بازگشت

مصيبت عظمي و فاجعه ي كبري


در اين وقت عمر بن سعد به مردي كه در سمت راست او ايستاده بود گفت: «واي بر تو فرودآي و كارش را تمام كن!» خولي بن يزيد اصبحي پيش رفت تا سر آن حضرت (ع) را جدا كند ولي لرزه اي بدنش را گرفت و برگشت، و سنان بن انس پياده شد و شمشير بر حلق آن حضرت (ع) زد و گفت: «من سرت را مي برم و مي دانم كه تو فرزند رسول خدا هستي و از طرف پدر و مادر بهترين مردم هستي، و سپس سر مطهرش را جدا كرد.» [1] .


ابن شهرآشوب و محمد بن ابي طالب گفته اند كه چون بي حالي بر آن حضرت عارض شد. شمر فرياد زد: «چرا ايستاده ايد، و انتظار چه را مي كشيد؟» زخمها و تيرها او را سنگين كرده مادرتان به عزايتان بنشيند از هر سو بر او حمله كنيد، در اين وقت حصين بن تميم تيري بر دهان آن حضرت زد، و ابوايوب غنوي تير ديگري بر حلق او زد، و زرعة بن شريك ضربتي بر كتف آن حضرت (ع) زد، و سنان بن انس نيز نيزه اي بر سينه او زده بود، صالح بن وهب نيزه اي بر تهيگاه آن حضرت (ع) زد كه بر گونه ي راست بر زمين افتاد... و عمر بن سعد نزديك آن حضرت (ع) آمده بود.

حميد بن مسلم گويد: در اين وقت زينب دختر علي (ع) از خيمه بيرون آمد و مي گفت: «ليت السماء انطبقت علي الارض» يعني؛ اي كاش آسمان بر زمين فرودمي آمد.

آن گاه عمر بن سعد را مخاطب ساخت و گفت: «يا عمر بن سعد أيقتل ابوعبدالله و انت تنظر اليه». يعني؛ اي عمر بن سعد آيا ابوعبدالله را مي كشند و تو نظاره مي كني؟

اشك عمر بن سعد بر چهره و ريشش جاري شده بود، اما روي خود را از زينب برگرداند.

در روايت مفيد (ره) آمده كه چون زينب ديد عمر بن سعد پاسخش را نداد رو به مردم كرد و گفت: «أما فيكم مسلم».



مگر ميان شما يك نفر مسلمان نيست

خداپرست مگر اندر اين بيابان نيست



در اين وقت حسين (ع) نشسته بود و جامه اي پرقيمت بر تن داشت و مردم از نزديك شدن به آن حضرت پرهيز داشتند، و شمر فرياد مي زد: «واي بر شما چرا منتظريد، او را بكشيد!»

در پايان اين روايت آمده كه خولي بن يزيد نزديك آمد كه سر آن حضرت (ع) را جدا كند ولي ناتوان شده و دستش لرزيد، سنان نيز حاضر نشد تا آنكه خود شمر نزديك آمد و سر مقدس آن حضرت (ع) را بريد.

و در برخي روايات از هلال بن نافع نقل شده كه گويد: «كنت واقفا نحو الحسين و هو يجود نفسه، فوالله ما رأيت قتيلا قط مضمخا بدمه احسن منه وجها و لا انور، و لقد


شغلني نور وجهه عن الفكرة في قتله، فاستقي في هذه الحال ماءا فابوا أن يسقوه». [2] يعني؛ ايستاده بودم در كنار حسين (ع) هنگامي كه آن حضرت جان مي داد و به خدا سوگند هيچ گاه نديدم كشته اي را كه به خون خود آغشته باشد زيباروي تر از او و براستي كه درخشندگي روي آن حضرت (ع) مرا از تفكر در قتل و شهادتش بازداشته بود، و در آن حال طلب آب مي كرد و آنها آبش ندادند.

در روايت ديگري است كه چون كار بر آن حضرت سخت شد رو به سوي آسمان كرد و با خدا به راز و نياز پرداخت، و از جمله دعاهاي آن حضرت (ع) است: «صبرا علي قضائك يا رب لا اله سواك يا غياث المستغيثين، مالي رب سواك، و لا معبود غيرك، صبرا علي حكمك يا غياث من لا غياث له، يا دائما لا نفاد له، يا محيي الموتي، يا قائما علي كل نفس بما كسبت، احكم بيني و بينهم أنت خير الحاكمين.» يعني؛ شكيبايي بر قضاي تو دارم پروردگارا، معبودي جز تو نيست اي فريادرس فرياد كنندگان، پروردگاري جز تو ندارم، و معبودي جز تو نيست، شكيبايي بر حكم تو اي فريادرس آن كس كه فريادرسي ندارد، اي جاويدي كه پايان ندارد، اي زنده كننده ي مردگان، اي آنكه بر كيفر هر كس آنچه را كرده و به دست آورده است استواري، ميان من و اين مردم حكم كن كه تو بهترين حاكماني.

در كتاب مناقب آمده است: عمر بن سعد كه امام (ع) را در آن حال ديد خشم كرد و به مردي كه در طرف راست او بود گفت: «فرودآي واي بر تو و حسين (ع) را راحت كن.» پس خولي بن يزيد اصبحي فرود آمد و سر آن حضرت را جدا كرد.

برخي گفته اند شمر و سنان به نزد آن حضرت (ع) آمده و امام (ع) آخرين رمق را در بدن داشت و زبانش را از تشنگي در دهان مي گرداند و آب مي طلبيد، و شمر لعنه الله پس از آنكه جسارتي كرد، به سنان گفت: «سرش را از قفا جدا كن،» و سنان گفت: «من اين كار را نمي كنم.» در اين وقت شمر خشمگين شد و نشست و سر آن حضرت را جدا كرد.

بر طبق اين روايات كه مختلف نقل شده به طور قطع معلوم نيست چه كسي مبادرت به كشتن آن حضرت و بريدن آن سر مقدس نمود، و همان گونه كه خوانديد درباره ي قاتل آن حضرت (ع) سه قول بود:

1. خولي بن يزيد اصبحي؛


2. سنان بن انس نخعي؛

3. شمر بن ذي الجوشن.

باقر شريف قرشي اقوال ديگري نيز در اين باره نقل كرده مانند اينكه برخي گفته اند قاتل آن حضرت (ع) خود عمر بن سعد بود، و ديگر آنكه قاتل: حصين بن نمير بوده يا اينكه مهاجر بن اوس بود. [3] البته اين اقوال ضعيف است و مشهور همان سه قول بالاست، خداوند همه آنان را لعنت كرده و پيوسته عذابشان را زياد گرداند، و هرگز آنها را نيامرزد.



اي اشك ماتمت به رخ ملت آبرو

وي از طفيل خون تو اسلام سرخ رو



دين را تو زنده كردي و خود كشته گشته اي

وي يافته ز فيض تو دين نبي علو



گر آب را به روي تو بستند كوفيان

آوردي آب رفته اسلام را به جو



بي پرده اهل بيت تو گشته شترسوار

لكن نمودي پرده ي اسلام را رفو



شد گردن تمام جهان بسته پيش تو

آن دم كه گشت عابد، زنجير بر گلو



در رتبه ي امامت تو گفتگو نماند

زينب چه با يزيد لعين كرد گفتگو



جانم هميشه جانب صحراي كربلاي است

يارب برآر آنچه به دل دارم آرزو




پاورقي

[1] درباره‏ي سنان بن انس نوشته‏اند که چون مختار در کوفه خروج کرد گروهي را به دنبال او فرستاد و سنان بن انس به سوي بصره فرار کرد، مختار دستور داد خانه‏اش را ويران کرده و افرادي را به جاسوسي براي يافتن او فرستاد تا اينکه به وي خبر دادند سنان از بصره به طرف قادسيه حرکت کرده پس مختار جمعي را فرستاد تا او را دستگير کرده به کوفه آوردند آن‏گاه دستور داد ابتدا انگشتان او را قطع کنند سپس دست و پاي او را قطع کردند و آن‏گاه ديگي از روغن زيتون را روي آتش جوش آورده و او را ميان آن ديگ روغن انداخته تا به دوزخ واصل گرديد. (بحارالانوار، ج 45، ص 375.).

در نقل ديگري است که تا زمان حجاج زنده بود پس روزي حجاج با مردم گفت هر کس خدمتي به بني‏اميه کرده برخيزد، جماعتي برخاستند و خدمتهاي خويش را بگفتند و سنان بن انس هم برخاست و گفت: «من کشنده‏ي حسينم» حجاج گفت: «نيکو خدمتي است،» و چون به منزل بازگشت زبانش بسته شد و عقلش زايل گشت، و در همان جا که نشسته بود مي‏خورد و کار ديگر مي‏کرد تا به جهنم رفت. (پانوشت ترجمه نفس المهموم، ص 195).

[2] مقتل مقرم، ص 282.

[3] حياة الامام الحسين (ع)، باقر شريف، ج 3، ص 293.