بازگشت

پسر زياد و خطبه او در منبر و اعتراض عبدالله عفيف


ابن نما [1] و ديگران مي نويسند و نيز مقرم در مقتل خود از حميد بن مسلم روايت كرده اند كه نداي صلوة جامعه دادند. پس از آن پسر زياد به منبر رفته و گفت الحمدلله الذي اظهر الحق و اهله و نصر اميرالمؤمنين و اشياعه و قتل الكذاب بن الكذاب.

يعني سپاس خداي را كه حق را با اهل حق آشكار داشته و جلوه داد و اميرالمؤمنين را با پيروانش ياري كرد و دروغگوي پسر دروغگو را كشت، در اين بين عبدالله پسر عفيف ازدي پيرمرد دلير كه از اخيار و خوبان شيعه و از زهاد و عباد درجه نخست بود و اين شيرمرد در جنگ جمل چشم چپ خود را از دست داده و در جنگ صفين نيز از چشم راست محروم گرديده و در اغلب اوقات ملازم و معتكف در زواياي مسجد اعظم كوفه روزگار خود را شب و روز به عبادت مي گذرانيد در نهايت رشادت از جاي برخاسته گفت: يا ابن زياد و يابن مرجانه ابن الكذاب و ابن الكذاب انت و ابوك و من استعملك و ابوه يا عدو الله اتقتلون ابناء النبيين و تتكلمون بهذا الكلام علي منابر المؤمنين.

يعني اي پسر زياد حرامزاده و پسر مرجانه معروفه زانيه بيقين كه توئي دروغگوي به تمام معني و توئي پسر كذاب و دروغگو توئي و پدرت و آن كس كه تو را به اين كار گماشته و پدر او اي دشمن خدا حيا نمي كنيد كه پيغمبرزادگان را مي كشيد و آن گاه بر منبرهاي مسلمانان رفته اينگونه سخنان بر زبان نحس خود مي رانيد و به اين


سخنان راست و درست خود جلو گفتار نادرست پسر زياد را گرفته نگذاشت كه ديگر سخني به زبان نحس خود نياورد. پسر زياد كه انتظار چنين جرئت و جسارت را از كسي نداشت يكباره برافروخته شده گفت:

من هذا المتكلم؟ يعني اين سخن گوي و اين جسور كي بود عبدالله عفيف در نهايت رشادت فرياد زد: انا المتكلم يا عدو الله اتقتل الذرية الطاهرة التي قد اذهب الله عنها الرجس و تزعم انك علي دين الاسلام و اغوثاه اين اولاد المهاجرين و الانصار و لينتقموا من طاغيتك من طاغيتك اللعين بن اللعين علي لسان رسول رب العالمين يعني منم آن گوينده و سخن ران اي دشمن خدا آيا تو مي كشي ذريه و نتاج پاك و پاكيزه اي را كه خدا از ايشان رجس و پليدي را برده و برطرف نموده و تو با اين رفتار هنوز دم از مسلماني مي زني و خود را مسلمان مي شماري اي داد اي فرياد كو دادرس و فريادرس كجا هستند اولاد مهاجرين و انصار تا بيايند و از امير سركش و ياغي تو لعين پسر لعين كه به زبان رسول و فرستاده پروردگار عالميان ملعون و مطرودند انتقام بكشند و تلافي اين ناروائي را بكنند.

پسر زياد را خشم زياده گرديد گفت او را نزد من بياوريد پاسبانان از جاي جسته خواستند كه او را دستگير كنند عبدالله عفيف قوم و قبيله ازد را به شعار خود خوانده (يا مبرور) و آن ها را به كمك خواست. عده اي از اشراف ازد كه در آنجا حضور داشتند قيام نموده عبدالله را از ميانه در بردند، عبدالرحمن بن مخنف ازدي به او گفت واي بر تو كه خود و عشيره ات را هلاك كردي پس از آن پسر زياد فرمان داد كه عبدالله را از دست خويشانش مأخوذ دارند و گفت تا جماعتي از ازد را كه از آن جمله عبدالرحمن بن مخنف بود گرفته به زندان فرستاد از طرفي شبانه جمعي از طرف پسر زياد به منزل عبدالله عفيف ريختند كه او را دستگير كنند وقتي كه اين خبر به گوش قبيله ازد رسيد اجتماع كرده و با هم پيمانان خود از يمن و غيره منضم شدند پسر زياد از اين ازدحام آگهي يافته محمد اشعث را با جمعي از قبيله مضر مأمور رفع غائله نمود و بين دو دسته مجادله و مبارزه شديدي دست داد به طوري كه جمعي از دو طرف كشته شدند [2] .


همراهان پسر اشعث رسيده دور خانه عبدالله عفيف را محاصره نمودند سپس به ميان خانه ريختند زد و خورد درگرفت دختر عبدالله فرياد مي زد، پدر دشمن آمد عبدالله به او گفت دخترك من مرا باكي نيست، شمشير مرا به دست من برسان، شمشير را از دختر گرفته و از خود دفاع نموده مي گفت [3] :



انا بن ذي الفضل العفيف الطاهر

عفيف شيخي و ابن ام عامر



كم دارع من جمعكم و حاسر

و بطل جدلية مغادر



دخترش مي گفت اي پدر كاش من پسر بودم و از تو دفاع مردانه مي نمودم و چاره اين نابكاران را كه كشندگان اولاد پيغمبرند مي نمودم وقتي كه دور او را گرفتند دختر فرياد مي زد وا ذلاه، اي امان از خواري دور پدرم را گرفتند و يار و مددكاري براي او نيست، عبدالله شمشير مي زد و مي گفت:



اقسم لو يفسح لي عن بصري

ضاق عليكم مؤردي و مصدري



و كنت منكم قد شفيت غلتي

ان لم يكن ذا ليوم قومي تخفري



ام كيف لي و الاصبحي قداتي

بالجيش يكسر كل غضنفر



او انصفوني واحدا فواحدا

افنيتم بموردي و مصدري



ياويحهم و السيف ابدا مشرقا

لا ينبغي الا مفر الحنجر



ويح ابن مرجان الدعي قداتي

و يزيد اذ يؤتي بهم في المحشر



و الحكم فيه لا اله و خصمهم

خير البرية احمد مع حيدر



در اين حماسه به خوبي معلوم مي شود كه اين شيرمرد دلير با آن حالت پيري و كوري و دستگيري چگونه داد مردانگي داده و از خصم دفاع نموده پنجاه سوار و بيست پياده را كشته [4] تا در پايان امر دستگير گرديد او را نزد عبيدالله بردند پسر زياد مكار بهانه گير كه برهاني جز سفسطه و باطل گوئي نداشت به او خطاب نموده گفت الحمدلله الذي اخزاك عبدالله گفت اي دشمن خدا به چه سبب خدا مرا رسوا نمود اگر كه چشم داشتم هم اكنون به تو معلوم مي نمودم عبيدالله گفت يا عدو الله ما تقول في عثمان، يعني درباره عثمان چه مي گوئي از آنجائي كه عبدالله را شيعه اميرالمؤمنين


علي (ع) مي دانست و منظورش اين بود كه عبدالله نام عثمان را به بدي ببرد و آن را بهانه سازد براي قتل وي.

عبدالله گفت اي پسر مرجانه اي پسر سميه اي غلام زاده ي بني علاج ترا با عثمان چكار است كه او بد يا خوب بوده و ترا بصلاح و فساد او چكار خواهد بود؟ خدا ولي و اختياردار مخلوق خودش است و درباره هر كس بعدل و حق حكم مي كند؟ از من بپرس كه خودت و پدرت و يزيد چه كاره ايد؟

پسر زياد گفت:از تو هيچ چيز را نمي پرسم تا اينكه شربت مرگ را بچشي، عبدالله گفت: الحمدلله رب العالمين من هميشه درخواست مي كردم كه شهادت به من روزي فرمايد پيش از اينكه تو از مادرت مرجانه متولد شوي و از خدا مي خواستم شهادت را به دست لعين ترين و شريرترين و دشمنترين خلق خودش قرار دهد در آن وقت كه ديدگان من كور شد من از شهادت نااميد گرديدم و هم اكنون سپاس و شكر خداي را كه بعد از نوميدي شهادت را نصيب من فرمود و استجابت مرا در دعائي كه از قديم مي نمودم به اجابت رسانيد.

عبيدالله گفت: گردن او را زده و به دار آويختند رحمة الله عليه و لعنة الله و عذابه علي قاتله


پاورقي

[1] مثيرالاحزان ص 72 - سپهر در ناسخ 6 ص 329 - لهوف ص 76 بحارالانوار ج 10 ص 231 - مقتل الحسين المقرم ص 219.

[2] تاريخ طبري ج 6 ص 264 - رياض الاحزان از روضة الصفا ص 57.

[3] مقتل مقرم ص 231 و ناسخ التواريخ 6 ص 331.

[4] ناسخ التواريخ ص 331 ج 6 - مقتل خوارزمي ج 2 ص 54.