بازگشت

ماجراي شهادت از زبان يكي از نويسندگان روز


باقر شريف قرشي، نويسنده ي عرب زبان معاصر، در كتاب حياة الامام حسين بن علي (ع) مي نويسد: در تاريخ انسانيت، در گذشته و امروز، برادري و اخوتي صادق تر و فراگيرتر و باوفاتر از برادري ابوالفضل نسبت به برادر بزرگوارش امام حسين (ع) نمي توان يافت كه براستي همه ي ارزشهاي انساني و نمونه هاي بزرگواري را در بر داشت!

بارزترين نمونه ي اين برادري و اخوت بي نظير را مي توان در ايثار و مواسات و فداكاري آن بزرگوار مشاهده كرد، زيرا حضرت ابوالفضل درباره ي برادرش بزرگترين


ايثار را انجام داد و جان را فداي او كرد، و در سخت ترين بلاها و آزمايشهاي الهي و پيشامدهاي بزرگ با آن حضرت مواسات كرد، و اين مواسات بزرگ را امام زين العابدين (ع) با بيان گويا و رسايي اعلام فرموده آنجا كه مي فرمايد: «رحم الله عمي العباس فلقد آثر و أبلي...» [1] .

و اين برادري و اخوت بي ريا و صادقانه، شگفت و اعجاب همه ي مردم را برانگيخته و در همه ي زمانها به عنوان ضرب المثل از آن ياد شده، چنانچه يكي از نواده هاي آن بزرگوار يعني فضل بن محمد [2] در اين باره گويد: «أحق الناس أن يبكي عليه...» [3] .

نويسنده ي مزبور پس از ذكر اشعار ديگري نيز از كميت شاعر گويد: براستي كه ابوالفضل درجات بسياري از تقوي و دين را دارا بود، و لمعات نور چنان در چهره ي زيبا و بزرگوارش آشكار بود كه به قمر بني هاشم لقب يافت. چنانچه در مبارزه نيز از پهلوانان نامي و مبارزان مشهور اسلام بود، و چنان بود كه هرگاه بر اسب فربه و درشت هيكلي سوار مي شد پاهاي مباركش بر زمين كشيده مي شد.

از پدر بزرگوار خود صفت شجاعت و دست و پنجه نرم كردن با پهلوانان را به ارث برده بود. امام (ع) در واقعه ي «طف» سپهسالاري لشكر خود را به او واگذار فرموده و پرچم جنگ را به او سپرد، و او نيز به خوبي آن را به اهتزاز درآورده و از آن دفاع كرد، و سخت ترين كارزارها را انجام داد. و چون تنهايي برادر را مشاهده فرمود، و ديد كه ياران و نزديكان از خاندان آن حضرت كه خويشتن را به خداي خود فروخته بودند به شهادت رسيده اند پيش آن بزرگوار آمده و رخصت طلبيد تا مصير نوراني خود را ديدار كند، ولي امام به او رخصت نداد و با آوازي دردناك فرمود: «أنت صاحب لوائي»! يعني؛ تو پرچمدار مني!

براستي كه امام (ع) تا وقتي ابوالفضل زنده بود نيرومندي ديگري را در خود احساس مي كرد، و او همانند لشكري در كنار آن بزرگوار بود كه از وي حمايت و دفاع مي كرد ولي ابوالفضل در اين باره اصرار كرد و عرض كرد: «لقد ضاق صدري من هؤلاء المنافقين و اريد أن آخذ ثاري منهم.» يعني؛ براستي كه سينه ام از اين منافقان تنگ شده و مي خواهم انتقام خود را از ايشان بگيرم!


آري! ابوالفضل سينه اش گرفته و از زندگي خسته و سير شده بود و هنگامي كه مشاهده فرمود ستارگان درخشاني همچون برادران و برادرزادگان و عموزادگانش قطعه قطعه و قلم شده روي ريگهاي كربلا ريخته، در اين وقت بود كه شوق ديدار آنها و انتقام خونشان جان ابوالفضل را سوخت، و از امام رخصت تحصيل آب براي كودكان معصومي كه تشنگي رمق آنها را گرفته و روي زمين ريخته بودند گرفت، و آن گاه در برابر آن مردم مسخ شده از انسانيت آمد و پسر سعد را مخاطب ساخت و فرمود: «يابن سعد هذا الحسين بن بنت رسول الله (ص) قد قتلتم أصحابه و أهل بيته، و هؤلاء عياله و أولاده عطاشي، فاسقوهم من الماء، قد أحرق الظمأ قلوبهم...» يعني؛ اي پسر سعد اين حسين پسر دختر رسول خداست كه شما ياران و خاندان او را به قتل رسانديد، و اين عيال و اولاد او هستند كه تشنه كامند، بياييد و آنها را سيراب كنيد كه براستي تشنگي دلهاشان را آتش زده!

سخنان گرم و جانسوز ابوالفضل آن مردم دور از انسانيت را به فكر فروبرد، و برخي را به گريه انداخت تا اينكه آن مرد پست خبيث يعني شمر بن ذي الجوشن نزديك آمد و گفت: «يابن أبي تراب لو كان وجه الارض كله ماءا و هو تحت أيدينا لما سقيناكم منه قطرة الا أن تدخلوا في بيعة يزيد...» يعني؛ اي پسر ابي تراب اگر روي زمين همه را آب بگيرد و همه در اختيار ما باشد قطره اي از آن به شما نخواهيم داد تا در بيعت يزيد درآييد!

ابوالفضل كه آن گفتار ناهنجار را شنيد به سوي برادر بازگشت و سركشي و طغيان آن قوم بخت برگشته را براي آن حضرت بازگو كرد و در اين هنگام بود كه فرياد كودكان معصوم امام را از خرگاه شنيد كه فرياد مي زدند: «العطش، العطش!» ابوالفضل كه آن منظره را ديد (چه منظره ي هولناك و دلخراشي ديد) كودكاني را ديد كه لبها خشكيده، و رنگها پريده، و از شدت تشنگي به حال مرگ افتاده اند؛ اينجا بود كه آتشي در دل ابوالفضل افتاد، و شراره اش اعماق وجود آن بزرگوار را سوزاند، و بلادرنگ بر اسب تندرو خويش سوار شده مشگ را به دوش انداخت و شريعه ي فرات را هدف قرار داد و با شهامت بي نظيري كه از خود نشان داد حصاري را كه دشمن بر كنار فرات از آن مردم دور از انسانيت تشكيل داده بود شكافت، و شجاعت هاي پدر بزرگوار خود يعني فاتح خيبر را به ياد آنها آورد. و بدين ترتيب وارد شريعه شد در حالي كه تشنگي قلب شريفش را شكافته بود دستها را زير آب برد و مشتي برگرفت تا بياشامد،


ولي در اين حال به ياد عطش برادر و زنان و كودكان همراه آن بزرگوار افتاد، و آب را روي آب ريخته و از نوشيدن آن خودداري كرد و با خود گفت:



يا نفس من بعد الحسين هوني

و بعده لا كنت ان تكوني



هذا الحسين وارد المنون

و تشربين بارد المعين



تالله ما هذا فعال ديني

و براستي كه انسانيت در تمام ابعاد و همه ي زمانها به چنين روح بزرگي كه در دنياي فضيلت و اسلام تربيت يافته با كمال خضوع و سرفرازي درود مي فرستد و روح بزرگي كه به همه ي نسلهاي انسانيت بزرگترين درس بزرگواري را داده والاترين نمونه هاي آن را نمايان مي سازد.



و براستي كه اين ايثار بي نظيري كه مرز زمان و مكان را شكسته و از همه جا گذشته از بارزترين خلقيات و كمالات ابوالفضل است كه عواطف آكنده از دوستي و علاقه ي شديدش به برادر مانع وي از آشاميدن آب قبل از آن حضرت مي گردد!

كدام ايثاري از اين والاتر! و كدام گذشتي از اين بي رياتر و خالص تر! كه جان خود را به جان برادر آميخته و روح خود را با روح آن امام بزرگوار پيوند زده! و هيچ دوگانگي ميان وجود خود و وجود وي نمي بيند!

آري آن افتخار دودمان هاشم، مشگ خود را پر از آب كرد و به سوي خيمه گاه روان شد، مشگ آبي كه براي او از حيات و زندگي گرانقدرتر و ارزشش بيشتر بود، و در اينجا بود كه با دشمن به سختي درگير شد، و آن جانوران به صورت انسان گرداگردش را حلقه وار گرفتند تا آب را به لب تشنگان اهل بيت نرساند. در آن هنگام بود كه آن شير بيشه ي شجاعت شمشير از نيام كشيد و طعم مرگ ننگينشان را به كامشان چشانيد، سرها بود كه به بازوي توانايش دور مي شد، و دلاوراني بودند كه با يك حركت آنها را از جا برمي كند و به هوا پرتاب مي نمود، و رجز مي خواند:



لا أرهب الموت اذ الموت رقا

حتي أواري في المصاليت لقي



نفسي لسبط المصطفي الطهر وقا

اني أنا العباس أغدر بالسقا



و لا أخاف الشر يوم الملتقي

و آن هنگام بود كه آن شجاعت بي نظير و قهرمانانه ي خود را آشكار كرد، و نه تنها از مرگ نمي هراسيد بلكه با چهره اي گشاده و لبي خندان به استقبال مرگ مي رفت تا از حق مسلم و از برادر بزرگوارش كه پيشرو عدالت اجتماعي در روي زمين بود، دفاع كند و




اين افتخار را هم داشت كه مشگي پر از آب به همراه دارد تا لب تشنگان اهل بيت رسول خدا را سيراب كند.

لشكر باطل با مشاهده ي آن شجاعت بي نظير منهزم گشت، و رعب و وحشت آن منظره آنها را فراري داد، زيرا ابوالفضل (ع) شجاعتي را بروز داد كه فوق حد تصور و غيرقابل توصيف بود، و آنها يقين كردند كه از مقاومت در برابر او عاجز و ناتوانند و نمي توانند با وي رو در رو مواجه گردند.

در اين وقت آن شخص فرومايه و پست و ترسو، يعني زيد بن رقاد جهني در پشت نخله اي كمين كرد و ناجوانمردانه از پشت دست راست آن شيرمرد را قطع نمود. آن دستي را بريد كه سخاوتمندانه به مردم كمك مي نمود و از حقوق مظلومان و درماندگان مردانه حمايت مي كرد، ابوالفضل اعتنايي به دست راست خود نكرد و همچنان پيش مي رفت و رجز مي خواند:



و الله ان قطعتموا يميني

اني احامي أبدا عن ديني... تا بآخر [4] .



و با اين رجز، آن هدف بزرگ و عالي خود را كه به خاطر آن مبارزه و جهاد مي كرد معرفي نمود، و نشان داد كه به منظور دفاع از دين، و حمايت از امام مسلمين مبارزه كرده و مي جنگد.

ابوالفضل (ع) چيزي از آن مكان دور نشده بود كه پليد ديگري از پليدان بشريت يعني حكيم بن طفيل طايي كمين كرد و دست چپ آن بزرگوار را نيز جدا نمود، و در پاره اي از مقاتل آمده كه در اين وقت آن حضرت بند مشگ را به دندان گرفت و مي كوشيد تا آن آب را به لب تشنگان اهل بيت برساند، بي آنكه توجهي به حال خود داشته باشد از آن خون بسياري كه از بدن شريفش مي ريخت و دردي كه از زخمهاي وارده احساس مي كرد، و تشنگي بسياري كه بر او غلبه كرده بود، و بايد گفت اين بالاترين درجه ي وفاداري و محبت و دوستي يك انسان است كه در طول تاريخ جامعه انسانيت توانسته است بدان برسد.

در همين حالي كه به شدت تلاش مي كرد تا به هدف انساني خود برسد تير شومي به مشگ خورد و آبها روي زمين ريخت، و ابوالفضل - آن شجاع مردافكن - با هاله اي از غم و اندوه ايستاد...! زيرا براي آن بزرگوار اندوه ريختن آب از آن شمشيرها و نيزه ها سخت تر و دردناك تر بود... در اين وقت پليد ديگري جلو رفت و عمودي از آهن بر


فرق مباركش زد كه آن را شكافت و آن بزرگوار از بالاي اسب به زمين افتاد، و در آن حال درود خود را براي برادر فرستاد و آخرين وداع را با برادر كرد و گفت: «عليك مني السلام! اباعبدالله»! يعني؛ درود من بر تو اي اباعبدالله!

اين پيام جانسوز به امام رسيد و قلب مباركش را شكافت و با دلي آكنده از اندوه و قامتي خم شده از غم به سوي ميدان حركت كرد و با اسب تندروي خويش صفوف دشمن را شكافت و در حالي كه روح بزرگ ابوالفضل در حال پرواز به عالم قدس بود در برابر بدن شريفش قرار گرفت و خود را بر آن جسم شريف افكند و شروع به بوييدن وي كرد و اشكان ديدگانش را پاك كرده، و همچو كسي كه پاره هاي جگر قطعه قطعه ي خود را به وسيله ي الفاظ بيرون بريزد فرمود: «الآن انكسر ظهري و قلت حيلتي»!

امام (ع) خيره بر آن جسد قطعه قطعه مي نگريست و آن برادري صادقانه و وفاي بي نظير و شهامت بي سابقه اش را ياد مي كرد و آن همه آرزو را پراكنده و برباد رفته مي ديد، و آنچه بار سنگين آن كوه اندوه را بر آن بزرگوار آسان مي نمود اين بود كه مي دانست به زودي به برادر از دست رفته خواهد پيوست، و جز چند لحظه ي اندك پس از وي زنده نخواهد ماند! چند لحظه اي كه براي امام (ع) همچون چند سالي مي گذشت و آرزو مي كرد كه پيش از آن از اين جهان رفته و مرگ او را ربوده بود!

آن امام مصيبت زده و محزون از كنار جنازه ي برادر برخاست در حالي كه نيروي بدني او درهم شكسته و قدرت برداشتن گامها را نداشت، و آثار شكستگي و اندوه بسيار در چهره ي نازنينش آشكار بود، و همچنان با چشمي اشكبار به سوي خيمه ها روان شد، در اين وقت سكينه به استقبال پدر آمد و گفت: «أين عمي»؟ يعني؛ عمويم كجاست!

امام (ع) در حالي كه غرق در گريه و اندوه بود خبر شهادت عمويش را به وي داد، و چون اين خبر دردناك به دختر رسول خدا زينب كبري (س) رسيد يكباره بي تاب شد و دست بر قلب پريشان خود نهاد و فرياد زد: «وا أخاه، وا عباساه، وا ضيعتنا بعدك».

امام (ع) نيز با خواهر غمديده اش در نوحه خواني بر برادر شريك گشته و ناله را سر داد و فرمود: «وا ضيعتنا بعدك يا أباالفضل»!

آري امام (ع) به تنهايي و بي كسي خود پس از برادر واقف گشته بود، زيرا برادري را از دست داده بود كه به تمام وظايف برادري عمل كرده بود و چيزي را در اين باره فروگذار نكرده بود!

درود بي حد بر تو و بر سيره ي پسنديده و آموزنده ات اي اباالفضل، كه بدان منزلگاه


والاي خود رفتي و راه بزرگي را كه در پيش داشتي مردانه پيمودي، و براستي كه تو از بزرگترين و درخشنده ترين و فداكارترين شهيدان در پيشگاه خداي تعالي هستي!

«و سلام عليك يوم ولدت، و يوم استشهدت، و يوم تبعث حيا» [5] .


پاورقي

[1] اين حديث شريف در چند صفحه قبل از اين با ترجمه‏اش گذشت.

[2] وي فضل بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس (ع) است.

[3] اين اشعار نيز با ترجمه‏اش گذشت.

[4] اين ابيات پيش از اين ذکر شد.

[5] حياة الامام الحسين (ع)، ج 3، ص 269 - 263.