بازگشت

همراه با عبيدالله سلمي


در آن ساعت، مسلم به اين فكر نمي كرد كه از دست فرزند مرجانه طاغوت، از قتل و شكنجه بر او چه خواهد گذشت، بلكه در انديشه نامه اي بود كه به امام حسين عليه السلام نوشته و اورا به آمدن به سوي آن شهر، فراخوانده بود؛ زيرا يقين كرده كه به سرنوشتي همانند آنچه به او رسيد، گرفتار خواهد شد، پس اشك به چشمانش آمد، عبيداللَّه بن عباس سلمي فكر كرد كه وي از آنچه بر سرش آمده و اسير گشته به گريه افتاده است، از او انتقاد كرد و به وي گفت: «هر كسي طالب چيزي باشد كه تو طالب آن هستي، هرگاه به وي برسد آنچه به تو رسيده است، گريه نمي كند...».

مسلم، وي را از اشتباه به در آورد و در پاسخش فرمود: «به خدا سوگند!


من به خاطر خود گريه نكرده و براي خويشتن مرثيه نمي گويم، هرچند كه چشم به هم زدني نابودي را براي خودم دوست ندارم، و لكن براي خويشانم مي گريم كه در حال آمدن هستند... من براي حسين مي گريم...» [1] .

خيابانها و كوچه ها پر از مردمي شده بود كه منتظر بودند پايان كار آن رهبر بزرگ چه خواهد بود و از دست امويان چه خواهد كشيد هيچ يك از آنان، از ترس حكومت جابر، نمي توانست لب به سخني بگشايد.


پاورقي

[1] الارشاد، ص59 / 2.