بازگشت

ابن زياد ستمگر در برابر بزرگ بانوي وحي


هنگامي كه ابن زياد، كينه هايش را از سر امام، سيراب نمود، روي به خانواده ي حضرت حسين عليه السلام كرد، زني را ديد كه در گوشه اي از مجلس كناري ايستاده و بدترين جامه ها را بر تن دارد، در حالي كه شكوه و جلال، او را در بر گرفته است، تا آنجا كه ابن زياد بر آن شد تا درباره ي او جويا شود، پس گفت: «اين كيست كه كناري رفته و زنانش به همراه او هستند؟».

وي از او روي گرداند، ابن زياد، سوالش را دوباره تكرار كرد، اما وي او را ناچيز شمرد و حقير دانست، به او پاسخي نداد. يكي از بانوان، به سخن آمد و گفت: «اين زينب است، دختر فاطمه، دختر رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله».

آن پليد فرومايه از حقير شمرده شدن خود به وسيله ي آن بانوي بزرگوار، رنجيد و با زباني الكن به اظهار شماتت پرداخت و گفت: خداي را سپاس كه


شما را رسوا كرد و به قتل رسانيد و سخنتان را باطل نمود!!.

نوه ي رسول صلي اللَّه عليه و آله با شجاعت، آن فرومايه ي پليد را حقير شمرد، بر او فرياد كشيد: «سپاس خداي را كه به خاطر پيامبرش ما را كرامت بخشيد و از پليدي پاك گردانيد، اين فاسق است كه رسوا مي شود و اين فاجر است كه دروغ مي گويد و او كسي غير از ماست، اي فرزند مرجانه!». [1] .

اين گفتار شديد را در حالي بر زبان آورد كه وي و بانوان از آل محمد صلي اللَّه عليه و آله در بند اسارت بودند و نيزه هاي فاتحان، بالاي سر آنان افراشته و شمشير شماتت كنندگان رو به رويشان كشيده شده بود... وي، آن ستمگر را از تخت حكومتش به گور فرود آورد و خود بزرگ بيني اش را درهم كوبيده، او را در برابر خادمان و پيروانش معرفي نمود كه رسوا شده و شكست خورده، اوست... فرزند مرجانه در حالي كه با فرومايه ترين و زشت ترين چيزها خود را تشفي مي داد، گفت: «كار خدا را با برادرت چگونه ديدي؟!».

بانوي بزرگ بني هاشم با شجاعت و پايداري و با كلمات ظفر و پيروزي براي خود و خاندان خويش، به وي پاسخ داد و گفت: «جز نيكي نديده ام، اينان قومي هستند كه خداوند، كشته شدن را بر ايشان مقدّر فرمود و آنان به سوي آرامگاههاي خويش شتافتند، خداوند تو را با آنان روبه رو خواهد ساخت و تو مورد بازخواست و محاكمه واقع خواهي شد، پس در آن روز بنگر كه پيروزي از آن چه كسي است، مادرت به عزايت بنشينداي فرزند مرجانه!».

آن فرومايه، در برابر آن تحقير دردناك و سخنان كوبنده، نتوانست خودداري نمايد و به شدت دچار خشم و عصبانيت شده تصميم گرفت او را به


كيفر برساند، ولي «عمرو بن حريث» او را نهي كرد و به او گفت: او زن است و به چيزي از گفتارش مؤاخذه نمي شود، پس رو به وي كرد و گفت: «خداوند قلب مرا از طاغوت تو و سركشان اهل بيت شما آرامش بخشيد!».

از اين دلشادي و گستاخي، غم و اندوه بر حضرت زينب چيره شد و در حالي كه قهرمانان برگزيده ي خاندانش را به ياد مي آورد كه در ميدانهاي نبرد شهيد شده بودند، با اندوه فراوان گفت: «به جانم سوگند! تو بزرگ خاندانم را كشتي و خانواده ام را نابود ساختي، فرزندانم را از بين بردي و ريشه ام را بركندي، پس اگر اين كار تو را آرامش مي بخشد، تو انتقام خود را گرفته اي».

فرزند مرجانه آرام شد و خشمش فرونشسته، گفت: «اين، زني مُسجّع گو مي باشد، به جانم كه پدرش مسجع گويي شاعر بود!».

حضرت زينب به وي پاسخ داد: «من از مسجع گويي روي برگردانده ام، زن را به مسجع گويي چه كار؟». [2] .

اين زندگي چه دردناك و بي ارزش است كه دختر وحي را نزد فرزند مرجانه، اسير مي سازد و او در تحقير و توهين وي فراوان مي كوشد. اي روزگار! اگر باقيمانده اي از آنچه بزرگواران را مي آزارد، نزد تو باشد، آن را بياور.


پاورقي

[1] طبري، تاريخ 457 /5.

[2] طبري 457 /5. اللهوف، ص 201 -200.