بازگشت

حوأب


قافله عايشه حركت كرد و بر محلي گذشت كه آن را «حَوْأب» مي ناميدند. سگان آن محل پارس كنان به استقبال كاروان رفتند. عايشه پريشان گشت و روي به «محمد بن طلحه» كرد و گفت: اي محمد! اين چه محلي است؟

- اي ام المؤمنين! اينجا حَوْأب است.

عايشه با پريشاني بانگ برآورد: من بايد برگردم.


- چرا، اي ام المؤمنين؟!

- شنيدم رسول خدا را كه به همسران خود مي فرمود: «گويي يكي از شمارا مي بينم كه سگان حَوْأب بر او پارس مي كنند، اي حميرا [1] ! مبادا تو آن باشي».

- راه بيفت، خداوند تورا رحمت كند، از اين گفته بگذر.

اما وي از جاي خود حركت نكرد و غمها و دردها بر او يورش برد و از گمراهي وي در قصد خود اطمينان يافت.

فرماندهان سپاه از توقف عايشه كه اورا قبله اي ساخته بودند تا به وسيله آن، ساده لوحان و ابلهان را بفريبند، پريشان گشته و با شگفتي بسيار به سوي وي شتافته، گفتند: «اي مادر!».

اما وي سخنشان را قطع نموده با كلماتي پر از درد و اندوه گفت: «به خدا قسم! من همانم كه سگان حوأب بر او پارس كنند... مرا بازگردانيد، مرا بازگردانيد».

خواهر زاده اش عبداللَّه بن زبير، چون گرگ به سويش رفت و عايشه در برابر وي از مقصد خود بازگشت و به احساسات خود پاسخ داد و اگر عبداللَّه نمي بود وي به مكه باز مي گشت، امّا او گواهاني را نزد وي آورد كه وجدانشان را خريده بود و آنان نزد وي گواهي دادند كه آن محل، حَوْأب نيست!! و اين نخستين شهادت ناحقي بود كه در اسلام ساخته و پرداخته شد. [2] وي از انديشه خود منصرف شد و رهبري لشكريان را براي جنگ با وصيّ رسول خدا صلي الله عليه و آله و باب مدينه علم آن حضرت، برعهده گرفت.



پاورقي

[1] ابن اثير 210/3 طبري، تاريخ 458 - 456/4. تذکرة الخواص، ص66 - 65.

[2] مروج الذهب 357/2. يعقوبي، تاريخ 157/2.