بازگشت

به سوي بهشت برين


بيماريها بر يادگار پيامبر صلي الله عليه و آله پياپي گشت و اندوه،تن نحيف رنج كشيده اش را ناتوان ساخت تا آنجا كه تواناييش را از دست داد و ديگر نمي توانست از بستر خود برخيزد و همچون گلهاي تشنه به پژمردگي مي گراييد؛ زيرا مرگ، شتابان به سوي او مي آمد در حالي كه وي در عنفوان جواني بود،


هنگام ديدار نزديك ميان وي و پدرش فرا مي رسيد، پدري كه از او دور شده و همراه وي، عواطف سرشارش نيز دور گشته بود.

زماني كه طلايع رحلتش از اين زندگي برايش آشكار گشت، عموزاده اش امام امير المؤمنين عليه السلام را خواست و وصيت خود را به آن حضرت گفت كه ضمن آن آمده بود: بدن مقدسش را در تاريكي شب به خاك سپارد و اينكه هيچيك از آنان كه بروي ستم كرده بودند در تشييع او شركت نكنند؛ زيرا آنها دشمنان وي و دشمنان پدرش بودند، آن گونه كه آن حضرت تعبير فرمود. و نيز به آن حضرت گفت كه بعد از وي با خواهر زاده اش «امامه» ازدواج كند؛ زيرا وي به سرپرستي حسن و حسين كه نزد وي از زندگي، عزيزترند، خواهد پرداخت و از آن حضرت خواست تا جاي قبرش را پنهان كند تا نشاني غير قابل تأويل از خشم آن حضرت، در طول روزگاران براي نسلهاي آينده باقي بماند.

امام انجام همه خواسته هايش را ضامن گرديد و غرق در اندوه و غمها از نزد آن حضرت دور شد.

پاره تن رسول صلي الله عليه و آله به «اسماء بنت عميس» راز گفت و به وي فرمود: «من آنچه را براي زنان پس از مرگشان انجام مي دهند، نمي پسندم؛ زيرا رسم اين بود كه جامه اي بر روي زن مي انداختند و وضع اورا براي هركه مي ديد، مشخص مي ساخت و حضرت، اين امر را دوست نمي داشت و مي خواست براي وي تابوتي ساخته شود كه بدن وي در آن نمايان نباشد، پس اسما براي وي تختي ساخت كه هركس در آن باشد، پوشيده مي گردد، وي آن را هنگام اقامت در حبشه، مشاهده كرده بود.

هنگامي كه آن حضرت به آن نگاه كرد، از آن شاد شد و تبسمي فرمود و اين


نخستين لبخندي بود كه از آن حضرت پس از رحلت پدرش مشاهده مي شد [1] .

در آخرين روز از زندگي آن حضرت، اندكي بهبودي در او مشاهده مي شد و آن حضرت، شادي و سرور خود را آشكار مي كرد؛ زيرا دانسته بود كه در آن روز به پدرش ملحق مي شود. پس، دو فرزندش را شستشو داد و براي آنها غذايي تهيه كرد كه براي آن روزشان كافي بود و به آنها گفت تا براي زيارت قبر جدشان خارج شوند، در حالي كه آخرين نگاه را بر آنها مي انداخت و قلبش از درد و وجد، در رنج بود.

حسنين، خارج شدند و دردل، احساسي مبهم داشتند. آنان نشانه هاي هولناكي را دريافتند كه آنهارا غرق در غم و اندوه ساخت. پاره تن پيامبر روي به سلمي بنت عميس [اسماء بنت عميس] كه پرستاري و خدمتش را برعهده داشت، كرد و به او گفت: «اي مادر!».

او گفت: بله، اي محبوب پيامبر خدا!

فاطمه فرمود: «جهت غسل، آبي برايم آماده ساز».

او برخاست و براي وي آب آورد و آن حضرت، غسل نمود و باز به وي فرمود: «جامه هاي جديدم را برايم بياور».

جامه هايش را به وي داد و آن حضرت بارديگر به او گفت: «بستر مرا در وسط منزل قرار ده».

سلمي [اسما] سخت مضطرب شد و لرزه بر اندامش افتاد؛ زيرا دانست كه مرگ يادگار پيامبر فرا رسيده است.

سلمي [اسما] آنچه را از وي خواسته بود، برايش فراهم ساخت پس؛ آن


حضرت در بستر خود آرميد و روي به قبله نهاد با صدايي آرام به سلمي گفت: «اي مادر! من اينك درخواهم گذشت. من خود طهارت يافته ام پس كسي جامه از من برنگيرد».

آنگاه به تلاوت آيات خداوند حكيم پرداخت تا اينكه جان به جان آفرين تسليم كرد و آن روح عظيم به سوي پروردگارش عروج كرد تا با پدر خويش ديدار كند، پدري كه پس از او زندگي را دوست نمي داشت.

آن روح، به بهشت و رضوان خداوند شتافت، روحي كه در زير آسمان اين دنيا در هيچيك از دورانهاي زندگي همانند او كسي در قداست، فضيلت، شرف و عظمت يافت نشده است و با وفات وي، آخرين كسي كه از نسل رسول خدا در جهان هستي بود، از زندگي رخت بر بست.

حسنين به خانه بازگشتند ولي مادر خودرا نيافتند. آنان به سوي سلمي شتافتند و از وي درباره مادرشان پرسيدند و او غرق در گريه و زاري بود، ناگهان به آنها گفت: «اي سروران من! مادرتان درگذشته است، پدرتان را با خبر سازيد».

اين خبر، همچون صاعقه اي براي آن دو بود. آنان به سرعت به سوي بدن پاك او شتافتند و حسن خودرا براو افكند در حالي كه مي گفت: «اي مادرم! با من سخن بگو پيش از آن كه جانم از بدن خارج شود».

و حسين خويشتن را بر او انداخت و در حالي كه گريان بود مي گفت: «اي مادرم! من فرزند توحسين هستم، با من سخن بگو پيش از آنكه قلبم شكافته شود».

اسما بر آنان بوسه مي زد و آنان را تسليت مي گفت و از آنها مي خواست كه فوراً به سوي پدرشان بروند و او را با خبر سازند.


آن دو به سوي مسجد جدشان رسول اللَّه روان شدند و هنگامي كه به مسجد نزديك شدند صداي گريه خود را بلند كردند.

مسلمين به استقبالشان آمدند و گمان كردند كه آن دو جدشان را به ياد آورده اند، پس به آنها گفتند: «اي فرزندان رسول خدا! چه چيزي شمارا مي گرياند؟ شايد به جايگاه جدتان نظر كرده و به اشتياق وي گريسته ايد؟».

آنها پاسخ دادند: «مگر نه اين است كه مادرمان فاطمه درگذشته است؟».

امام امير المؤمنين عليه السلام مضطرب گشت و اين خبر دردناك، وجودش را لرزاند و فرمود: «اي دخت محمد! به چه كسي دلداري جويم؟ من به وجود تو تسلّي مي يافتم و اينك بعد از تو، به چه كسي تسليت جويم؟».

آنگاه به سرعت، در حالي كه اشك مي ريخت به سوي خانه شتافت و هنگامي كه نگاهي بربدن پاك دخت محبوب رسول خدا افكند، چنين سرود:



لكل اجتماع من خليلين فرقة

وكلّ الذي دون الفراق قليل



وان افتقادي فاطماً بعد احمد

دليل علي ان لا يدوم خليل



«براي جمع شدن هر دو دوستي، جدا شدني باشد و هر آنچه كمتر از جدائي باشد، اندك است».

«واينكه من فاطمه را بعد از پيامبر از دست داده ام، دليلي است بر اينكه هيچ دوستي، پايدار نمي ماند».

مردم از هر سوي به طرف خانه امام شتافتند در حالي كه بر يادگار پيامبر اشك مي ريختند؛ زيرا بامرگ آن حضرت، آخرين صفحه از صفحه هاي نبوت درهم پيچيده شده بود. آنان با درگذشت حضرت زهرا، عطوفت و مهرباني پيامبر نسبت به خودشان را به ياد آوردند. يثرب از فرياد و ناله به لرزه افتاده بود.

امام به سلمان فارسي فرمود تا به اطلاع مردم برساند كه خاكسپاري پاره


تن پيامبر صلي الله عليه و آله امشب به تأخير افتاده است. مردم پراكنده شدند.

عايشه پيش آمد تا به خانه امام وارد شود و آخرين نگاه را بر بدن پاره تن پيامبر بيندازد، اما اسما اورا باز داشت و به وي گفت: «به من گفته است كه هيچ كس بر او وارد نشود...» [2] .

هنگامي كه پاسي از شب گذشت، امام برخاست و آن بدن طاهر را غسل داد، اسما و حسنين همراه وي بودند در حالي كه دلهايشان به سوز اندوه گداخته بود و پس از آنكه آن حضرت را در كفن قرارداد، فرزندان خردسالش را كه هنوز از محبت مادر سيراب نگشته بودند، فراخواند تا آخرين نگاه را بر او افكنند آنگاه كه زمين از شدت فرياد و ناله هايشان مي لرزيد...

پس از پايان وداع، امام، كفن را گره زد و هنگامي كه آخرين بخش شب فرا رسيد، برخاست و بر آن حضرت نمازگزارد و سپس به افراد بني هاشم و ياران خالص خود فرمود تا آن بدن مقدس را به آرامگاه ابديش حمل كنند و هيچ كس را بجز آن عده برگزيده از ياران و اهل بيتش را با خبر نساخت. آنگاه آن حضرت رادر قبر نهاد و بر او خاك ريخت و در كنار قبر ايستاد در حالي كه زمين را با اشك چشمانش سيراب مي ساخت و اين كلمات را كه بيانگر غم و اندوه آن حضرت بر اين سوگ لخراش بود، بر زبان آورد:

«سلام بر تو اي رسول خدا! از سوي من و از سوي دخترت كه به جوار تو آمده و آنكه با شتاب، به تو پيوسته... اي رسول خدا! شكيبايي من در برابر فقدان دخت برگزيده ات اندك شده و پايداريم ناچيز گشته است جز اينكه من به فراق عظيم و مصيبت سنگينت جاي تسلّي دارم؛ زيرا به دست خود تورا در قبر نهادم


وجان تو ميان سينه و گردنم، به ملكوت پيوست. انا للَّه و انّا اليه راجعون، يادگار بازگرفته و گروي بازپس داده شده است، اما اندوه من جاويدان و شبهاي من به دور از خواب باشد تا اينكه خداوند براي من سرايي را كه تو در آن اقامت داري، برگزيند. دختر تو از همدستي امّت در ستم به وي، باخبرت خواهد ساخت پس، از او بسيار پرس و حال را از او جويا شو... و اين در حالي است كه هنوز مدتي نگذشته و ياد تو از بين نرفته است و سلام بر هر دوي شما سلام وداع گوينده اي كه جفاكننده و بيزار شونده نيست، پس اگر دور شوم نه از روي ملالت باشد و اگر اقامت نمايم نه از روي سوء ظن است به آنچه خداوند شكيبايان را وعده فرموده...» [3] .

اين سخنان، سرشارند از دردي جانكاه و اندوهي عميق كه آن حضرت در آنها به پيامبر شكايت برده است از آنچه بر دخت گرانقدرش از مصيبتها و دردها وارد شد و از آن حضرت مي خواهد تا از او بسيار جويا شود تا وي را از ظلم و ستمي كه بر او در آن مدت كوتاهي كه زنده بوده است، روا داشتند، با خبر سازد.

همچنين آن حضرت - سلام اللَّه عليه - اندوه جانفرسايش را از فقدان پاره تن پيامبر صلي الله عليه و آله اعلام فرمود؛ زيرا در اندوهي دايم بود كه آتش درد آن، خاموش نمي گشت تا اينكه به جوار خدا ملحق شود.

امام، از كنار قبر صديقه دور شد، اما نه از روي بي ميلي و يا كراهت، بلكه بخاطر پاسخ مثبت دادن به تعاليم اسلامي است كه شكيبايي را فرمان مي دهد.


امام، اندوه و غمگين به خانه خويش بازگشت در حالي كه كودكان خودرا مي ديد كه به سختي بر مادرشان زار زار مي گريستند و اين امر، غمهايش را تازه مي كرد. آن حضرت عليه السلام ترجيح داد كه از مردم، دوري گزيند و در هيچ امري از امور آنان شركت ننمايد؛ زيرا از آن قوم روي برگردانده و آنان نيز از وي روي برتافته بودند و در هيچ كاري از كارهايشان اورا شركت نمي دادند مگر موقعي كه دچار مشكلي مي شدند و از حل آن باز مي ماندند، ناچار به سوي آن حضرت مي شتافتند تا از سرچشمه دانشش، جرعه اي برگيرند.

طبيعي است كه براي كودك، چيزي غم افزاتر و هيچ امري سخت تر از فقدان مادر مهربانش نيست چرا كه با از دست دادن وي، همه آرزوهاي زندگيش را از دست رفته مي بيند.

امام حسين عليه السلام در اوان خردسالي، شاهد مصيبتهاي عظيمي بود كه بر مادرش وارد گرديد و اين دردها آثاري عميق و دردناك بر جان وي نهاد. اين حوادث، براي وي روشن ساخت كه مردم چه خواسته ها و مقاصدي دارند و اينكه آنها به سوي حق نمي شتابند بلكه درپي مطامع و شهوات خويش هستند.


پاورقي

[1] حاکم، مستدرک 162:3.

[2] ابن شهرآشوب، مناقب 365:3.

[3] محمد عبده، شرح نهج البلاغه 182:2.