بازگشت

سخنان عمار بن ياسر


«عمار بن ياسر» با چشماني پر از اشك پيش آمد و با دوست و يار خود، ابوذر وداع كرد و گفت: «خداوند آن كس را كه تورا به وحشت انداخته است، مأنوس نسازد و آنكه تو را هراسان ساخت، ايمن نفرمايد. به خدا قسم! اگر دنيايشان را مي خواستي، تورا امان مي دادند و اگر به اعمالشان راضي مي شدي، تو را دوست مي داشتند و چيزي مانع نشد مردم را كه سخن تورا برزبان آورند جز اينكه به دنيا راضي شدند و از مرگ، هراسيدند و به قدرت جماعتشان مايل شدند


كه ملك از آن كسي است كه غالب شود، پس دينشان را به آنها بخشيدند و آن قوم دنيايشان را به آنها دادند، بنابراين، دنيا و آخرت را زيانكار گشتند و اين همان زيانكاري آشكاراست...».

ابوذر، به تلخي گريست و نگاه آخرين وداع را بر اهل بيت افكند، آنان كه برايشان اخلاص ورزيد و آنها نيز براي وي اخلاص داشتند، آنگاه با كلماتي كه سوز دلش در آنها هويدا بود چنين سخن گفت:

«خداوند شما را اي اهل بيت رحمت! رحمت نمايد كه هرگاه شما را ببينم، رسول خدا صلي الله عليه و آله را به ياد مي آورم. من در مدينه جز شما كس و كاري ندارم، من در حجاز بر عثمان سنگيني نمودم آن گونه كه در شام بر معاويه سنگيني كردم، او نمي خواست كه همسايه برادرش و دايي زاده اش در مصرين [1] شوم و مردم را بر عليه آنها بگردانم پس مرا به سرزميني تبعيد كرد كه در آن براي يار و ياوري جز خداوند نيست و به خدا قسم! من جز خداوند ياوري نمي خواهم و با خداوند از هيچ وحشتي نمي هراسم...».

آنگاه، مركب ابوذر به راه افتاد وبه سوي ربذه حركت كرد تا از حرم خدا و حرم رسولش تبعيد شود در حالي كه قلبش از غم و اندوه فراق اهل بيت عليه السلام پر بود، آنان كه يادگار رسول خدا صلي الله عليه و آله در ميان امتش بودند.

ابوذر، به ربذه رفت تا در آنجا از گرسنگي بميرد، در حالي كه طلاي زمين در دست عثمان بود و آن را به بني اميه و خاندان ابي معيط مي بخشيد ولي آن را بر ابوذر تحريم كرد، او كه در هدايت و رفتار، شبيه حضرت عيسي مسيح فرزند مريم بود.


هنگامي كه امير المؤمنين عليه السلام از توديع ابوذر بازگشت، گروهي از مردم به استقبال وي شتافتند و او را از خشم عثمان و ناراحتيش از آن حضرت باخبر ساختند؛ زيرا آن حضرت با اوامرش مخالفت كرده بود، چون عثمان، سخن گفتن و توديع با ابوذر را تحريم كرده بود.

حضرتش در پاسخ آنان فرمود: «خشم اسب بر افسار باشد» [2] .

عثمان به سوي امام رفت و بر او فرياد زد: چرا فرستاده ام را بازگرداندي؟

- «اما مروان، او به سوي من آمد تامرا بازگرداند و من او را از بازگرداندن من بازگرداندم ولي امر تو را من بازنگرداندم...».

- مگر نشنيده اي كه من مردم را از بدرقه كردن ابوذر بازداشتم؟

- «آيا هرچيزي كه مارا به آن دستور دهي و طاعت خدا و حق در خلاف آن باشد، بايد از امر تو در آن پيروي كنيم؟».

- به مروان تاوان بده.

- «براي چه چيزي به او تاوان بدهم؟».

- ميان دوگوش مركبش را زده اي.

- «مركب من آنجاست، اگر بخواهد آن را بزند آن گونه كه مركبش را مي زند، مي تواند چنين كند و اما من، به خدا قسم اگر مرا دشنام دهد، تورا به مانند آن دشنام خواهم داد، نه در آن دروغي مي گويم و جز حق چيزي نگويم».

عثمان: چرا تورا دشنام نگويد اگر او را دشنام داده باشي، به خدا قسم! تو نزد من از او برتر نيستي!!


امام از عثمان رنجيد كه اين گونه خاندانش را ديوانه وار دوست مي داشت و ميان وي كه نسبت به پيامبر صلي الله عليه و آله به منزله هارون از موسي بود و ميان مروان حكم آن وزغ فرزند وزغ كه پيامبر صلي الله عليه و آله وي را هنوز در صلب پدرش بود، لعنت كرده، برابر مي كند.

امام عليه السلام برخاست و به عثمان گفت: «آيا اين گفته را به من مي گويي؟و مرا با مروان برابر مي شماري؟! من، به خدا قسم! از تو برترم و پدرم از پدر تو برتر و مادرم از مادر تو برتراست و اين تيرهاي من است كه آنها را كشيده ام...».

عثمان، خاموش شد و نتوانست پاسخي بدهد و امام اندوهگين و دردمند باغمها و دردهايش، از آن محل دور شد.


پاورقي

[1] «مصرين» بصره و مصر را گويند.

[2] مثلي است و براي کسي زده مي شود که خشمي مي گيرد و از آن سودي عايدش نمي گردد.