بازگشت

پسر سعد و ممانعت او از آب و گماشتن موكلين بر فرات


ابي مخنف در مقتل خود [1] مي نويسد:

وقتي كه ابن سعد نامه عبيدالله را خواند حجر بن حر را خواسته و براي او پرچمي ترتيب داد او را سر كرده ي چهار هزار سوار نمود و امر داد كه بر شريعه غاضريه فرود آيد و آنجا را مراقب گرديده حصين و اصحاب او را از آب جلوگيري و ممانعت كند پس از آن شبث بن ربعي را پيش خوانده و براي وي پرچمي به رياست هزار سوار بست و به وي هم امر داد كه از جهت ديگر غاضريه وارد شود و آب را بروي حسين (ع) و يارانش ببندد و اين عده اطراف شريعه را گرفته و جلو آب را بستند و امام عليه السلام آن شب را با اصحاب و اهل و عيال خود بدينحال گذرانيد صبح كه شد در برابر لشگر آمده و آن ها هم بدور هم


گرد آمده بودند امام مركب خواسته سوار شد و رو به جانب سپاه دشمن نموده با صداي بلند فرمود، ايها الناس ساكت باشيد پس تمامي سكوت نمودند امام حمد و ثناي خدا را به جاي آورده و پيغمبر خدا را نام برده صلوات بر او فرستاد، پس از آن فرمود: ايها الناس

اما بعد فانسبوني فانظروا من انا ثم راجعوا الي انفسكم و عاتبوها فانظر و اهل يصلح لكم قتلي و انتهاك حرمتي الست ابن بنت نبيكم و ابن وصيه و ابن عمه و اول مؤمن مصدق لرسول الله به ما جآء به من عند ربه او ليس حمزة سيدالشهداء عمي او ليس جعفر الطيار في الجنه بجناحين عمي او لم يبلغكم ما قال رسول الله لي و لاخي هذان سيدا شباب اهل الجنة فان صدقتموني بما اقول و هو الحق و الله ما تعمدت كذبا منذ علمت ان الله يمقت عليه اهله و ان كذبتموني فان فيكم من ان سالتموه عن ذلك اخبركم اسئلوا جابر بن عبدالله الانصاري و ابا سعيد الخدري و سهل بن سعد الساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك يخبروكم انهم سمعوا هذا المقال من رسول الله لي و لأخي اما في هذا حاجز لكم عن سفك دمي.

يعني اي گروه مردم آيا نسب مرا مي دانيد كه من كيستم پس از آن مراجعه به خودتان كنيد آيا كشتن مرا از براي خود روا مي شماريد منم پسر دختر پيغمبر شما و پسر صفي و برگزيده او و اول كسي كه ايمان آورده و تصديق بخدا و رسول نموده و تصديق كرده به آنچه كه پيغمبر از نزد خداي متعال آورده آيا نيست حمزه سيدالشهداء عم پدر من يا اينكه نيست جعفر طيار و پرواز كننده در بهشت عم من؟ آيا به شما نرسيده است فرموده جد من درباره من و برادرم حسن كه اين دو تن دو سيد جوانان اهل بهشت اند و فرموده كه من در ميان شما دو چيز وزين و سنگين را مي گذارم كه آن دو كتاب خدا و عترت من اهل بيت من مي باشد پس اگر گفتار مرا تصديق مي كنيد كه او حق است و گرنه


پس بپرسيد از جابر بن عبدالله انصاي و ابو سعيد خدري و سهل بن سعد ساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك كه آن ها اين خبر و حديث را از جد من رسول خدا شنيده اند.

در اين اثنا شمر بن ذي الجوشن گفت من خدا را بر يك حرف بپرستم اگر بدانم كه تو كه تو چه مي گوئي؛ حبيب بن مظاهر به او گفت من تو را مي بينم كه خدا را بر هفتاد حرف مي پرستي كنايه از اينكه تو مشرك هستي و از وحدانيت و يگانگي خدا بيخبري و گواهي مي دهم كه تو جزء بهائمي و چه مي داني كه امام عليه السلام چه مي فرمايد به اين معني كه تو فهم اين كلمات را نمي كني و ظلمت جهل تو را فراگرفته و قد طبع الله علي قلبك پس از آن حضرت ابي عبدالله ندا زد اي شبث بن ربعي و اي كثير بن شهاب اي فلان و اي فلان آيا شما به من ننوشتيد كه بر شما وارد شوم و نزد شما بيايم از براي تو است آنچه كه از براي ما است و بر تو است آنچه كه بر ماست پس آنان جواب دادند كه ما چنين كاري را نكرديم و انكار نمودند حضرت فرمود اكنون كه اكراه داريد از آمدن من به اين سرزمين پس بگذاريد به هر جا كه خواهم از اينجا بروم يا از آنجا كه آمده ام به همانجا برگردم قيس بن اشعث گفت بحكم امير پسر زياد در اينجا فرود آي زيرا كه آنچه را كه تو دوست داري نخواهي ديد.

حضرت فرمود - به خدا قسم من هرگز دست خود را مانند اشخاص ذليل به دست كسي ندهم و همچون عبيد و بنده زر خريد فرار اختيار نكنم، پس از آن اين آيه شريفه را تلاوت فرمود: اني عذت بربي و ربكم من كل متكبر لا يؤمن بيوم الحساب يعني من پناهنده مي شوم به پروردگار خودم و پروردگار شما از شر هر سركش و بخود بالنده اي كه ايمان بروز شمار ندارد سپس مركب سواري خود را خوابانيده و عقبة بن سمعان را امر داد كه آن را عقال و پاي بند زند و مركوب را به قدري عقال نمود و امام عليه السلام جلوس فرمود، از آن پس قوم باطراف او گرد آمدند.


پاورقي

[1] مقتل ابي‏مخنف ص 54.