه از پا در آمدن بود. ابن زياد او را تشجيع كرده و به او در صورت قطع طريق و همراهي، وعده پول داد. و گفت: اگر همچنان پايداري كني تا آنكه قصر كوفه را ببيني به تو يكصد هزار درهم خواهم بخشيد.

ليكن او ديگر توان ادامه راه را نداشت. و ابن زياد به تنهايي بدون كمترين توجهي به اطراف، همچنين هدف خود را دنبال مي كرد. تا به نزديكي كوفه رسيد.

او هنگام خروج از بصره براي ورود به كوفه راه حجاز كوفه را در پيش گرفت. و لباس حجازيان به تن كرده، عمامه اي سياه بر سر نهاد و بر چهره خود نقاب بست، تا هويت خود را كاملا مخفي سازد و از خطرهاي احتمالي ميان راه دوري گزيند.

وي هنگامي به كوفه رسيد كه شب، پرده هاي خود را بر شهر مي گسترد و تاريكي همه جا را فرا مي گرفت. ظاهرا او نمي خواست منتظر ياران از پا درآمده و از راه مانده خود گردد.

عموم مردم شهر در انتظار آمدن امام حسين عليه السلام بودند. دلها در سينه ها بسختي تپيدن آغاز كرده و عواطف شوري برانگيخته بود. چشمان مردم خيره به راه حجاز و گوشها نيز براي شنيدن صداي هر گامي در راه، همه تن ها چشم شده بود.

گويي زمان متوقف است و نظاره گر اين چشمان مشتاق. ساكنين نزديك دروازه شهر، اشتياقشان بيشتر بود؛ زيرا آنان تا فاصله زيادي از بيرون شهر را به اضافه قسمتي از مدخل اصلي كوفه را در چشم انداز خود داشتند. مردم از اشتياق گردن مي كشيدند. و چشمان، فراخ مي كردند. اما سرنوشت راءيي ديگر داشت، و مظلومان شهر از بازي چرخ بي خبر بودند...

نخستين كسي كه شبح تازه وارد را ديد، يك مرد و گفته اند يك زن بود كه به مجرد مشاهده آن شبح، صدا به مرحبا گفتن به امام، سبط پيامبر عليه السلام بلند كرد.

اين فرياد در كوي و برزن پيچيده و همه شنوندگان به خيابانها ريخته و با بانگ و هياهو به گرد سوار ناشناسي نقاب زده، حلقه زدند، و او را احاطه كردند.

سوار همچنان بر اسب قرار داشت و كمترين سخني نمي گفت، و سلامي را نيز پاسخ نمي داد؛ تنها به اشاره اي براي دور كردن مردم بسنده مي كرد.

درون سوار، لشكريان اضطراب و اطمينان صف آرايي كرده بودند، و هر يك فال نيك و بد مي زد. انديشه مرد مملو از افكار گوناگون و متضاد بود؛ از سويي هراسان و از سوي ديگر اميدوار بود. آنچه كه از مردم در جهت استقبال امام حق مي ديد، بر او گران مي آمد و دردآور مي نمود.

آري، او بر گروهي از مردم گذر نمي كرد مگر آن كه به او سلام مي كردند. و مي گفتند: مرحبا به او اي فرزند رسول خدا، به شهر ما خوش آمدي، خير مقدم!.

وي از اين خوش آمد گوئيهاي نسبت به امام حسين، سبط رسول الله صلي الله عليه و آله روي در هم مي كشيد و ناراحت مي شد [5] .

و مردم از خانه هاي خود خارج مي شدند. و او از مشاهد حركات و شادي آنها ناراحت مي شد [6] .

آنان در توهم خود كمترين ترديدي نداشتند، بلكه عمل خودبخودي و دسته جمعي ساده لوحانه آنان، هر يك را در اوهام راسختر مي ساخت، و به يقيني دروغين مي داد.

اگر برخي از اين عوام شمايل امام را مي شناختند و خصوصيات جسمي و اخلاقي او را در برخورد و استقبال مي دانستند، امام بودن تازه وارد را انكار مي كردند...

اين توهم از عوام شهر گذر كرده به والي شهر نيز رسيد. و او علي رغم در زدن شديد تازه وارد، درها را محكم بسته بود، و حاضر به گشودن آنها نمي گشت.

نعمان، چونان كسي كه امانتي در اختيار دارد و از تحويل آن به ديگران خودداري مي كند، سر از باروي قصر بركشيد گويا امام را مخاطب ساخته باشد گفت:

تو را به خدا سوگند مي دهم كه دست از من برداري و از اينجا دور شوي، من امانت خود را به تو تحويل نخواهم داد و علاقه اي هم به پيكار با تو ندارم! [7] .

تازه وارد كه برآشفته شده بود، نزديكتر رفته از نعمان كه سر از باروي قصر فرو كرده بود، خواست تا نزديكتر شود تا كسي از مردم صدايش را نشنود و گفت:

باز كن كه آخرين باز كردن تو باشد! و شب سياهت دراز شود.

مردي كه در پشت سر وي قرار داشت، اين صدا را شناخت و وحشت زده فرياد كشيد: به خدايي كه جز او خدايي نيست، او ابن مرجانه است.

ناگهان همه قوا و توان ابن مرجانه در هم شكست، و مردم تهمت زده شدند. در آن هنگام درب قصر گشوده شد. تا سوار نقابدار به درون رود و از چنگ اين مردم تازه از توهم به درآمده نجات يابد.

مظلومين، حيرت زده و پريشان حال يكديگر را مي نگريستند و دست از پا درازتر، از قصر دور مي شدند.


پاورقي

[1] زياد بن ابيه پدر هر دوي آنان است که به يمن استلحاق و به گونه اي نمادين، فرزند خلف البوسفيان مي گردد!.

[2] تاريخ طبري، ج 4، ص 266. و ابن اثير، ج 3، ص 268.

[3] رؤساي پنجگانه در بصره عبارت بودند از: مالک بن مسمع بکري، احنف بن قيس، قيس بن هيثم، يزيد بن مسعودنهشلي و منذر بن الجارود.

امام از اين پنج تن درخواست مشارکت در راه احياي دين جدش نموده بود، و سريع ترين لبيک گويي از سوي دلير مرد عقيده و جهاد ابن مسعود نهشلي صورت گرفت. درباره فعاليت حساس اين رادمرد و متن نامه امام به روساي پنجگانه به کتاب: الدوافع الذاتيه لانصارالحسين عليه السلام ص 65-70 مراجعه فومائيد.

[4] اين شهيد، مجاهد جليل القدر سليمان بن رزين اولين پيک و فرستاده اي است که در تاريخ اسلام به شهادت مي رسد. -رضوان خدا بر او باد.

[5] تاريخ طبري، ج 4، ص 266.

[6] تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 268.

[7] تاريخ طبري، ج 4، ص 267.