بازگشت

قيام ابن عفيف


توده هاي مردم كوفه، تحت فشار هول انگيز رعب و خشونت، تخدير شدند تا آنجا كه اوضاع عمومي، به كلي دگرگون گشت و ديگر كوفه، همچون گذشته، صحنه ي جريانات سياسي و مركزي، براي جبهه ي مخالف نبود؛ زيرا چادر خواري و ذلت بر سركشيد و طاعون ترس، در شريانهايش جاري گشت.

چه كسي مي توانست سخني بر زبان آورد، در حالي كه فضا آكنده از ترس و وحشت بود، سر پيشواي امّت و رهبر بزرگش، بالاي نيزه ها قرار داشت و بانوان بزرگ رسالت، اسيراني در آن سرزمين بودند، ديگر كسي را ياراي آن نبود كه


حرفي بر زبان آورد؛ زيرا دهانها بسته شده، زبانها لال گشته، زندانها از بزرگان و نام آوران پر گرديده و همگان در برابر حكومت فرزند مرجانه، تسليم شده بودند، وقتي آن ستمگر مغرور، به جامع اعظم آمد، در آنجا كه اجتماعي عمومي برپا شده بود و نيروهاي مسلّح و ديگر افراد ملّت جمع شده بودند، وي بالاي منبر رفت و شادي بزرگ خود را از آن پيروزي دروغين، آشكار كرده گفت- و چه هولناك بود، آنچه گفت-:

«سپاس خداي را كه حق و اهل آن را آشكار ساخت و اميرمؤمنان يزيد و حزبش را نصرت بخشيد و دروغگو فرزند دروغگو، حسين بن علي و شيعيانش را كشت!!».

اين سخنان را در اجتماعي بر زبان راند كه عدالت علي و صداقت او را مي شناخت و سيرت فرزندش امام حسين را مي دانست و آن را به حق و صدق، درخشنده يافته بود. اگر اين را در شام يا در سرزمين ديگري مي گفت، شايد توجيهي مي داشت، ولي وي اين سخنان را در كوفه كه پايتخت اهل بيت بوده، بر زبان راند، هنوز آن پليد، سخنانش را پايان نداده بود كه قهرمان انقلابي، «عبداللَّه بن عفيف ازدي غامدي» به پاخاست، وي نابينا بود و يكي از چشمانش را در جنگ جمل و ديگري را در صفين، همراه امام اميرالمؤمنين عليه السلام از دست داده و پيوسته در مسجد به عبادت مشغول بود. او بر ابن زياد فرياد زد:

«اي فرزند مرجانه! دروغگو فرزند دروغگو، تو هستي و پدر تو و آنكه تو را حكومت داده و پدر او، اي فرزند مرجانه! آيا فرزندان پيامبران را مي كشيد و با كلام صدّيقان، سخن مي گوييد؟». [1] .


آن ستمگر، از خود بي خود شد؛ زيرا اين كلمات، همچون صاعقه اي بر سر او فرود آمد، پس همچون سگي هار، با صدايي بلند فرياد كشيد: «اين كيست كه سخن مي گويد؟».

- «من هستم كه سخن مي گويم اي دشمن خدا! آيا ذرّيه ي پاكي را مي كشيد كه خداوند پليدي را از آنان دور ساخته و ادعا مي كني كه بر دين اسلام هستي؟ كجاست فريادرس؟ كجا هستند فرزندان مهاجرين و انصار تا از سرور ستمگرت انتقام گيرند [2] ؟ همان ملعون، فرزند آن لعنت شده بر زبان محمد، شكوه آن ستمگر درهم شكست و غرور شاديهايش بر باد رفت، فريادها برخاست و مردم از هر سوي مسجد پيش آمدند تا آن گوينده را ببينند كه احساسات آنان را بيان كرده بود؛ زيرا اين نخستين اعتراض علني بر ضد نظام حاكم در مورد كشتن ريحانه ي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بود.

ابن زياد، در حالي كه به شدت خشمگين بود، با تندي فرياد زد: «او را نزد من بياوريد».

مزدوران، به سوي وي شتافتند تا او را بربايند، ولي «ابن عفيف» به شعار خاندانش فرياد كشيد: «يا مبرور!».

در آن مجلس، هفتصد نفر از افراد قبيله ي ازد، حاضر بودند. آنان به سوي وي برخاسته، او را نجات دادند و به منزلش بردند [3] و «عبدالرحمن بن مخنف ازدي»، بر او خرده گرفته گفت: «واي بر غير تو! خود و خاندانت را هلاك كردي!». [4] .


ابن زياد، خشمگين و پريشان شد، زيرا عبداللَّه، باب مخالفت را بر او گشود و شكوه حكومتش را درهم كوبيد. آنگاه، خشمگين از منبر پايين آمد و داخل قصر شد و اشراف و سرشناسان براي رفتن نزد وي سبقت گرفتند. وي گفت: «آيا ديديد كه اينان چه كردند؟».

- «آري».

آنگاه به اهل يمن و آنان كه همراه وي بودند، دستور داد تا ابن عفيف را دستگير كنند. «عمرو بن حجاج» به وي پيشنهاد كرد هر ازدي را كه در مسجد بود، زنداني كنند كه همين كار را كردند، در نتيجه، اهل يمن به شدت با قبيله ي ازد،درگير شدند و نبرد سختي ميان آنها جاري شد. ابن زياد، به يكي از مأمورانش گفت: برو و ببين ميان آنان چه مي گذرد. وي به سرعت نزد آنان رفت و ديد جنگ ميان آنان برپاست، به او گفتند: «به امير بگو تو ما را به سوي مردم بي اصل و نسب جزيره يا كفشدوزان موصل نفرستاده اي، بلكه ما را نزد ازديان، يعني شيران بيشه ها فرستاده اي، آنان، تخم مرغي نيستند كه شكسته شوند و يا دانه ي اسپندي كه بر آن پاي گذاشته گردد...».

از ميان ازديان، «عبداللَّه بن حوزه ي والبي و محمد بن حبيب» كشته شدند و كشتگان از هر دو سوي، فراوان گشتند، ولي يمنيها، بر ازديان، نيرو يافتند و به سوي قلعه اي در پشت خانه ي ابن عفيف رفته، آن را شكستند و بر او يورش برده وارد خانه اش شدند او تنها مانده بود، دخترش، شمشيري به وي داد و او (كه نابينا بود) به دفاع از خود پرداخت [5] در حالي كه رجز مي خواند و مي گفت:



انا ابن ذي الفضل العفيف الطاهر

عفيف شيخي و ابن أم عامر






كم دارع من جمعكم و حاسر

و بطل جندلته مغاور



«من فرزند عفيف پاك با فضيلت هستم، عفيف، بزرگ من است و من فرزندام عامر هستم».

«چقدر افراد زره پوشيده و بدون زره و چقدر از قهرمانان رزم آور را به خاك افكنده ام».

دخترش، با سوزدل او را مخاطب قرار مي داد و مي گفت: «كاش مردي مي بودم و در برابر تو با اين فاجران قاتل عترت پاك، مي جنگيدم».

آنگاه دخترش به راهنمايي وي بر جنگجويان پرداخت و به او مي گفت: «پدرم! آنان از فلان طرف به سوي تو مي آيند، آنان بر سر او ازدحام كرده و از هر طرف او را در محاصره گرفته، دستگير نمودند و او را نزد ابن زياد بردند در حالي كه وي بر سر راه خود مي گفت:



أقسم لو يفسح لي عن بصري

شق عليكم موردي و مصدري [6] .



«سوگند مي خورم كه اگر چشمانم باز شوند، رفت و آمد من بر شما سخت مي شد».

هنگامي كه رو به روي ابن زياد ستمگر قرار گرفت، آن پليد به وي گفت: «سپاس خداي را كه رسوايت ساخت».

«ابن عفيف» در حالي كه او را به استهزا گرفته و ناچيزش شمرده بود، به وي پاسخ داد: «به چه چيزي رسوايم ساخت؟».

فرزند مرجانه مي خواست، خونش را حلال شمارد، لذا از او درباره ي عثمان پرسيد، شايد از او بدگويي كند و او اين كار را وسيله اي براي مباح ساختن


خون او بسازد، پس به وي گفت: «درباره ي عثمان، چه مي گويي؟».

آن قهرمان عظيم، تيرهايي از منطق سرشار رها كرد و به او گفت: «تو را چه به عثمان! بدي كرده و يا نيكي نموده، صلاح داشته و يا تباه بوده باشد، خداي تعالي، وليّ بندگانش مي باشد كه ميان آنان و عثمان به عدالت و به حق، حكم مي كند، ولي از من درباره ي پدرت و خودت و يزيد و پدرش سؤال كن».

آن ستمگر ديد كه در برابر قهرماني سخت اراده قرار دارد، پس به وي گفت: «ديگر چيزي از تو نمي پرسم تا مرگ را با غصه هاي پي درپي بچشي».

«ابن عفيف» در پاسخ وي گفت: «سپاس خداي آفريدگار جهانيان را، من پيش از آنكه مادرت تو را بزايد، از خداوند مي خواستم كه مرا شهادت روزي فرمايد و از خداوند خواستم كه آن را به دست ملعون ترين بندگانش و دشمن ترين آنان نسبت به وي قرار دهد، هنگامي كه چشمانم را از دست دادم، از شهادت نااميد شدم ولي اينك خداي را شكر كه پس از نااميدي، آن را روزي ام ساخت و اجابت دعاي قديم مرا به من اطلاع داد». [7] .

آن پليد، به خشم آمد و به جلادانش دستور داد تا گردنش را بزنند و او را در محل «سبخه»، به صليب آويزند، آنان نيز چنان كردند. [8] .

زندگي اين قهرمان بزرگ كه حياتش را براي خدا بخشيده بود، بدين گونه پايان يافت. وي، در برابر منكر، مقاومت كرد و با ستم، مبارزه نمود و سخن حق را در تيره ترين و سخت ترين شرايط، بر زبان آورد.



پاورقي

[1] انساب‏الاشراف 413 /3.

[2] اللهوف، ص 204. بحارالأنوار 119 /45.

[3] انساب‏الاشراف 414 -413/3.

[4] رياض الاحزان، ص 57.

[5] انساب‏الاشراف 414 /3.

[6] اللهوف، ص 205. بحارالأنوار 120 /45.

[7] لهوف، ص 206 -205. خوارزمي، مقتل 55 -53 /2.

[8] انساب‏الاشراف 414 /3.