بازگشت

مأموريت شمر بن ذي الجوشن به كربلا


شمر بن ذي الجوشن ضبابي از بني كلاب كه از سران اشرار و از جمله خوارج نهروان بود از طرف پسر زياد مأمور آمدن كربلا شد و مأموريت وي را ابن جوزي در تذكرة الخواص خود چنين مي نويسد [1] :

عمر بن سعد در مقاتله و كارزار با حسين كراهت داشت، و بدين جهت كسي را خدمت امام فرستاده از او درخواست همنشيني و خلوت كرد پس از گرد آمدن با يكديگر عمر عرض كرد ترا چه باعث شد كه به اينجا آمدي امام فرمود اهل كوفه مرا خواستند و به سرزمين خود دعوت نمودند عمر عرض كرد مگر تو نمي دانستي كه آن ها پيش از اين با شما چه معامله كردند امام فرمود: من خاد عنا في الله انخد عنا له يعني كسي كه درباره خدا با ما خدعه كند ما فريب او را مي پذيريم. عمر سعد گفت:


اكنون كه دچار و گرفتار شده اي چه خواهي كرد امام فرمود مرا بگذاريد تا برگشته به مكه يا مدينه اقامت كنم يا ببعضي از سر حدات رهسپار كردم و در آنجا مانند بعضي از مردم بمانم و زندگاني كنم پسر سعد گفت من اين موضوع را به ابن زياد مي نويسم و از او استخازه مي كنم. پسر سعد چگونگي را نوشته و او خواست كه به عمر جواب دهد و امر را به مسالمت بگذراند شمر بن ذي الجوشن كلابي به واسطه خباثت ذات در اين مورد تفتين كرده و گفت از او نپذير و اين تقاضا را قبول منما تا اينكه حسين دست خود را در دست تو بگذارد زيرا كه اگر امروز از دست تو رها شود او در نيرو و قوه از تو بهتر و شايسته تر خواهد بود و تو ضعيف تر به شمار آئي پس راضي مشو مگر اينكه او را به حكم خود فرود آري و او گردن بزير فرمان تو در آورد، پسر زياد گفت خوب راي دادي و بايست چنان كرد كه تو مي گوئي بنابراين در جواب ابن سعد نوشت:

اما بعد فاني لم ابعثك الي الحسين لتطاوله و تمنيه السلامة و تكون شافعا له عندي فان نزل علي حكمي و وضع يده في يدي فابعث به الي و ان اني فارجف عليه و اقتله و اصحابه و او طي الخيل صدره و ظهره و مثل به و ان ابيت فاعتزل عملك و سلمه الي شمر بن ذي الجوشن فقد أمرناه فيك بامر.

يعني من تو را نفرستادم كه در كار حسين دست به دست كني و سهل انگاري كرده و آرزوي سلامتي او را بنمائي و نزد من از او شفاعت كني پس اگر حسين به حكم من تن در داد و دست خود را در دست من گذاشت او را پيش من روانه دار و اگر سر پيچيد و حاضر به اين كار نشد پس بر او سخت گيري كن و كارزار نما و او را با اصحابش بقتل رسان و اسب بر سينه و پشت او بتاز و بدن او را مثله كن و اگر از اجراي اين امر سرپيچي كني و امتناع داري از كار خود بركنار شو و امارت لشگر را به شمر واگذار نما كه ما او را براي اجراي اين امر مأمور نموديم.

پس زياد در پايان نامه اش اين بيت را نوشت:



الان حين تعلقته حبا لنا

يرجو الخلاص و لات حين مناص



يعني اكنون كه چنگال ما به او بند شده او اميد خلاص دارد در صورتي كه براي او راه خلاصي و نجات نيست.


بنابراين نامه را به شمر بن ذي الجوشن داد و به او گفت روانه شو و اين نامه را به پسر سعد برسان اگر كه او اين امري را كه به وي شده به موقع اجرا گذاشت چه بهتر و الا گردن او را بزن و سر او را براي من بفرست و تو خود امير و فرمانده لشگر خواهي بود و امر ما را چنانكه دلخواه ماست اجرا كني.

ابن جوزي در اينجا مي نويسد [2] كه من در بعضي نسخ ديدم كه حسين عليه السلام به پسر سعد فرمود مرا بگذار به مدينه برگردم يا اينكه نزد يزيد بروم و دست خود را در دست او بگذارم، او اين نكته را رد كرده و گويد من اين را صحيح نمي دانم زيرا كه عقبة بن سمعان مي گويد من از مدينه تا عراق همه جا با حسين عليه السلام بودم و از او تا هنگام شهادت جدا نشدم و هرگز چنين چيزي را از او نشنيدم - آري اين بيان با عزم راسخ امام عليه السلام منافي است.

باز ابن جوزي از واقدي نقل مي كند كه وقتي شمر بن ذي الجوشن نزد عمر بن سعد رسيد پسر سعد به او گفت لا اهلا و الله بك و لا سهلا يا ابرص يعني خوش نيامدي. و خيلي بد آمدي اي ابرص لا قرب الله ادارك و لادني مزارك و قبح ما جئت به يعني خدا مرگ تو را نزديك و تو را به گور جاي دهد كه بد خبري آوردي، پس از آن نامه پسر زياد را خوانده گفت، به خدا سوگند من او را از آن عزمي كه داشت برگردانيده بودم و او اذعان و اعتراف به گفتار من داشت و ليكن تو شيطان كردي آنچه را كه بايست بكني؟ شمر گفت اگر آنچه امير داده اجرا مي كني چه بهتر و گرنه سپاه را به اختيار من بگذار و بركنار شو؟ عمر كسي را نزد ابي عبدالله (ع) فرستاد و او را از جريان امر خبر داد، حضرت فرمود: بخدا قسم كه هرگز من دست خود را در دست پسر مرجانه نخواهم گذاشت و اين نكته را انشاء فرمود:



لا ذعرت السوام في فلق الصبح

مغير اولا دعوت يزيدا



يوم اعطي من المهانة ضيما

و المنايا ترصدني ان احيدا [3] .

چنانكه مي نويسند در اين وقت حضرت ابي عبدالله پسر سعد را خواست تا با او


اتمام حجت نمايد عمر با بيست سوار از لشگرگاه خود در آمده امام عليه السلام هم با بيست تن از جوانان و اصحاب بين دو سپاه جاي گرفتند امام دستور فرمود كه ياران و اصحابش از او قدري بركنار روند تنها حضرت ابي الفضل و علي اكبر با او بمانند پسر سعد هم با پسر خود حفص و لا حق غلام او بجاي ماندند: امام فرمود:

ويلك يابن سعد اما تتقي الله الذي اليه معادك اتقاتلني و انا ابن من علمت ذر هؤلاء القوم و كن معي فانه اقرب لك الي الله عزوجل يعني واي بر تو اي پسر سعد آيا نمي ترسي از خدائي كه بازگشت تو به سوي او است آيا با من كارزار مي كني در صورتي كه مي داني من پسر چه كسي هستم پس بيا و اين مردم را واگذار و با من باش كه براي تو به جانب خداي عزوجل نزديكتر است و بخير تو تمام خواهد شد.

پسر سعد - من چگونه اين كار كنم كه پسر زياد خانه و بنياد هستي مرا از بيخ و بن براندازد [4] .

امام عليه السلام - باسي بر تو نيست و بيم نداشته باش كه من خانه اي نيكوتر از آن براي تو بنا كنم.

پسر سعد- از آن ترسم كه ملك ومال و ضياع و عقار مرا پسر زياد به تمامي مصادره كند.

امام عليه السلام - نترس كه من از آب و ملك خود بهتر و فايده دارتر در حجاز بتو مي دهم.

پسر سعد - براي من در كوفه اهل و عيالي است كه بر آن ها بيمناكم.

امام عليه السلام - از اين عذر و بهانه هاي ابن سعد افسرده خاطر گرديده روي از او برگردانيد و برخاست و روانه به جانب خيام شد در حاليكه مي فرمود:

مالك ذبحك الله علي فراشك عاجلا و لا غفرلك يوم حشرك فو الله اني لارجوان لا تاكل من بر العراق الا يسيرا يعني امام عليه السلام فرمود چه شد ترا خدا ترا در فراش بكشد و روز رستاخيز تو را نيامرزد و قسم به خدا كه من اميدوارم تو از گندم عراق جز اندكي نخوري قال ابن سعد في الشعير كفاية عن البر مستهزءا بذلك القول.


پسر سعد از روي تمسخر و استهزا گفت جو به جاي گندم براي ما كفايت است، اگر گندم نباشد جو توان خورد - و به لشگرگاه خود برگشت.


پاورقي

[1] تذکرة الخواص 259.

[2] تذکرة الخواص ابن جوزي. ص 258.

[3] تذکرة الخواص ابن جوزي. ص 258.

اصل شعر از يزيد بن مفرغ است و امام عليه‏السلام آن را در دو مورد انشاد فرموده.

[4] مثيرالاحزان - ابن نماي حلي ص 45.