بازگشت

در گفتار امام با عمر بن سعد


آنگاه حضرت سيدالشهداء عمر بن سعد را خواسته و او با نگراني دعوت آنحضرت را اجابت نمود امام او را مخاطب نموده و فرمود يا عمر انت تقتلني و تزعم ان يوليك الدعي بن الدعي بلاد الري و جرجان و الله لا تتهنأ بذلك ابدا عهدا معهودا فاصنع ما انت صانع فانك لا تفرح بعدي بدنيا و لا آخرة و كاني برأسك علي قصبة قد نصب بالكوفه يتراماه الصبيان و يتخذونه غرضا بينهم.

يعني اي عمر تو مرا ميكشي و گمان ميكني كه تو را زنازاده پسر زنازاده بولايت و فرمانفرمائي شهرهاي ري و جرجان ميگمارد قسم بخدا كه هرگز باين منظور نرسي و اين را عهدي استوار بدار و هم اكنون مكن آنچه را كه خواهي كني زيرا كه تو بعد از من در دنيا و آخرت روز خوش نخواهي ديد و گويا مي بينم كه سر تو را بر سر ني در كوه زده اند و كودكان آنرا هدف و نشانه خود قرار داده بر آن سنگ مي زنند، در اينجا عمر روي گردانيده و بحالت خشم فرمان جنگ داد - خوارزمي در مقتل خود مينويسد [1] پس از آن امام عليه السلام فرمود، كجا است عمر بن سعد؟ عمر را نزد من بخوانيد، اصحاب او را بخدمت امام خواندند در حالي كه كراهت از آمدن داشت و دوست نداشت كه بحضور امام (ع) بيايد، حضرت فرمود، اي عمر، آيا تو مرا ميكشي و گمان مي كني كه دعي بن الدعي (حرامزاده پسر حرامزاده) ترا والي كشور ري و جرجان ميكند قسم بخدا كه چنين امري براي تو مهيا نميشود، و عهدي غير معهود است پس مكن آنچه را ميكني زيرا كه تو بيقين بعد از من خوشي نخواهي ديد نه در دنيا و نه در آخرت و گويا كه سر تو را مي بينم كه بر نيزه زده اند و در كوفه ميگردانند و كودكان بآن سنگ ميزنند و آنرا بين خودشان هدف و نشانه قرار ميدهند، عمر سعد از اين گفته ها بخشم


در آمده و روي گردانيد و ياران خود را ندا زد، چه انتظار داريد، يكباره تمامي به آن ها حمله كنيد، كه اين ها جز يك لقمه به تنها نيستند، آن گاه حضرت ابي عبدالله اسب رسول خدا را كه مرتجز نام داشت خواسته بر آن سوار شد و اصحاب خود را مهياي كارزار فرمود، پسر سعد هم صف آرائي كرده غلام خود دريد را صدا زد و گفت اي دريد، با پرچم خود به پيش رو، پس از آن تيري به چله كمان گذارده و به جانب امام (ع) و ياران او پرتاب نمود و گفت، گواهي دهيد نزد امير كه من اول كسي هستم كه تير به جانب حسين افكند پس از آن نماند از اصحاب امام عليه السلام احدي مگر آنكه تيري به او رسيد [2] .


پاورقي

[1] جلد دوم مقتل ص 8 چاپ نجف.

[2] لهوف سيد بن طاوس ص 43.