بازگشت

استشاره معاويه با زياد بن ابيه در باب بيعت يزيد


معاويه موضوع بيعت يزيد را با زياد بن ابيه يا زياد [1] پسر سميه معروفه كه ما در اينجا تا حدي در شناساندن او ناچاريم توضيحاتي در ذيل بدهيم به ميان گذاشته و از او در اين خصوص مشورت كرد و نامه اي به او نوشته و رأي او را خواست زياد موضوع را با


عبيد بن كعب نميري مطرح نموده گفت معاويه مي خواهد كه يزيد را ولايت عهدي دهد و مردم را به بيعت او بخواند و اين عمل براي او جز تنفر مردم نخواهد بود براي اين كه يزيد شخصي سست عنصر و مهمل كار و شراب خوار و عياش و همواره دنبال لهو و لعب و صيد و شكار است تو برو معاويه را ببين و از طرف من به او بگو كه در اين كار شتاب مكن و


خود كردار يزيد را در نظر بدار و قدري صبر كن تا كار درست شود و مطابق آرزوي تو گردد و به او بگو كه تأخير در اينكار پسنديده تر از تعجيل است عبيد گفت اين است و جز اين نيست زياد گفت پس در اين مورد چه بايد كرد عبيد گفت من مي دانم كه تو برخلاف رأي معاويه اظهار عقيده نخواهي كرد و چيزي نمي گويي كه يزيد را با خودت دشمن كني و ليكن بهتر اين است كه تو محرمانه بيزيد خبر دهي كه معاويه درباره ولايت عهد تو از من مشورت كرد من ترسيدم كه مردم نپذيرند و با تو مخالفت كنند زيرا كه تو اكنون جواني و سرگرم لهو و لعب و عيش و نوش هستي و خواستم كه با تو ملاقات كنم و تو را نصيحت نمايم كه مواظب خود باشي و فكر مردم را درباره خودت مشوش نكني تا اينكه معاويه بتواند حجت را بر مردم تمام كند و اين منظور را به خوبي انجام دهد عبيد گفت اين پيام تو باعث خشنودي معاويه و موجب رضاي يزيد گردد.

در تاريخ يعقوبي مي نويسد: زياد بن عبيد عامل حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام در فارس بود وقتي كه امر به معاويه رسيد نامه اي به او نوشته و او را توعيد و تهديد كرد، زياد برخاسته خطبه اي خوانده و گفت: پسر آكلة الاكباد (هند جگرخوار) پناهگاه منافقين و پس مانده احزاب كفار نامه اي به من نوشته و مرا تهديد كرده در صورتي كه بين من و او دو دختر زاده رسول خدا با نود هزار سپاه فاصله است كه شمشير بر فرق آن ها خواهند گذاشت واحدي را فروگذار از قتل نخواهند نمود و هرگاه او به من دست رسي يابد شديدا او را بضرب شمشير از پا در مي آورم.

معاويه مغيرة بن شعبه را نزد زياد روانه كرده او پس از ورود الحاق وي را بابوسفيان اعلام نموده و ولايت بصره را به او واگذار كرده براي زياد چهار شاهد و گواه حاضر آورد كه يكي از ايشان شهادت داد كه علي بن ابي طالب عليه السلام نزد عمر بن الخطاب نشسته بود كه زياد نامه ي ابوموسي اشعري را آورد و طوري با عمر حرف زد كه او را از طلاقت لسان و ذكاوت خود به شگفت آورد ابوسفيان در آنجا گفت به خدا كه اين پسر من است و من نطفه او را در رحم مادرش گذاشته ام مردم به او گفتند پس چه چيز مانع ادعاي تو از آن است ابوسفيان گفت ترس اين عير ناهق (زياد همداني)

ديگري هم آمده اين شهاتت را داد زياد از او پرسيد گفته تو درباره علي چيست او


گفت مانند گفته تو آنگاه كه تو را والي فارس نمود و از تو گواهي گرفت كه تو پسر ابوسفياني.

ابومريم سلولي گفت من نمي دانم شهادت علي چيست و لكن من شراب فروشي در طائف داشتم ابوسفيان از سفري نزد من آمد غذا خورد و شراب نوشيد پس از آن گفت اي ابومريم عزوبت من به طول انجاميد آيا اينجا فاحشه اي سراغ داري به او گفتم كنيزي از بني عجلان در اينجا است گفت او را براي من بياور با اينكه تو گوئي دراز پستان است و گند زير بغل دارد من او را آوردم و با او جمع شد پس از آن نزد من آمده گفت اي ابامريم من آب پشت خود را در جائي ناپسند ريختم، زياد گفت ما تو را گواه آورده ايم نه بدگوي و شامت، ابومريم گفت من حق واقع را گويم، پس از آن زياد شهادت گواهان را نزد معاويه فرستاد و از او سپاسگزاري كرده گفت اگر اين امر مقرون به حقيقت است و راست است كه نعم المطلوب و اگر باطل است پس معاويه و گواهان به آن داناترند و عبيد هم از براي من پدري نيكو و پسنديده بود.

پس از عمل مغيرة بن شعبه والي كوفه شده سنه 42 هجري و پس از چندي او را عزل نموده عبدالله بن عامر را والي كوفه نمود مغيره ببصره رفته و در آنجا ولايت عهدي يزيد را به معاويه پيشنهاد كرد و زمينه اين كار را براي احراز مقام خود چيد.

ابن ابي الحديد، زياد را پسر عبيد دانسته و گويد بعضي عبيد را به ثقيف نسبت مي دهند و او غلام و بنده اي بود كه تا ايام زياد ببردگي باقي بود زياد او را خريده و آزاد نمود، بعضي زياد را پسر سميه كنيز حرث بن كلدة ثقفي مي شمردند كه او در حباله عبيد بود و ليكن چون پدرش معلوم نبود او را زياد بن ابيه مي گفتند و به اين نام معروف گرديد ابوسفيان او را از خود دانسته چنانكه نگاشته شد و معاويه استحقاق او را با كمال وقاحت براي پيشرفت مقاصد شرم خود اجرا نمود و زياد را برادر صلبي خود شمرد، عجب است از اين بي حيائي مخصوصا كسي كه خود را اميرالمؤمنين خواند و جانشين حضرت خاتم النبيين بداند.


پاورقي

[1] زياد بن ابيه يا زياد پسر سميه زانيه يکي از دهات و سياسان هوشيار و با تدبير روزگار به شمار رفته و پدر او نامعلوم و چند تن در يک شب مادرش را ديده بودند.

سميه کنيز حارث بن کلدة بن عمرو بن علاج ثقفي بوده، حارث طبيب معروف عرب است که از ايران به عربستان آمد و در کتب و تواريخ و سير نام او مسطور است و ليکن سميه مادر زياد زني زانيه و بدکار و جزء زنان صاحب لواء بود و از زنان هر جائي به شمار مي‏رفت و در آخر کار بنکاح عبيد بن اسيد غلام رومي درآمد که در طايف گوسفندچران بود ]ابوسفيان در سفر طائف با سميه زنا نموده و از او نطفه ناپاک زياد انعقاد يافت و از اين جهت بود که معاويه زياد را برادر خود خوانده و چون پدر زياد نامعلوم بود او را زياد بن ابيه و زياد پسر سميه و بعضي زياد بن عبيد مي‏خواندند واو را به نام شوهر مادرش پسر عبيد مي‏شمردند زياد در زمان عمر بن خطاب با جماعتي از اهل بصره به مدينه آمده و در حضور عمر کياست و دها و زيرکي و فراست خود را نشان داده و مورد نظر و توجه عمر گرديد و اسلام آورد عمر او را براي اصلاح امري بيمن فرستاد در مراجعت تقريرات و بيان او بيشتر عمر را متمايل به او نمود و او را به شگفت آورد در اينجا حضرت امير (ع) و عمرو عاص نزد عمر بودند عمر گفت اگر پدر اين پسر قرشي بود عرب را به يک چوب مي‏راند ابوسفيان هم که حضور داشت گفت قسم به خدا که پدر او قرشي است و نزد من معرف است حضرت امير (ع) فرمود آن کيست؟ ابوسفيان گفت من نطفه او را در رحم مادرش گذاشتم و اگر ترس عمر نبود امر خود را آشکار مي‏نمودم، زياد که نطفه حرام بود و اغلب حرامزاده‏ها بي‏باک و هوشيار و زيرک و طرار و عيار مي‏شوند او نيز در دوره زندگاني از دهاة و نوابغ به شمار رفته در خلافت حضرت امير حکومت فارس داشت و در عمل خود استوار و درست‏کاري به خرج مي‏داد بعد از آن حضرت به تدبير عمرو عاص و استلحاق او به معاويه به عنوان برادر خوانده او را به طرف معاويه کشانيده و حکومت بصره و عراق را به او دادند و درباره شيعيان علي عليه‏السلام منتهاي بي‏باکي و ستم و بيداد را به خرج داده و بسياري را به قتل رسانيد تا در سال پنجاه و سه هجري بچنگال مرگ به مرض طاعون گرفتار شد و به بدترين احوال درگذشت.