بازگشت

در سرزمين بصره


سپاهيان عايشه بر مردم بصره روي آوردند و دلهايشان را از پريشاني، ترس و اضطراب، پر ساختند، زيرا نيروهاي نظامي در اطراف شهرشان مستقر گشته بودند و مي رفتند كه آن را اشغال نمايند و آنجا را به منطقه اي جنگي و محلّي براي نافرماني بر ضد خليفه قانوني سازند.

حاكم بصره، «عثمان بن حنيف» كه از افراد صاحب مديريت، تدبير و تعهد در دين بود، دست به كار شد و «ابوالاسود دؤلي» را نزد عايشه فرستاد تا علّت آمدنش به سرزمينشان را جويا شود.

هنگامي كه وي نزد عايشه راه يافت، به او گفت: اي ام المؤمنين! چه چيزي تو را به اينجا آورده است؟

- براي خونخواهي عثمان آمده ام.

- كسي از قاتلان عثمان در بصره نيست.

- راست مي گويي ولي آنها با علي بن ابيطالب در مدينه هستند و من آمده ام تا اهل بصره را به جنگ با وي وادار سازم، آيا ما براي شما از تازيانه عثمان به خشم بياييم ولي با شمشيرهاي شما براي عثمان خشمگين نشويم....

«ابوالاسود» به وي پاسخ داد و گفت: «تو را به تازيانه و شمشير چكار؟ تو را پيامبر خدا صلي الله عليه و آله بازداشته و به تو فرموده است كه در خانه خود آرام گيري و كتاب پروردگارت را تلاوت نمايي كه بر زنان، كار زاري نيست، خونخواهي آنان بايسته نباشد و به حقيقت كه علي از تو اولي است و به خويشاوندي نزديكتر كه آنها فرزندان عبد مناف مي باشند».

وي گفته او را نپذيرفت و بر انديشه خودپاي فشرد و گفت: «من از اينجا


نمي روم تا اينكه به آنچه به خاطر آن آمده ام دست يابم، اي ابوالاسود! آيا گمان مي كني كسي به جنگ با من اقدام نمايد؟!!».

او مي پنداشت كه به خاطر رابطه زناشويي با پيامبر صلي الله عليه و آله از مصونيت برخوردار است و كسي به جنگ با وي بر نمي خيزد ولي نمي دانست كه وي اين حرمت را نابود كرده و اهميتي به آن نداده است. پس ابوالاسود حقيقت را به وي اظهار داشته گفت: «به خدا قسم! آنچنان جنگي با تو خواهد شد كه آسانترين آن، سخت باشد».

آنگاه ابوالاسود روي به زبير كرده اورا به ياد دوستي و نزديكي ديرينه اش با امام انداخت و گفت: «اي ابوعبداللَّه! مردم در مورد تو اين را مي دانند كه روز بيعت با ابوبكر، شمشيرت را برداشته مي گفتي: هيچ كس براي اين امر از فرزند ابوطالب شايسته تر نيست، آن موضعگيري تو كجا و حالا كجا؟».

زبير، در پاسخ چيزي را كه خود به آن ايمان نداشت بر زبان آورد و گفت: «به خونخواهي عثمان برخاسته ايم».

- «بعداً تو و صاحبت (طلحه)، دوستيش را بر عهده گرفتيد».

زبير، نرم گشت و نصيحت ابوالاسود را پذيرفت، جز اينكه از او خواست تا با طلحه روبه رو شود و مطلب را بر او عرضه نمايد.

ابوالاسود، به سرعت نزد طلحه رفت و نصيحت خودرا بر او عرضه داشت، اما وي نپذيرفت و بر سرپيچي و تعدي، پاي فشرد. [1] ابوالاسود از مأموريت خود ناكام بازگشت و ابن حنيف را از موضوع با خبر ساخت و او يارانش را فراهم آورد و در ميان ايشان خطابه ايراد نمود و گفت «اي مردم! شما با


خدا بيعت نموديد، دست خدا بالاي دستهاي آنان است و هركس پيمان شكند، با خود پيمان شكسته است و هركس پيمان خود با خدا را وفا كند، خداوند پاداش عظيمي به او خواهد داد. به خدا قسم! اگر علي مي دانست كه شخصي از او به اين امر شايسته تراست، آن را نمي پذيرفت و اگر مردم باكسي غير از او بيعت مي كردند، او نيز بيعت مي كرد و اطاعت مي نمود و او نيازي به هيچيك از صحابه رسول خدا صلي الله عليه و آله ندارد و هيچ كس از او بي نياز نيست، وي در نيكيهايشان با آنها مشاركت دارد اما آنان در نيكيهايش با وي مشاركتي ندارند و اين دو مرد، بيعت نموده اند ولي خداوند را در نظر ندارند، بنابراين، شير گرفتن را قبل از شيردادن و شيردادن را پيش از زايمان و زايمان را پيش از بارداري خواسته اند و ثواب خدا را از بندگانش درخواست نموده و ادعا كرده اند كه به اجبار بيعت نموده اند، پس اگر پيش از بيعت مجبور شده و آنها دو نفر از مردم عادي قريش مي بودند، حق دارند كه سخن بگويند ولي دستور ندهند، اما هدايت همان است كه عامه مردم بر آن بوده اند و عامه مردم با علي بيعت كرده اند، پس اي مردم! نظر شما چيست؟».

در اين هنگام، فرزانه نامدار، «حكيم بن جبله» به سوي او برخاست و با منطق ايمان و حق، با وي سخن گفت و بر نبرد اصرار ورزيد [2] .

سپس ميان دو گروه، مناظراتي صورت گرفت كه به نتيجه مثبتي منتهي نشد. آنگاه طلحه و زبير، سخنراني كردند و خون عثمان را طلب نمودند، در مقابل، گروهي از اهل بصره كه طلحه آنهارا بر كشتن عثمان تحريك مي كرد، سخنش را رد كرده، مسؤوليت ريختن خون عثمان را بر گردنش نهادند.


عايشه نيز خطابه خود را گفت، خطابه اي كه در هر زماني تكرار مي نمود و آن، تشويق به خونخواهي عثمان بود؛ زيرا وي از گناهانش دست كشيده و توبه خود را اعلام نموده بود.

سخنان عايشه به پايان نرسيده بود كه صداي آن جمع بلند شد: عده اي او را تصديق و گروهي وي را تكذيب مي نمودند. آنان ميان خود به ناسزاگويي پرداخته با كفش، به جان يكديگر افتادند و دو گروه به نبردي سخت و شديد پرداختند تا اينكه جنگ ميان آنها به توافق بر ترك مخاصمه انجاميد تا وقتي كه امام علي از راه برسد. و ميان خود نامه اي را نوشتند كه عثمان بن حنيف، طلحه و زبير آن را امضا نمودند در آن نامه بر ادامه فرمانداري عثمان بن حنيف و واگذاري اسلحه خانه و بيت المال به وي و اينكه به زبير، طلحه، عايشه و كساني كه به آنها پيوسته بودند، اجازه داده شود كه در هر جايي از بصره كه بخواهند، رحل اقامت بيفكنند توافق حاصل شد.

ابن حنيف، به اقامه نماز با مردم و تقسيم اموال ميان آنان ادامه داد و به گسترش امنيت و بازگرداندن آرامش به منطقه اقدام كرد، اما آن قوم، عهد و پيمان خود را ناديده گرفتند و بر آن شدند تا ابن حنيف را از ميان بردارند.

مورخان مي گويند: حزب عايشه يك شب بسيار تاريك طوفاني را فرصت شمردند و در حالي كه ابن حنيف نماز عشاء را بامردم برگزار مي نمود، بر او تاخته، وي را دستگير نمودند و به سوي بيت المال رفته، چهل نفر از نگهبانان را كشتند و بر بيت المال دست يافتند.

ابن حنيف را به زندان افكندند و پس از اينكه موهاي ريش و سبيل او را


كندند، اورا بسيار شكنجه نمودند [3] .

گروهي از اهل بصره به خشم آمدند و از اينكه آن قوم، آتش بس را شكسته و به حاكم آنان تعدّي نموده و بيت المال را در دست گرفته بودند، دست به اعتراض زدند و براي جنگ خارج شدند اين گروه از ربيعه بودند كه قهرمان بزرگ يعني «حكيم بن جبله» در رأس آنان بود. او همراه با سيصد نفر از خاندان عبدالقيس از شهر خارج گرديد [4] و ياران عايشه نيز بيرون آمدند و او را بر شتري سوار كردند كه آن روز به روز «جمل اصغر» ناميده شد [5] .

آن دو گروه با يكديگر در نبردي سخت درگير شدند و ابن جبله تلاشي در خور توجه داشت. مورخان مي گويند: مردي از ياران طلحه، ضربه اي بر او زد و پاي او را قطع نمود. حكيم، بر زمين زانو زد و پاي قطع شده خود را گرفت و با آن بر ضارب خود ضربه اي وارد كرده اورا به قتل رساند و همچنان مي جنگيد تا اينكه كشته (و شهيد) شد [6] .

آن گروه، بر پيمان شكني خود با امام، شكستن پيمان آتش بس با ابن حنيف، ريختن خون بي گناهان، غارت بيت المال و شكنجه كردن ابن حنيف، افزودند.

مورّخان مي گويند: آنها تصميم به قتل او گرفتند، اما وي آنان را تهديد كرد كه اگر آزاري به او برسانند، برادرش «سهل بن حنيف» كه از سوي حضرت علي، حاكم مدينه بود، خاندانشان را از دم تيغ خواهد گذراند و آنان از اين امر ترسيدند


واو را رها كردند، او حركت كرد و در ميانه راه حضرت علي به سوي بصره، به آن حضرت پيوست و هنگامي كه نزد امام وارد شد، شادي كنان به امام گفت: «مرا پيرمرد به بصره فرستادي و اينك نوجوان نزد تو آمده ام».

اين حوادث، دلها را به درد آورد و تفرقه ميان مردم بصره را شدّت بخشيد، زيرا آنان به چند دسته تقسيم شدند: عده اي خودرا از محل خارج نموده به امام پيوستند و گروهي به سپاه عايشه ملحق گرديدند و گروه سوم، خود را از فتنه به كناري كشيدند و از پيوستن به يكي از طرفين، خود داري نمودند.


پاورقي

[1] شرح نهج البلاغه 226/6 (چاپ اسماعيليان).

[2] الامامة و السياسة 61 - 60/1.

[3] شرح نهج البلاغه 321 - 319/9 (چاپ اسماعيليان).

[4] همان، ص 321.

[5] زندگاني امام حسن عليه السلام 430/1.

[6] اسد الغابة 40/2.