بازگشت

كشته شدن عمر


سخن در مورد خلافت عمر را به درازا نمي كشيم و سيرت وي را به طور گسترده باز نمي گوييم و سخني از آنچه از وي بر جاي مانده است نمي گوييم خصوصاً از فتواهايي كه از وي صادر شده و بعضي از آنها اجتهاد در برابر نص بوده است، همچون تحريم متعه و غير آن، از همه آنها به چيزي اشاره نمي نماييم؛ زيرا در چنين مباحثي بنارا بر ايجاز نهاده ايم و اينكه به بعضي از حوادث گذشته اشاره اي نموديم، بدين سبب بوده كه اين حوادث، تصويري از زندگي اجتماعي و فكري است كه امام حسين عليه السلام در آن روزگار در آن به سربرده و نيز بر زندگي آن حضرت پرتو افكني مي نمايد.

به هر صورت، آنچه براي ما مهم است اينكه به كشته شدن عمر و حوادث مهم همزمان آن اشاره اي داشته باشيم؛ زيرا بعضي از راويان، كشته شدن وي را نتيجه توطئه اي مي دانند كه امويان براي رها شدن از حكومتش ترتيب داده بودند تا خود بر مسلمين مسلط شوند [1] .


و اين مطلب را چنين مؤكد ساختند كه ابولؤلؤ، قاتل وي، غلام مغيرة بن شعبه بوده و رابطه مغيره با امويان بسيار محكم بوده است و من فكر مي كنم كه اين نظريه هيچ نشاني از تحقيق در برندارد؛ زيرا رابطه عمر با امويان، طبيعي و محكم بوده و ميان آنان هيچگونه رقابت و ناخوشايندي روي نداده و عمر نسبت به آنان تمايل فراوان داشته و بزرگان آنهارا به عنوان حاكمان سرزمينها و اقاليم اسلامي تعيين نموده بود، همچون يزيد بن ابي سفيان، سعيد بن ابي العاص و معاويه و اموال هيچيك از آنان را بالمناصفه نگرفت آنگونه كه اموال ديگر عمّال خود را با آنان نصف كرد، بلكه حتي به مسائل زنان آنان نيز توجه داشت به طوري كه به هند دختر عتبه، مادر معاويه، از بيت المال، چهار هزار تحويل داد تا با آنها تجارت كند [2] .

بنابر اين، عمر، هيچ عملي انجام نداده بود كه با منافع و اطماع آنان منافات داشته باشد، پس چگونه ممكن است كه آنها توطئه اي براي ترور وي ترتيب داده باشند؟

به هر حال، آنچه مسلّم است اينكه ابولؤلؤ خود اقدام به اين عمل نمود و نه با انگيزه اي اموي و علل اين امر، به اعتقاد ما اين است كه وي جواني بوده كه براي ملت و ميهنش در سوز و گداز بود؛ زيرا سرزمين خودرا مي ديد كه چگونه گشوده شد و عظمت قومش برباد رفت و عزتشان درهم پيچيده شد و عمر را مي ديد كه چگونه در تحقير فارسيان و ناچيز شمردن آنها مبالغه مي كرد به طوري كه آرزوي مي نمود كه ميان وي و فارسيان، كوهي آهنين باشد. و بر آنها ممنوع كرده بود كه وارد مدينه شوند مگر آنها كه به سن بلوغ نرسيده باشند [3] و فتواي


خودرا صادر كرده بود در مورد اينكه آنها ارث نبرند مگر آن كه در سرزمين عرب به دنيا آمده باشند! [4] .

و نيز از آنها با نام «العلوج» [5] ياد مي كرد. و نيز خود او نزد عمر رفته و از سختي و بد روزگاري خويش كه از خراج سنگين مغيره به وي رسيده بود، شكايت كرد و عمر اورا پرخاش نمود و به او گفته بود: «خراج تو بخاطر حرفه هايي كه مي داني زياد نيست...».

و اين امور، در دل وي نسبت به عمر كينه و دشمني به وجود آورد و براي وي تصميم ناخوشايندي گرفته بود. و نيز عمر بر او گذشته و به مسخره او را گفته بود: «شنيدم كه گفته اي: اگر بخواهم مي توانم آسيابي بسازم كه با باد كار كند».

اين طعنه زدن او را رنجاند و فوراً پاسخ داد: «براي تو آسيابي خواهم ساخت كه مردم از آن سخن بگويند...»

و در روز دوّم به كشتن عمر اقدام كرد [6] و سه ضربه به وي زد كه يكي از آنها در زير ناف بوده كه پوست زيرين بدن را شكافت و همان ضربه كار او را ساخت، سپس به سوي اهل مسجد رفت و هركس را كه به طرفش مي آمد، ضربه مي زد تا آنجا كه غير از عمر، يازده نفر را مجروح ساخت، سپس دست به خودكشي زد [7] .

عمر را به خانه اش بردند در حالي كه از زخمهايش خون جاري بود. وي به اطرافيانش گفت: چه كسي به من ضربه زد؟


گفتند: غلام مغيره.

گفت: مگر به شما نگفتم كسي از اين علوج را نزد ما نياورد ولي شما مرا مغلوب ساختيد [8] .

خانواده اش پزشكي را براي وي حاضر نمودند، پس به وي گفت: كدام نوشيدني نزد تو دوست داشتني تر است؟

گفت: نبيذ [9] .

پس به وي «نبيذ» خوراندند ولي از بعضي زخمهايش خارج شد. مردم گفتند: چرك آلوده به خون است. سپس به وي شير نوشاندند و از بعضي زخمهايش خارج شد، پس پزشك از او نا اميد شد و به او گفت: «گمان نمي كنم كه تا عصر بماني» [10] و هنگامي كه به نزديك شدن اجل خود مطمئن گشت به پسرش عبداللَّه سپرد كه: ببين چقدر بدهي دارم. آن را شمردند و معلوم شد كه 86 هزار مي باشد. پس گفت: «اگر مال خاندان عمر كافي باشد، آن را از اموالشان ادا كن وگرنه از خاندان عدي بن كعب بخواه و اگر اموال آنها كفايت نكرد، از قريش طلب كن و به غير از آنها مراجعه ننما» [11] .

اگر در اين وصيّت دقت كنيم، در آن اموري را مي بينيم كه پرسشهايي را موجب مي شوند:

1 - اين اموال فراواني كه آنهارا از بيت المال وام گرفته بود، تنها در امور مخصوص به خود آنهارا مصرف نموده و اگر آنها را در امور مسلمين به مصرف رسانده بود، به هيچ روي موجبي براي پس گرفتن آنها از خاندان خطاب نبوده


واين، بدون شك با آنچه راويان از سيرت او روايت كرده اند، هماهنگي ندارد از اينكه گفته اند وي در اموال دولت بسيار سختگير و دقيق بوده و چيزي از آنهارا در امور مخصوص به خود، مصرف نمي كرده است.

2 - اينكه وي به پسرش «عبداللَّه» وصيت كرد كه آن بدهيها را از خانواده خود ادا كند و اگر اموالشان كفاف نكرد از خاندانش بخواهد كه آنهارا ادا كنند و اين نشان دهنده آن است كه آن اموال را به آنان بخشيده بود وگرنه چه توجيهي براي دريافت آنها از آنان بوده؛ زيرا وي تسلطي بر مال غير نداشته هر چند خويشاوند وي بوده باشند. و نظر ما اين است كه اين اموال را به آنها بخشيده بود و اين امر با آنچه از وي نقل شده است كه وي باخانواده خود سختگير بوده است تا آنجا كه به عسر و سختي گرفتارشان مي كرد، منافات دارد و اينكه وي با آنان به انواع شدتها و سختيها رفتار مي كرده و آنهارا با ديگر مسلمين در بخشش برابر دانسته بود.

3 - وصيت وي به پسرش «عبداللَّه» كه مخصوصاً از قريش بخواهد تا بدهيهايش را بپردازند، اگر اموال خاندانش براي اداي آنها كافي نباشد، نشان دهنده ميزان رابطه عميق و ارتباط محكم وي به آنهاست و او به گفته مورخان: تنها نماينده گروههاي قريشي بوده و در اقدامات خود، خواسته ها و تمايلات آنان را جلوه گر مي ساخته است.

اينها بعضي از ملاحظاتي است كه نسبت به اين وصيتنامه وجود دارد. مورخان بيان نكرده اند كه عبداللَّه نسبت به اداي بدهيهاي پدرش در برابر بيت المال اقدام نموده باشد و اين مطلب را ناديده گرفته و به آن اشاره اي ننموده اند.

به هر جهت، هنگامي كه عبداللَّه مطمئن شد كه پدرش خواهد مرد، از اوخواست تا كسي را براي مركز خلافت تعيين كند و امور امّت را مهمل نگذارد


وبه او گفت: «اي پدر! كسي را بر امّت محمد صلي الله عليه و آله خليفه قرارده؛ زيرا اگر چوپان شترها يا گوسفندانت بيايد و شترها و يا گوسفندانش را بدون چوپان رها كند، به او مي گويي امانتت را رها ساخته اي، پس چگونه باشد امّت محمد صلي الله عليه و آله؟ بنابر اين كسي را بر آنها خليفه قرارده».

وي نگاهي از روي شك و ترديد به او كرد و به وي پاسخ داد:«اگر كسي را بر آنها خليفه قراردهم، ابوبكر چنين كرده و اگر آنهارا رها كنم، رسول خدا صلي الله عليه و آله آنان را رها نموده بود!!» [12] .

سخن «عبداللَّه» سرشار از آگاهي و منطق بود؛ زيرا از حكمت نيست كه رئيس امور، رعيت را مهمل گذارد بدون اينكه براي آن بعد از خود رهبري را تعيين كند كه به امور سياسي و اجتماعي آن توجه نمايد و اگر اين امر مهم را مهمل گذارد، رعيّت را در معرض بحرانها قرارداده و شرّ عظيمي متوجه آن خواهد شد و عمر ادعا كرده است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله توجهي به رهبري روحاني و زماني پس از خود نداشته و كسي را به عنوان جانشين خود تعيين نفرموده است و شايد «درد» بر او غالب گشته و اورا از خود بي خود ساخته و فراموش كرده بود كه پيامبر صلي الله عليه و آله در روز «غدير خم» حضرت امام امير المؤمنين عليه السلام را به عنوان جانشين بعد از خود تعيين نمود و مسلمين را ملزم به بيعت با آن حضرت ساخت و خود عمر شخصاً از جمله كساني بود كه با او بيعت نمود و به آن حضرت گفت: «خوشا به حال تو اي علي! اينك مولاي من و مولاي هر مؤمن و مؤمنه اي گشته اي».

به هر روي، زخمهاي عمر اورا رنجاندند و درد شديد، وي را به شدّت آزرد به طوري كه سخت بي تاب گشته بود و مي گفت: «اگر آنچه در زمين دارم


طلا بود آن را براي رهايي از عذاب خدا تاوان مي دادم پيش از آنكه آن را ببينم» [13] .

و به پسرش «عبداللَّه» گفت: گونه ام را بر زمين بگذار، ولي وي توجهي به او نكرد و گمان كرد كه عقلش مختل شده است، پس بارديگر به وي دستور داد و او پاسخي نگفت و دربار سوم بر او فرياد كشيد: «گونه ام را برزمين بگذار، تورا مادر نباشد».

«عبداللَّه» پيش رفت و گونه پدرش را بر زمين نهاد و او سخت به گريه افتاد و با كلماتي از هم گسيخته مي گفت: «واي بر عمر! واي بر عمر! اگر خداوند او را نبخشد [14] .».

عمر از پسرش خواست از عايشه اجازه بگيرد تا اورا كنار پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و ابوبكر به خاك بسپارد و عايشه به وي اجازه داد [15] شيعه در اين مورد نيز همانند مورد دفن ابوبكر اظهار نظر نموده و گفته اند: آنچه پيامبر صلي الله عليه و آله بعد از خود برجاي نهاد، اگر بنا به روايت ابوبكر، به خانواده اش به ارث نرسد و متعلق به ولي امر بعد از او باشد، اجازه دادن عايشه موضوعيتي ندارد و اگر به ورثه آن حضرت به ارث برسد، آن گونه كه اهل بيت به آن معتقدند، در اين صورت هيچ سهمي در آن براي عايشه نخواهد بود؛ زيرا بنابر آنچه فقهاي مسلمين مقرر نموده اند، زوجه از زمين ارث نمي برد و در اين حالت لازم بوده كه از ورثه پيامبر صلي الله عليه و آله اجازه گرفته مي شد كه اين امر محقق نگرديد.



پاورقي

[1] از طرفداران اين نظريه، استاد علائلي مي باشد که در کتاب سمو المعني في سمو الذات، ص34 (چاپ دوّم) به آن اشاره نموده است.

[2] ابن اثير، تاريخ 62:3.

[3] شرح نهج البلاغه 185:12.

[4] الموطأ 520:2.

[5] خران، گورخران تنومند، کافران گردن کلفت غير عرب (ترجمه المنجد، نوشته: محمد بندر ريگي.م).

[6] مروج الذهب 320:2.

[7] شرح نهج البلاغه 185:12.

[8] شرح نهج البلاغه 187:12.

[9] نبيذ»: شراب، مشروب الکلي (ترجمه المنجد نوشته محمد بندر ريگي. م).

[10] الامامة و السياسة 26:1. الاستيعاب 1154 - 1153: 3 (چاپ شده در حاشيه الاصابة).

[11] شرح نهج البلاغة 188:12.

[12] مروج الذهب 321:2.

[13] شرح نهج البلاغه 192:12.

[14] همان، ص193.

[15] همان، ص190.